بازگشت

خواستگاري


- مرد ! چرا سنگ اندازي مي كني ؟ هر دختر و پسري سرانجام بايد ازدواج كنند و زندگي مشترك خود را آغاز كنند .

- سنگ اندازي كدام است زن ؟ هر كه از راه رسيد و دخترمان را خواست ، بايد بدهيم ؟ مگر تو او و خانواده اش را چقدر مي شناسي كه اين همه اصرار مي كني ؟ !

- شناخت زيادي ندارم ، ولي مگر تو با آنها آشنا نيستي ؟

- من فقط چند بار در مسجد با او سلام و عليك داشته ام ، همين ! ظاهرش نشان مي دهد كه جوان بدي نيست . زحمتكش است . با زور بازو مخارج خود و مادر پيرش را تأمين مي كند .

- اين سه باري كه با مادرش به خواستگاري آمده بود ، از برخوردهايش فهميدم كه انسان مؤمن و خوبي است . مادرش مي گفت : اهل محل همه قبولش دارند !

- نمي دانم . من كه عقلم به جايي قد نمي دهد . جميله چه مي گويد ؟



[ صفحه 57]



نظرش چيست ؟

- حرفي نزده ، اما با شناختي كه از روحيه ي دخترمان دارم ، مي دانم كه سكوتش نشان رضايتش است . راستي قرار است مادرش نزديك غروب براي گرفتن جواب بيايد . در جوابش چه بگويم ؟

- بگو يك هفته ي ديگر صبر كنند تا خوب فكرهاي مان را بكنيم .

- يك هفته ؟ !

- آري . بايد با امام جواد عليه السلام مشورت كنم . دخترمان را كه از سر راه پيدا نكرده ايم، ولي مبادا به آن ها درباره ي مشورت چيزي بگويي !

جميله در آشپزخانه بود و گفت وگوي پدر و مادرش را مي شنيد . از شدت اضطراب ناخن هايش را مي جويد . او به خواستگارش علاقه داشت . از طرفي صحبت هاي پدرش را هم منطقي مي ديد .

يك هفته از ماجرا گذشت . نزديك هاي ظهر بود كه زن صداي در را شنيد . وقتي در را باز كرد ، قاصدي نامه اي را كف دست او گذاشت و رفت .

زن مي دانست كه ابراهيم دوست ندارد نامه هايش باز شود . اين بود كه تا عصر صبر كرد . وقتي ابراهيم به خانه آمد ، دست و رويش را شست و داخل اتاق شد، زن نامه را جلوي او گذاشت و گفت : امروز رسيد .

چشم هاي ابراهيم برق زد . نامه را برداشت و بوسيد . زن گفت :

- از كيست ؟

- از امام جواد عليه السلام نظرش را پرسيده بودم و جواب نوشته است .

- بخوان ، ببينم چه نوشته ؟

- مرد نامه را گشود و بلند خواند ، طوري كه جميله هم در آشپزخانه بشنود :



[ صفحه 58]



اگر خواستگاري براي دختر شما آمد و اخلاق و ديانت او مورد رضايت شما بود ، با ازدواج موافقت كنيد . اگر چنين نكرديد و پسر و دختر مجرد باقي ماندند ، در جامعه فتنه و فساد بزرگي به وجود مي آيد .

مرد نامه را بست . رو به زنش كرد و گفت :

- اگر براي جواب آمدند ، بگو مبارك است ان شاءالله !

جميله وقتي اين حرف را شنيد ،خيالش راحت شد و در حالي كه از خجالت توي صورتش خون دويده بود ، يك ليوان شربت خنك براي پدرش ريخت و جلوي او گذاشت . [1] .



[ صفحه 59]




پاورقي

[1] فروع كافي ، ج 5 ، ص 347 ،ح 2.