بازگشت

تكه تكه شدن بدن امام جواد و سالم ماندن آن حضرت


ام الفضل ملعونه مي گويد: «من دايم جهت امام جواد عليه السلام غيرت شيطاني مي كردم و



[ صفحه 463]



مراقب او بودم و بسيار حسودي مي كردم. به پدر خود مي گفتم ولي پدرم مي گفت: «تحمل كن كه او فرزند پيغمبر است.»

روزي نشسته بودم ناگاه دختري از درب خانه داخل شد و به من سلام كرد. گفتم: «تو چه كسي هستي؟»

گفت: «من از اولاد عمار ياسرم و زن امام محمد تقي عليه السلام كه شوهر تو است مي باشم، پس من بسيار غمناك شدم و نزديك بود كه سر برداشته و به صحرا بروم و نزديك بود كه شيطان مرا وادار كند كه آن زن را اذيت كنم.»

پس ناراحتي و غضب خود را فروبردم و با او نيكي كردم.

چون آن زن رفت، من پيش پدرم رفتم و آنچه را كه ديده بودم به او گفتم.

پدرم در آن حالت كه مست و لايعقل بود، به غلامي كه پيش او ايستاده بود رو كرد و گفت: «شمشير مرا بياور.»

پس شمشير گرفت و سوار شد و گفت: «به خدا قسم كه من مي روم و او را مي كشم.»

چون اين حالت را از پدر خود مشاهده كردم، پشيمان شدم و انا لله و انا اليه راجعون خواندم و گفتم: «واي كه چه كاري كردم و شوهر خود را به كشتن دادم.» و بر روي خود مي زدم و به دنبال پدرم مي رفتم تا اينكه او به خانه اي كه امام جواد عليه السلام بود رفت و پيوسته او را با شمشير زد و او را پاره پاره كرد.

سپس از نزد او بيرون آمد و من از پي او فرار كردم و تا صبح خوابم نبرد. چون صبح شد نزد پدرم آمدم و گفتم: «مي داني ديشب چه كردي؟»

گفت: «نه.»

گفتم: «پسر امام رضا عليه السلام را كشتي.»

از اين سخن متحير شد و بي حال و بيهوش گرديد، بعد از ساعتي به خود آمد و گفت: «واي بر تو! چه مي گوئي؟!»

گفتم: «آري! بر سراغ او رفتي و وي را با شمشير زدي و به قتلش رساندي.»

مأمون بسيار مضطرب گرديد. سپس آن خادم را كه از او شمشير را گرفته بود طلبيد و به او گفت: «اين چه سخني است كه دختر من مي گويد؟»

خادم گفت: «راست مي گويد.»



[ صفحه 464]



پس مأمون بر سينه و روي خود مي زد و مي گفت: «انا لله و انا اليه راجعون، تا قيامت رسوا شديم و در ميان مردم هلاك شديم، اي ياسر! برو و درباره ي آن حضرت تحقيق كن و براي ما خبر بياور كه نزديك است جان من از تن بيرون بيايد.»

پس خادم به خانه ي امام جواد عليه السلام رفت و من بر صورت خود مي زدم. خادم زود مراجعت نمود و گفت: «بشارت و مژدگاني اي امير.»

مأمون گفت: «چه خبر؟»

گفت: «به خانه ي امام جواد عليه السلام رفتم و ديدم آن حضرت نشسته است و بر تن شريفش پيراهني بود و با لحاف خود را پوشانده بود و مسواك مي زد.

من بر او سلام كردم و گفتم: «از تو درخواست دارم كه اين پيراهني را كه پوشيده اي به جهت تبرك به من بدهي تا با آن نماز بخوانم.» و مقصود اين بود كه به بدن مبارك امام جواد عليه السلام نگاه بكنم كه آيا ضرب شمشير هست يا نه؟! و وقتي كه بدن ايشان را ديدم هيچ اثر زخمي چه از شمشير و چه غير از آن وجود نداشت.»

پس مأمون به مدتي طولاني گريست و سپس گفت: «با اين آيت و معجزه هيچ چيز ديگري باقي نماند و اين براي اولين و آخرين عبرت است.»

سپس مأمون به خادم گفت: «گرفتن شمشير و سوار شدن و داخل شدن خود به خانه ي امام جواد عليه السلام را به ياد مي آورم ولي برگشتن خود را به ياد نمي آورم.

