بازگشت

بعضي از احتجاجات و اخلاق كريمه حضرت جوادالائمه


اول در احتجاج طبرسي است وقتي كه خواست مامون دختر خود ام الفضل را تزويج نمايد به حضرت جواد (ع) اين مطلب بر عباسيون ناگوار آمد و ترسيدند كه رياست و سلطنت از خاندان حضرات بني عباس خارج شود رفتند نزد مأمون گفتند ما مي ترسيم كه اگر اين كار بشود خلافت و سلطنت از خاندان ما خارج شود و اين عزت از ما سلب شود و تو مي داني كه خلفاء قبل تو از اينها دوري



[ صفحه 746]



مي كردند و اينها را تصغير و تحقير مي نمودند و خداوند كفايت نمود مهمي كه داشتيم از وليعهد قرار دادن تو حضرت رضا (ع) را فالله الله كه دو مرتبه ما را به همي وارد نمائي كه از آنهم رهائي جستيم و رأيت را از وصلت با ابن الرضا (ع) منصرف كن و با يك نفر از اهل بيت خود وصلت كن مأمون گفت اما عداوت شما با آل ابيطالب شما خود سبب آن بوديد و اگر انصاف بنمائيد آل ابيطالب اولي بخلامت هستند از آل عباس

اما آنكه گفتيد خلفاي سابقين با آنها چه قسم معامله مي كردند آنها قطع رحم مي كردند و پناه مي برم به خدا از اين امر.

و اما آنكه گفتيد من با حضرت رضا (ع) چه كردم والله پشيمان نيستم از آنكه من او را وليعهد خود كردم من مي خواستم خلافت را به او واگذار نمايم خودش امتناع فرمود كه قبول كند.

و اما آنكه من حضرت جواد (ع) را به جهت مصاهرت خود اختيار كردم چون آن بزرگوار در علم و فضل از تمام علماء ممتاز و برتري دارد با صغر سنش آخرالامر مأمون را راضي كردند كه آن حضرت را امتحان كنند رفتند نزد يحيي بن اكثم كه قاضي القضاة بود كه از آن بزرگوار مسئله سؤال كند كه از جواب عاجز بماند و وعده زيادي هم به او دادند.

پس مأمون مجلس بسيار عالي ترتيب داد و حضرت جواد (ع) پهلوي مأمون در صدر مجلس نشست و ساير مردم برحسب مراتبشان هريك جاي خود نشستند يحيي بن اكثم مقابل روي حضرت نشست گفت فدايت شوم اذن مي دهيد كه مسئله اي سؤال كنم فرمودند هرچه مي خواهي سؤال كن.

عرض كرد چه مي فرمائيد درباره محرمي كه صيدي را به قتل برساند؟

حضرت فرمود در حل او را به قتل آورده يا در حرم؟ عالم بوده يا جاهل؟ عمدا به قتل رسانيده يا خطاء؟ حر بوده يا عبد؟ صغير بوده يا كبير؟ ابتداء تقصيرش بوده يا اعاده كرده؟ آن صيد از طيور بوده يا از غير طيور؟ از صغار صيد بوده يا از كبارشان؟ مضر بوده بر فعلش يا نادم؟ در شب بوده يا در روز محرم به عمره بوده يا به حج.

يحيي بن اكثم مبهوت ماند و زبانش به لكنت افتاد! مأمون گفت الحمدلله علي هذه النعمة و التوفيق في الراي و رو كرد به حضرت جواد عرض كرد خطبه بخوان و دخترش ام الفضل را عقد كرد براي آن حضرت به مهر جده اش فاطمه زهرا (س) كه پانصد اشرفي بوده باشد به خواهش مأمون جواب يك يك از اين شقوق را فرمود آن وقت حضرت به يحيي بن اكثم فرمود منهم از تو مسئله ي سؤال كنم؟ عرض كرد بفرما اگر بدانم مي گويم و الا از خود شما ياد مي گيرم.

فرمود خبر بده مردي كه اول صبح نظر كند به زني خراما چون روز بلند شد همان زن بر آن مرد حلال شد و وقت زوال آن زن بر آن مرد حرام شد وقت عصر حلال شد وقت مغرب حرام شد وقت عشاء آخر حلال شد نصف شب حرام شد وقت طلوع فجر حلال شد كه در يك شبانه روز يك زن بر يك مرد چهار وقت حرام بود و چهار وقت حلال يحيي بن اكثم گفت والله من نمي دانم جواب او را.

