بازگشت

مجموعه ي مكارم اخلاق




خطيست بر كتابه ي اين دير ديرپا

كاسوده زيست آن كه رضا داد بر قضا





[ صفحه 458]





فارغ ز موج خيز حوادث كسي نشست

كو بر فراز قاف قناعت گرفت جان



خوش تر ز چتر شاهي و غوغاي خسرويست

خشتي كه زير سر به فراغت نهد گدا



غافل بود ز خاصيت گرد كوي فقر

بيهوده گرد از پي تحصيل كيميا



شد سرفراز كوي بقا رهروي كه زيست

خاكي نهاد در گذر صرصر فنا



در چشم خاكيان بيابان نورد عشق

آمد غبار راه فنا سرمه ي بقا



رو سوي كنج غيب چو عزلت نشين گنج

بيرون چرا نهي قدم از كنج انزوا



زاهد كه گشت شانه صفت همنشين خلق

بيگانه از خداست مشو با وي آشنا



مي كوش در صفاي درون تا چو آفتاب

آئينه ي ضمير تو گردد جهان نما



خودبين مباش و تاج تكبر منه به سر

خواهي اگر نظاره اي ايوان كبريا



تا شمه اي ز باد غرور است در سرت

مشكل بود چراغ ضمير تو را صفا



باد غرور در سر و، دل در هواي نفس

ترسم كه چون حباب روي در سر هوا



از هفت پرده، مردم چشم تو را چه سود

پيش نظر چو نيست تو را پرده ي حيا





[ صفحه 459]





تا چند در كدورت عصيان به سر بري

در جويبار توبه، قدم نه پي صفا



منشين ز پا چو پيش گرفتي ره نجات

كين راه دور رهزن عمرست در قفا



در حال بيكسي به كس التجا مكن

نشنيده اي كه هست كس بيكسان خدا



داني كه بحر چرخ چرا هست سرنگون

تا كس در او طلب نكند گوهر وفا



خواهي اگر مسيح صفت جاي بر سپهر

بر پر به بال همت از اين دام پربلا



گر بايدت كه پاي نهي بر بساط عدل

سر نه به فرش روضه ي سلطان اوليا



شاه سرير كشور دانش ولي حق

يعني محمد تقي آن شاه اتقيا



عالي جناب صدر نشينان دين پناه

مالك رقاب ملك سلوني و انما



آمد ز راه علم و عمل ذات پاك او

مجموعه ي مكارم اخلاق انبيا



دامن فشاند بر همه عالم اگرچه بود

در قبضه ي تصرفش اقليم ماسوا



جايي بود نشيمن عنقاي همتش

كآنجا بود سپهر يكي ذره در هوا



تا عرصه ي زمين و زمان شد مسخرش

از صيت اوست گنبد افلاك پر صدا



بر فرق سايه ي علمش مدظله

صد ره شريف تر بود از سايه ي هما





[ صفحه 460]





اي مفتخر به ذات تو مجموع كاينات

والله ليس مثلك في الأرض و السما



كس را علو مرتبه ات از كجا بود

أنت الذي تفرد بالمجد و العلا



فراش قدر توست كه در دست و پاي او

افتاد آفتاب چو فرش در سرا



هر سر كه آستان تو را معتبر نداشت

بي اعتبار شد چو سري از بدن جدا



بر فرش بارگاه جلال تو سر نهد

جبريل را كه عرش برين است زير پا



تا شد قوي ز بازوي عدل تو دست شرع

از پا فتاده كوكبه ي ظلم را لوا



در كار و بار رونق دنيا و آخرت

مثلت كجاست در عمل و علم مقتدا



آن كو نيافت بهره ز عين عنايتت

از بخت تيره، شانه صفت سوخت از عنا



در چشم سالكان طريق رضاي توست

گرد ره وفاي تو خوشتر ز توتيا



خرم دلي كه ساقي بزم محبتش

داد از مي ولاي تو جام فرح فزا



فرخنده بخت آن كه چو صدقي ز روي صدق

گاهي ثناي ذات تو گويد گهي دعا



صدقي استرآبادي

منتخب الاشعار في مناقب الابرار 343 / 2



[ صفحه 461]