بازگشت

رفتار مأمون با امام جواد


مأمون پس از شهادت امام رضا (عليه السلام) از سفر خراسان به بغداد آمد ديد نه تنها اهل خراسان بلكه شيعيان در بغداد و عراق او را قاتل امام خود مي دانند و در هر كجا كه مي نشينند او را مورد لعن و سرزنش قرار مي دهند به اين فكر افتاد كه خود را از آن جرم و گناه بيرون آورد و نظر شيعيان و علويان را نسبت به خود جلب نمايد، اين بود كه نامه اي براي امام جواد نوشت و با اكرام و احترام او را به بغداد خواست.

اسماعيل بن مهران روايت مي كند كه چون ابو جعفر از مدينه خارج شد به طرف بغداد رفت عرض كردم قربانت شوم من درباره شما نگرانم زيرا بني عباس به شما نظر خوشي ندارند بلكه از مقام و منصب شما مي ترسند. حضرت جواد نگاهي به من كرد و لبخندي زد و فرمود:

اين ظن و گمان تو در اين سال نيست، بلكه در سال ديگري خواهد بود.

امام جواد (عليه السلام) همينكه به بغداد وارد شد، مأمون مقدم او را گرامي داشت و پس از مدتي، امام جواد از سفر بغداد به سلامتي به مدينه بازگشت.

مرحوم مفيد مي نويسد:

چون مأمون فضيلت و برتري حضرت جواد را در علم و دانش با آن خردسالي و كودكي بديد، و نبوغ او را ملاحظه كرده و ديد آن جناب در علم و حكمت و ادب و كمال و خِرد به پايه اي رسيده كه پيران سالخورده ي آن زمان از درك و فهم آنها عاجزند، از اينرو شيفته او شد و دخترش ام الفضل را به همسري او در آورد و او را با آن حضرت روانه مدينه كرد و بسيار احترام و اكرام نسبت به مقام آن بزرگوار مبذول مي داشت.

شيخ بزرگوار مفيد به سند خود از ريان بن شبيب روايت كرده كه چون مأمون خواست دخترش ام الفضل را به عقد ازدواج امام جواد (عليه السلام) درآورد بني عباس مطلع شدند و بر آنان بسيار گران آمد و از اين تصميم مأمون به شدت ناراحت شدند و از اين ترسيدند كار حضرت جواد بدانجا بكشد كه كار پدرش حضرت رضا كشيد و منصب وليعهدي مأمون به آن حضرت و بني هاشم منتقل گردد از اين رو جلسه كردند و در اين باره به گفتگو پرداختند و بزرگان فاميل به نزد مأمون آمده گفتند: اي اميرالمؤمنين ترا به خدا سوگند مي دهيم از تصميم خود درباره تزويج ابن الرضا (محمد بن علي) خودداري كني، زيرا از اين مي ترسيم كه بدينوسيله منصبي را كه خداوند به ما داده از چنگ ما خارج ساخته و لباس عزت و شوكتي را كه خدا به ما پوشانيده، از تن ما بدر آوري، زيرا تو به خوبي كينه ديرينه و تازه ما را به اين گروه (بني هاشم) مي داني و از رفتار خلفاي گذشته با آنان آگاهي كه (بر خلاف تو) آنان را تبعيد مي كردند و كوچك مي نمودند و ما در آن رفتاري كه تو نسبت به پدرش حضرت رضا انجام دادي در تشويش و نگراني بوديم تا اين كه خداوند اندوه ما را از طرف او بر طرف ساخت ترا به خدا دست از اين كار بردار و از خدا انديشه كن كه دوباره ما را به اندوهي كه به تازگي از سينه هاي ما دور شده، بازگرداني و رأي خويش را درباره تزويج ام الفضل از فرزند علي بن موسي الرضا به سوي ديگري از خانواده و دودمان بني عباس كه شايستگي آن را دارد، باز گردان.