حضرت فرمود اين كنيز غير بوده كه اول صبح اجنبي نظرش به او حرام بود وقت ناهار او را آن اجنبي خريد نظرش به او حلال شد زوال او را آزاد كرد نظرش به او حرام شد وقت عصر او را تزويج كرد نظرش به او حلال شد وقت مغرب او را ظهار كرد نظرش به او حرام شد وقت عشاء آخر كفاره ظهار داد نظرش به او حلال شد نصف شب او را طلاق داد نظرش به او حرام شد وقت طلوع فجر رجوع كرد نظرش به او حلال شد بعد مأمون رو كرد به حاضرين گفت آيا در ميان شما كسي هست



[ صفحه 747]



كه بتواند چنين جوابي بدهد.

همه گفتند لا والله ان اميرالمؤمنين اعلم الي آخر الرواية

دوم در اصول كافي از علي بن ابراهيم قمي از پدرش نقل مي كند «قال استأذنه قوم من اهل النواحي فاذن لهم فدخلوا فسئلوه في مجلس واحد عن ثلثين الف مسئلة فاجاب و له عشر سنين»

در بحار به وجوهي جواب داده از اشكال آنكه چگونه مي شود در يك مجلسي سي هزار مسئله سؤال كنند و جواب بفرمايند اول آنكه گفته شود كلام محمول است بر مبالغه دوم آنكه گفته شود به ذهن آن جماعت سؤالات كثيره بوده متفقة الجواب پس وقتي كه جواب از يكي از آنها داد گويا جواب از همه داده شده سوم گويا بهترين اجوبه آن است كه اشاره شده باشد به كثرت آنچه استنباط مي شود از كلمات موجزه آن حضرت از احكام الهيه يا آنكه مراد از مجلس واحد مكان واحد باشد مثل مني و اگرچه در ايام متعدده بوده.

سوم در بحار از عيون المعجزات روايت كرده چون حضرت رضا (ع) از دنيا رفت سن حضرت جواد (ع) هفت سال بود، در بغداد و ساير شهرها در ميان شيعه سخن زياد شد.

در كوفه جمعي از بزرگان شيعه و ثقاتشان در خانه عبدالرحمن بن حجاج حاضر شدند و گريه مي كردند از رحلت حضرت رضا (ع) يونس بن عبدالرحمن گفت، آيا تا وقتي كه حضرت جواد (ع) بزرگ بشود حجت الهي كه خواهد بود و مسائل و احكام الله را از كه بايد سؤال نمود پس ريان بن صلت از جاي خود حركت كرد و گلوي يونس را گرفت و سيلي به صورت يونس مي زد و مي گفت، تو اظهار ايمان مي كني و در باطن شك داري؛ اگر اين آقازاده از جانب خداوند منصوب است طفل يك روزه باشد مثل پيرمرد خواهد بود، اگر از جانب خداوند منصوب نباشد پس او يكي از ما خواهد بود - پس جماعت روي كردند به يونس و او را سرزنش و توبيخ نمودند! در همان سال هشتاد نفر از فقهاء و علماء امصار رفتند به مدينه طيبه كه خدمت حضرت جواد برسند، پس وارد شدند به مدينه طيبه، عبدالله بن موسي الكاظم بر آنها وارد شد و نشست به صدر مجلس:

شخصي ندا كرد: اين است پسر پيغمبر ص؛ هركس هرچه مي خواهد سؤال كند.

پس اصحاب سؤالاتي كردند، جوابهاي ناپسنديده شنيدند، شيعيان بسيار مغموم و مهموم شدند و برخاستند كه بروند ناگاه دري از صدر مجلس باز شد و موفق خادم داخل شد و گفت، اين است حضرت ابوجعفر الجواد (ع)، برخيزيد و استقبال نمائيد.

پس حضرت جواد (ع) داخل شد در كمال اجلال، همه مردم ساكت و صامت بودند.

بعد آن مسائلي كه از عمويش عبدالله بن موسي سؤال كرده بودند از آن حضرت سؤال كردند جوابهاي شافي و كافي شنيدند.

پس شيعيان خوشنود شدند و از براي آن حضرت دعا كردند، عرض كردند عموي بزرگوارت چنين جواب داده فرمود، لا اله الا الله، يا عم، انه عظيم عندالله ان تقف غذا بين يديه فيقول لك لم تفتي عبادي بمالم تعلم و في الامة من هو اعلم منك.

