بازگشت

احمد بن حجر هيثمي مكي


(متوفي 974 ه)

محدث و مفتي حجاز و فقيه شافعي مؤلف «الصواعق المحرقة في الرد علي أهل البدع و الزندقة» درباره ي امام جواد عليه السلام مي نويسد:

«و مما اتفق انه بعد موت أبيه بسنة واقف و الصبيان يلعبون في أزفة بغداد إذ مر المأمون ففروا و وقف محمد و عمره تسع سنين، فألقي الله محبته في قلبه فقال له: يا غلام ما منعك من الإنصراف».

«يك سال پس از وفات حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام مأمون به بغداد آمد. روزي به عزم شكار حركت كرد. امام جواد عليه السلام در كناري ايستاده بود و چند كودك در آن نزديكي به بازي مشغول بودند، همين كه موكب مأمون را ديدند، فرار كردند ولي محمد بن علي جواد عليه السلام در حالي كه تنها نه سال از عمرش گذشته بود، بر جاي خود ايستاد، خداوند محبت او را در قلب مأمون انداخت و پرسيد: چه باعث شد تو با ساير كودكان فرار نكردي؟ حضرت جواد عليه السلام فورا جواب داد: اي اميرالمؤمنين راه تنگ نبود كه من با رفتن خود آن را براي عبور خليفه وسعت داده باشم و مرتكب گناهي هم نشده ام كه از ترس مجازات فرار كنم و من نسبت به خليفه ي مسلمين حسن ظن دارم، گمانم اين است كه او بي گناهان را آسيب نمي رساند. بدين جهت در جاي خود ماندم و فرار نكردم».

«فأعجبه كلامه و حسن صورته فقال له: ما اسمك و اسم أبيك؟..»

«مأمون از سخنان محكم و منطقي كودك و همچنين قيافه ي جذاب و گيراي او تعجب كرد و



[ صفحه 441]



پرسيد اسم شما و اسم پدرت چيست؟».

فرمود: «محمد بن علي الرضا» هستم «مأمون» نسبت به پدر او از خداوند طلب رحمت كرد و راه خود را در پيش گرفت.

چون به صحرا رسيد، نظرش به دراجي افتاد بازي از پي آن رها كرد آن باز مدتي ناپديد شد چون از هوا برگشت ماهي كوچكي در منقار داشت كه هنوز نيمه رمقي در آن بود مأمون از مشاهده آن حال در شگفت شد و آن ماهي را در دست گرفت و برگشت چون به همان موضع كه هنگام رفتن حضرت جواد عليه السلام در آنجا بود، رسيد باز ديد كه كودكان فرار كردند ولي او همچنان در جاي خود ايستاد وقتي خليفه نزديك شد گفت: اي محمد اين چيست كه در دست من است؟ حضرت فرمود: اي اميرالمؤمنين خداوند با قدرت خود در دريا ماهيان ريزي آفريده بازهاي پادشاهان و خلفا آن را شكاي مي كنند و پادشاهان آن را در كف مي گيرند سلاله ي نبوت را با آن امتحان مي نمايند. مأمون از مشاهده ي اين وضع تعجبش افزون شد و گفت: حقا كه تو فرزند امام رضا هستي؟ يعني از فرزند آن بزرگوار اين عجائب و اسرار بعيد نيست.

«و أخذه معه و أحسن إليه و بالغ في إكرامه، فلم يزل مشفقا به لما ظهر له بعد ذلك من فضله و علمه و كمال عظمته و ظهور برهانه مع صغر سنه عزم علي تزويجه بابنته «ام الفضل».

«و او را طلبيد و مورد اعزاز و اكرام بسيار قرار داد و پيوسته به خاطر فضل و علم و كمالي كه با وجود كمي سنش از او ظاهر مي شد، به او مهرباني مي كرد سرانجام تصميم گرفت دختر خود «ام الفضل» را به عقد او درآورد».

«بني عباس» از شنيدن اين قضيه به فغان آمدند زيرا ترسيدند كه كار حضرت جواد بدان جا بكشد كه كار پدرش حضرت رضا عليه السلام كشيده بود از اين رو دسته جمعي نزد مأمون آمده و گفتند: اي اميرالمؤمنين تو را به خدا سوگند



[ صفحه 442]



مي دهيم كه از تصميم خود درباره ي تزويج ابن الرضا عليه السلام خودداري كني؟

«فلما ذكر لهم انه إنما اختاره لتميزه علي كافة أهل الفضل علما و معرفة و حلما مع صغر سنه فنازعوا في اتصاف محمد بذلك».