مأمون به آنان گفت: اما بينكم و بين آل ابيطالب فانتم السبب فيه و لو انصفتم القوم لكانوا اولي بكم و اما آنچه ميان شما و فرزندان ابيطالب است، پس سبب آن شمائيد و اگر شما با اينان انصاف دهيد هر آينه سزاوارتر از شما هستند (به مقام خلافت و زمامداري) و اما رفتار خلفاي قبل از من نسبت به آنها (كه يادآور شديد) آنان با اين عمل قطع رحم و خويشاوندي كردند و پناه مي برم به خدا كه من نيز همانند آنان باشم، به خدا سوگند من از آنچه نسبت به وليعهدي علي بن موسي (عليه السلام) انجام دادم هيچ پشيمان نيستم و به راستي من از او خواستم كه كار خلافت را به دست بگيرد و من از خودم آن را دور سازم ولي او قبول نكرد و مقدرات خداوند همان بود كه ديديد.

و اما ابوجعفر محمدبن علي قد اخترته لتبريزه علي كافة اهل الفضل في العلم و الفضل مع صِغرِ سِنِه و الاعجوبة فيه بذلك و انا ارجو ان يظهر للناس ما قد عرفته منه فيعلموا ان الرأي ما رأيت فيه.

و اما اين كه من محمدبن علي امام جواد (عليه السلام) را براي دامادي خود برگزيدم، به خاطر برتري اوست با خردساليش در علم و دانش بر همه دانشمندان زمان و راستي كه دانش او شگفت انگيز است و من اميدوارم آنچه كه من از او مي دانم براي مردم آشكار كند تا بدانند كه رأي صحيح همان است كه من درباره او داده ام.

آنان در پاسخ مأمون گفتند: اين نوجوان گر چه رفتار و كردارش تو را به شگفت واداشته و شيفته خود كرده است، ولي (هر چه باشد) او كودكي است كه معرفت و فهم او اندك است، پس به او مهلت بده تحصيل علم كند تا عالم شود و در علم دين فقيه گردد و آنگاه هر چه خواهي درباره او انجام ده.

مأمون گفت: واي به حال شما، من به اين جوان از شما آشناترم و بهتر از شما او را مي شناسم، و ان هذا من اهل بيت علمهم من الله و مواده و الهامه، لم يزل آباؤه اغنياء في علم الدين و الادب عن الرعايا الناقصه عن حد الكمال.

اين جوان از خانداني است كه دانش ايشان از خداست و بسته به آن دانش ژرف بي انتها و الهامات اوست پيوسته پدرانش در علم دين و ادب از همگان بي نياز بودند و دست ديگران از رسيدن به حد كمال ايشان كوتاه و نيازمند به درگاه آنان بوده اند، اگر مي خواهيد او را آزمايش كنيد تا بدانيد آنچه من گفتم درست است و درستي گفتار من بر شما آشكار گردد.

گفتند (اين پيشنهاد خوبي است) و ما خشنوديم كه او را آزمايش كنيم پس اجازه بده ما كسي را در حضور تو بياوريم تا از او مسائل فقهي و احكام ديني سؤال كند اگر پاسخ داد ما اعتراضي نداريم و بر كار تو خرده نخواهيم گرفت و در پيش همه استواري انديشه ي اميرالمؤمنين آشكار خواهد شد و اگر از دادن پاسخ عاجز و ناتوان بود آنگاه روشن مي شود كه سخن ما در اين باره از روي مصلحت انديشي بوده است مأمون به آنها گفت: هرگاه خواستيد، اين كار را بكنيد.

آنان از نزد مأمون رفتند و رأي همه آنان بر اين قرار گرفت كه يحيي بن اكثم كه قاضي بزرگ آن زمان بود، بخواهند تا از حضرت محمدبن علي (عليه السلام) مسأله بپرسد كه او نتواند پاسخ بگويد. براي اين كار وعده اموال نفيس و نويدهاي فراواني به او دادند، آنگاه به نزد مأمون بازگشته از او خواستند روزي را بر اين كار تعيين كند كه همه در آن روز در مجلس مأمون حاضر شوند مأمون روزي را براي اين كار تعيين كرد و در آن روز همه آمدند و يحيي بن اكثم نيز در آن مجلس حاضر شد.