چهارم در اصول كافي از محمد بن حسن بن عمار روايت كرده گفت: در مدينه خدمت علي بن جعفر (ع) مشرف بودم و احاديثي كه از برادرش حضرت موسي بن جعفر (ع) شنيده بودم مي نوشتم



[ صفحه 748]



ناگاه داخل شد بر او جناب ابوجعفر محمد بن علي الرضا (ع) در مسجد پيغمبر (ص)، پس جستن كرد علي بن جعفر بدون رداء و دست آن حضرت را بوسيد و تعظيم كرد، حضرت فرمود بنشين اي عم جناب علي بن جعفر عرض كرد، يا سيدي، چگونه بنشينم و حال آنكه شما ايستاده باشيد؟

بعد كه علي بن جعفر برگشت به مجلس خود اصحابش او را سرزنش كردند: گفتند تو عموي پدرش هستي و با او چنين معامله مي كني؟ گفت: ساكت شويد و دست به محاسنش گرفت گفت اذا كان الله عزوجل لم يؤهل هذه الشيبة و اهل هذا الصبي و وضعه حيث وضعه ء انكر فضله نعوذ بالله مما تقولون بل اناله عبد.

پنجم در بحار از كتاب بصائر الدرجات از علي بن خالد روايت كرده گفت: من در سامراء بودم خبر دادند كه مردي از ناحيه شام در اينجا مقيد و محبوس است و گفتند او مدعي نبوت شده! پس من خود را به او رسانيدم ديدم مردي است عالم و فهيم، گفتم، اي مرد قصه تو چه چيز است؟

گفت: من مردي هستم از نواحي شام در موضعي كه معروف است به (راس الحسين) خدا را عبادت مي كردم در بيني كه مشغول عبادت بودم بزرگواري آمد فرمود برخيز با من بيا.

ناگاه خود را در مسجد كوفه ديدم فرمود: اينجا را مي داني كجاست؟

گفتم، بلي مسجد كوفه است پس حضرت نماز خواند و منهم نماز خواندم ناگاه خود را در مسجد مدينه ديدم آن بزرگوار نماز خواند، منهم نماز خواندم و صلوات بر حضرت رسول (ص) فرستادم و از براي آن حضرت دعا كردم ناگاه خود را در مكه معظمه ديدم خدمت آن بزرگوار مناسك به عمل آورديم!

در اين بين خود را در موضع عبادتم در شام ديدم و آن بزرگوار تشريف برد.

چون سال بعد شد باز همان بزرگوار تشريف آورد و مرا به همان اماكن طيبه برد و همان قسم عبادت كرديم چون فارغ شديم مرا به شام برگردانيد و قصد كرد كه از من جدا بشود عرض كردم تو را قسم مي دهم به حق خدائي كه به تو اين قدرت و توانائي را داده به من خبر بدهيد كه شما كيستيد.

فرمود: من محمد بن علي بن موسي (ع) هستم پس خبر منتشر شد تا رسيد به سمع محمد بن عبدالملك الزيات، پس فرستاد عقب من و مرا مقيد نموده روانه كرد به عراق و مرا همين قسم محبوس نمودند گفتم، قصه خود را به محمد بن عبدالملك بگو بلكه تو را رها كند.

گفت: كيست كه قصه مرا به او برساند؟

پس كاغذ و قلم و دواتي حاضر كردم و قصه خود را نوشت و فرستاد به جهت محمد بن عبدالملك الزيات در جواب نوشت، آن كسي كه در يك شب تو را از شام به كوفه برد و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه و از مكه به شام بگو كه تو را از محبس خارج كند علي بن خالد گفت من بسيار مهموم و مغموم شدم و گفتم به آن مرد كه عزاء خود را نگهدار.

بعد يك روز صبحي رفتم كه از او خبر بگيرم، ديدم لشگريان و زندانبانان و جمع زيادي تجسس از حال او مي كنند گفتم چه شده گفتند، آن زنداني شامي ديشب مفقود شده نمي دانيم به زمين رفته يا طيري او را به هوا برده.

علي بن خالد زيدي بود اين اعجاز را كه ديد قائل به امامت حضرت جواد (ع) شد و اعتقاداتش صحيح شد.



[ صفحه 749]



بيان - محمد بن عبدالملك الزيات وزير متوكل بود و پدرش در بغداد روغن زيت مي فروخت.