«چون مأمون به آنها گفت كه محمد بن علي را به خاطر برتري در علم و دانش و حلم بر همه ي دانشمندان زمان در حالي كه كودكي بيش نيست براي دامادي خود برگزيده است. عباسيان اين بار در اتصاف محمد عليه السلام با اين اوصاف مخالفت كردند».

رأي همه آنان بر اين قرار گرفت كه از «يحيي بن أكثم» - كه قاضي بزرگ آن زمان بود - بخواهند تا حضرت محمد بن علي عليه السلام را طوري سؤال پيچ كند كه از پاسخ سؤالات وي باز ماند».

براي اين كار وعده ي اموال نفيس و نويدهاي فراواني به او دادند آنگاه به همراه «ابن أكثم» به نزد مأمون بازگشتند. مأمون دستور داد براي حضرت جواد عليه السلام تشكي پهن كنند و دوبالش روي آن بگذارند امام جواد عليه السلام در آن مجلس حاضر شد و در جايگاه خود نشست ديگران هر يك در جاي خود نشستند و «يحيي بن أكثم» نيز پيش روي آن حضرت نشست.

«فسأله يحيي مسائل أجابه عنها بأحسن جواب و أوضحه فقال له الخليفة: أحسنت أباجعفر فإن أردت أن تسأل يحيي و لو مسألة واحدة..».

«يحيي از او مسائلي پرسيد و امام به سؤالات وي به احسن وجه پاسخ داد و مسأله را روشن نمود و خليفه زبان به تحسين وي گشود و گفت: آفرين بر تو اي ابوجعفر. و اگر بخواهي تو هم مي تواني از «يحيي» مسأله اي بپرسي؟»

«فقال له: ما تقول في رجل نظر إلي امرأة أول النهار حراما ثم حلت له ارتفاعه ثم حرمت عليه عنه الظهر ثم حلت له عند العصر ثم حرمت عليه المغرب ثم حلت له العشاء ثم حرمت عليه نصف الليل ثم حلت له الفجر، فقال يحيي لا أدري».



[ صفحه 443]



«حضرت فرمود: چه مي گوئي درباره ي مردي كه زني را در او روز نگاه كند كه بر او حرام بود و چون روز بلند شد، بر او حلال گرديد. چون ظهر شد حرام گرديد چون عصر شد حلال گرديد چون آفتاب غروب كرد حرام گشت چون وقت عشا رسيد حلال شد چون نصف شب شد حرام گشت چون سپيده صبح دميد بر او حلال شد بگو اين چگونه زني است و براي چه حلال و براي چه حرام مي شود؟! «يحيي» گفت: نمي دانم».

فرمود:

«اين زني است كه كنيز مردي بوده و بامداد مرد بيگانه اي او را نگاه كرد چنين نگاهي بر آن مرد حرام بود و چون روز بالا آمد و او را از مولايش خريد، بر او حلال شد و چون ظهر شد آزادش كرد، با آزاد شدن حرام شد و بعدا او را براي خود عقد كرد و بدين ترتيب براي او حلال شد چون غروب شد ظهار كرد بر او حرام شد و چون هنگام عشا شد، كفاره ظهار را داد و بر او حلال شد و چون نيمه شب شد به يك طلاق او را طلاق داد پس حرام شد و چون سپيده زد، رجوع كرد پس بر او حلال شد».

«مأمون» به حاضران مجلس كه اغلب از عباسيان بودند، رو كرد و گفت: آيا دانستيد آنچه را كه نمي پذيرفتيد؟ سپس در همان مجلس دختر خود «ام الفضل» را به عقد ازدواج حضرت جواد عليه السلام درآورد... [1] .

به گفته ي «ابن حجر هيثمي»: «مأمون او را به دامادي خود انتخاب كرد، زيرا با وجود كمي سن، از نظر علم و آگاهي و حلم بر همه ي دانشمندان برتري داشت» [2] .


پاورقي

[1] الصواعق المحرقة، ص 204.

[2] همان كتاب، ص 205.