خدا لعنت كند اين دختر را لعنتي شديد، برو به نزد دخترم و به او بگو كه پدرت مي گويد: به خدا قسم كه اگر بعد از اين از آن حضرت شكايت كني يا بدون اجازه ي او از خانه بيرون بيايي از تو انتقام مي گيرم.»

سپس گفت: «به نزد ابن الرضا عليه السلام برو و سلام مرا به او برسان و بيست هزار دينار براي او ببر و اسبي كه ديشب سوار شده بودم را نيز براي او ببر. سپس دستور بده كه هاشميين براي سلام كردن بر آن حضرت وارد شوند و بر او سلام كنند.»

خادم چنان كرد كه مأمون گفته بود و سلام او را رسانيد و مالي كه فرستاده بود را در پيش امام جواد عليه السلام نهاد و اسب را هم تحويل داد.

امام جواد عليه السلام بر آن نظر كرد، بعد تبسمي نمود و فرمود: «آيا عهدي كه ميان ما و مأمون بود اين بود كه او با شمشير به من حمله كند؟! آيا نمي داند كه من ياري دهنده اي دارم كه ميان من و او مانع مي شود.»



[ صفحه 465]



خادم گفت: «اي پسر رسول خدا! بگذار اين عتاب را به خدا و به حق جدت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه مأمون چنان مست بود كه نفهميد كه چكار مي كند، و نذر كرده و سوگند خورده كه بعد از اين مست نشود و چيزي كه مست كننده باشد نخورد زيرا كه آن از دامهاي شيطانست، پس هرگاه نزد مأمون تشريف مي بري اين سخنان را به روي او نياور و عتاب مكن.»

حضرت فرمود: «من نيز قصد چنين كاري را نداشتم.»

بعد از آن جامه طلبيد و پوشيد و برخاست. مردم زيادي با آن حضرت نزد مأمون آمدند، مأمون برخاست و آن جناب را در كنار خود گرفت و به سينه چسبانيد و مرحبا كرد و اذن نداد احدي را كه بر او داخل شود و پيوسته با آن حضرت صحبت مي كرد.

چون مجلس خواست منقضي شود حضرت فرمود: «اي مأمون! من تو را نصيحتي مي كنم، قبول كن.»

مأمون گفت: «بلي اي فرزند رسول خدا.»

حضرت فرمود: «مي خواهم كه شب بيرون نروي چون من از اين خلق نگون سار بر تو ايمن نيستم و نزد من دعائي است كه با آن خود را متحصن ساز و به وسيله ي آن خود را از بديها و بلاها و مكروهات محافظت نما چنانچه ديشب مرا از شر تو نگاهداشت، و اگر لشگرهاي روم و ترك را ملاقات كني و تمامي با جميع اهل زمين برعليه تو جمع شوند از ايشان به تو بدي نرسد، و اگر مي خواهي آن را براي تو مي فرستم تا آنكه بواسطه ي آن از همه ي آن چيزها ايمن باشي.»

مأمون گفت: «بلي، به خط خود بنويس و به سوي من بفرست.» حضرت قبول نمود.

چون صبح شد حضرت جواد عليه السلام خادم مأمون را نزد خود طلبيد و با خط خود اين حرز را نوشت و فرمود: «اين را به نزد مأمون ببر و بگو براي اين دعا از نقره ي پاك لوله بسازد و آنچه بعد از اين خواهم گفت بر آن نقره بنويسد و چون خواست كه بر بازو بندد وضوي كامل گرفته و چهار ركعت نماز بخواند بدين ترتيب كه: در هر ركعت حمد يك مرتبه و هر كدام از آيةالكرسي و شهد الله و الشمس و ضحيها و الليل و توحيد را هفت مرتبه بخواند و چون از نماز فراغ شود دعا را بر بازوي راست خود ببندد تا در محل سختي ها و تنگي ها به حول و قوه ي خدا از هر چه بترسد سالم ماند و حذر كند.»



[ صفحه 466]



مرويست كه: چون مأمون اين حرز را از آن حضرت گرفت و با اهل روم جنگ كرد، در همه ي غزوات و جنگها به بركت اين حرز مبارك پيروز شد و اين حرز مبارك به حرز امام جواد عليه السلام معروف است و در كتب ادعيه موجود مي باشد. [1] .


پاورقي

[1] مهج الدعوات.