به فكر همه باش !
با كارواني سفر مي كردم و مسئوليت آماده كردن غذا و آب و هر چيز لازم را پذيرفته بودم . اين كار را به خاطر سير كردن شكم خود و تنها نبودن در سفر قبول كرده بودم . مردم خوبي بودند. قبلاً گفته بودند كه حاضرند مرا رايگان به سفر ببرند ، اما نمي خواستم سربار آنان باشم .
صبح زود حركت كرده بوديم . نزديك ظهر براي نماز و ناهار توقف كرديم . جاي باصفايي بود ؛ آب و درختي داشت ؛ منظره ي خوبي ديده مي شد و نماز خواندن و ناهار خوردن ، حال و صفاي خاصي داشت .
غذا را حاضر كردم و كاروانيان يكي پس از ديگري آمدند و سر سفره نشستند و خوردن را با « بسم الله » شروع كردند .
بين آنان جواني متين و باوقار ديده مي شد كه او را نمي شناختم ، اما محبت عجيبي نسبت به او در دلم احساس مي كردم . پس از خوردن ناهار ،
[ صفحه 54]
بلافاصله مشغول جمع كردن سفره شدم . تكه هاي نان و غذا را كه كنار سفره ريخته بود جمع مي كردم كه آن جوان خوش سيما گفت :
- آن ها را جمع نكن . بگذار باشد !
چرا ! حيف است. مسلمان نبايد اسراف كند. خدا در قرآن گفته كه اسراف كنندگان را دوست ندارد !
جوان لبخندي زد و گفت :
- اين كار اسراف نيست. در بيابان و صحرا هر قدر كه غذا كنار سفره بريزد نبايد جمع كرد. نبايد حيوانات صحرا را از آن محروم ساخت ؛ اما در خانه تمامي آنچه را كنار سفره ريخته بايد جمع كرد ، زيرا مورد بي احترامي قرار مي گيرد .
در برابر حرف حساب او جوابي نداشتم . وقتي به حاضران نگاه كردم . ديدم همه ، گفته هاي او را با سر تأييد مي كنند .
جوان برخاسته بود تا از آب جاري كنارمان وضو بگيرد . هنوز به حرف هاي او فكر مي كردم كه سنگيني دستي را روي شانه ام حس كردم . يكي از همسفران بود . گفت :
- خسته نباشي !
- درمانده نباشي !
- مي داني او كيست ؟
- نه ولي جوان بسيار متين و مهرباني است . از اخلاقش خوشم آمد !
- او امام جواد است، فرزند امام رضا.
[ صفحه 55]
عرق سردي بر پيشاني ام نشست . دست و پايم سست شد . گفتم :
- عجب ! پس چرا زودتر نگفتي ؟ مرا ببين كه برايش از آيات قرآن دليل مي آوردم . [1] .
[ صفحه 56]
پاورقي
[1] وسائل الشيعه ، ج 16 ، ص 499 ؛ مكارم الاخلاق ، ص 145.