بازگشت

كرامات و معجزات امام جواد


شيخ كشي در رجال خود از ميسر بن محمد بن وليد روايت مي كند كه گويد من به خانه امام جواد رفتم در آنجا مردمي زياد ديدم و مسافري در كنار از آنها بود پس با او نشستم تا آفتاب به زوال رسيد او برخاست نماز نوافل و ظهر را خوانده پس از آن نماز عصر خواند بعد از اينكه فارغ شد حضرت ابي جعفر را ديد كه در پشت سر او است برخاسته سلام داد و از امامت او در خاطر خود شك داشت امام به او فرمود تسليم شو مسير عرض كرد تسليم شدم امام باز فرمود «سلم» مسير عرض كرد «قد سلمت» امام باز فرمود واي بر تو «سلم» و تبسمي در روي او فرمود در اين اثنا او از غفلت در آمده بيدار و هشيار گرديد و حق را به چشم خود مشاهده نموده عرض كرد سلمت اليك يابن رسول الله و رضيتك اماما يعني من خود را به تو تسليم نمودم اي فرزند رسول خدا و به امامت تو راضي شدم.

ميسر گويد به خدا قسم كه همان آن غم از دل من برطرف شد و مرضي را كه در قلبم بود از امامت آن حضرت به كلي زايل گرديد به طوري كه ديگر ابداً خيال شك هم در دل من خطور ننمود پس از آن فردا به آنجا برگشتم كسي را نديدم و انتظار داشتم كه يكي پيدا شود و سينه من از اين بابت تنگ شده تشنگي و گرسنگي هم بر من غلبه نموده بود در اين اثنا آبي بدست آورده خواستم بنوشم و رفع تشنگي از خودم بكنم ديدم غلامي به طرف من آمده خواني از طعام گوناگون با خود دارد غلامي ديگر با طشت و ابريق همراه او است وقتي به من رسيد گفت: مولاي ما به تو مي فرمايد كه دست خود را بشوي و از اين غذا بخور من چنين كردم در اين اثنا حضرت ابي جعفر تشريف آورد من از جا برخاستم مرا امر به جلوس و خوردن غذا فرمود و به غلام نيز امر كرد با من غذا بخورد وقتي كه از



[ صفحه 137]



خوردن غذا فارغ شدم و خوان را برداشتند غلام خواست ريزه هاي غذا كه از خوان به زمين ريخته بود بردارد، امام (ع) فرمود آنچه را كه در صحرا از غذا مي ريزد واگذار اگر چه ران گوسفندي باشد و آنچه را كه در خانه به زمين مي ريزد برچين و بخور زيرا كه در آن رضاي پروردگار و باعث جلب روزي است و شفا از هر دردي خواهد بود

پس از آن فرمود سؤال كن، راوي گويد من عرض كردم فدايت شوم چه مي فرمائيد در مشك فرمود حضرت رضا امر فرمود كه براي او مشك بگيرند فضل بن سهل به حضرتش نوشت كه اين را بر شما عيب مي گيرند.

حضرت به او نوشت اي فضل، آيا نمي داني كه يوسف صديق (ع) پيغمبر بود و لباس ديباي زربفت و منسوج با طلا و نقره مي پوشيد و ضرري به او نمي رسانيد و از پيغمبري او كم نمي شد و چيزي از حكمت او را زيان نمي رساند اينكه سليمان بن داود (ع) براي او كرسي از طلا و نقره ساخته و مرصع به جواهر و زيورها نموده بودند و براي او بساطي از طلا و نقره ساخته بودند كه وي بر آن بالا مي رفت و در پشت سر او قرار مي گرفت و وقتي فرود مي آيند در برابر او پهن و منتشر مي گرديد و ابرها بر او سايه مي افكندند و جن و انس در انجام اوامر او ايستاده بودند و باد به فرمان او هر سو جريان مي كرد و درندگان و وحوش و چرندگان و خزندگان به حالت ذلت و رامي در اطراف او جا داشتند و مردم از هر سو به جانب او مي آمدند و اين جاه و جلال ضرري براي او نداشت و نزد خدا از نبوتش چيزي را نمي كاهيد و خداي سبحان مي فرمايد: قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق قل هي للذين امنوا في الحياة الدنيا خالصة يوم القيامة

پس از آن حضرت امر فرمود از براي او غاشيه آوردند كه بهاي آن چهار هزار دينار بود و بر او عرض كردند پس مسير به آن نگاهي كرده به زيبائي



[ صفحه 138]



آن نظر انداخت آن وقت امر فرمود رقعه اي كه در آن تعويذ بود بر آن نوشتند و فرمود العين حق (نظر حق است)

راوي گويد، من عرض كردم فدايت شوم از براي دوستان شما به واسطه دوستي كه به شما دارند چه چيز است فرمود از براي امام صادق جعفر بن محمد (ع) غلامي بود كه استر سواري حضرت را حين دخول در مسجد نگاه مي داشت روزي امام (ع) در مسجد نشسته بود دسته اي از خراسان آمدند مردي از ايشان به جانب غلامي شد كه افسار استر را در دست داشت و به او گفت در مسجد كيست؟ غلام گفت، مولاي من جعفر بن محمد الصادق (ع) آن مرد گفت اي غلام آيا تو مي تواني از حضرتش درخواست كني كه مرا به جاي تو بگذارد و من مملوك او باشم و تمام مالم را به تو بدهم زيرا كه من مردي هستم داراي مال و منالي بسيار و تمامي اينها را به تو واگذار نموده و مي نويسم و گواهي مي دهم آن وقت تو به خراسان برو و آنها را به قبضه خود درآور و من به جاي تو ايستاده و خدمت مي كنم.

غلام گفت من از مولاي خود امام صادق (ع) درخواست مي كنم وقتي كه امام از مسجد درآمد غلام استر را پيش كشيده و آن حضرت سوار شد تا به منزل رسيد غلام در آنجا عرض كرد مولاي من خدمت من در پيشگاه حضرتت معلوم است و طول صحبتم معين و مشهود مي باشد حال اگر خداي تعالي چيزي را براي من خواسته آيا از آن مانع مي شويد امام صادق (ع) من از خودم به تو مي دهم آنگاه چگونه خيري را كه از غير به تو مي رسد مانع مي شوم حاش لله

غلام درخواست مرد خراساني را به عرض رسانيد امام (ع) فرمود اگر ميل نداري در خدمت ما بماني تو را روانه مي كنم و اگر مايلي نزد ما بماني



[ صفحه 139]



ما تو را قبول داريم غلام خود را به عقب كشيد امام فرمود تو را به واسطه طول صحبت و ادامه خدمت نصيحتي مي كنم و آنگاه اختيار با تو است غلام عرض كرد بفرمائيد امام صادق (ع) فرمود وقتي كه روز قيامت رسيد رسول خدا متعلق و آويخته به نور خداست و همچنين اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ائمه عليه السلام دست به دامن جلال الهي زده و شيعه ما با ما داخل مي شوند به آنجائيكه كه داخل مي شويم و وارد مي گردند به آن محل و مكاني كه ما وارد مي كرديم و در مساكني ساكن مي شوند كه ما ساكن مي شويم غلام عرض كرد اي مولاي من در خدمت شما مي مانم و اختيار مي كنم براي خودم آنچه را كه فرمودي آنگاه امام عليه السلام هزار درهم به او مرحمت نموده و فرمود از اين براي تو بهتر است از مال خراساني

غلام از خدمت امام بيرون آمده نزد خراساني رفت و آنچه را كه در اين بين به ميان آمده بود با او گفت، خراساني درخواست اجازه تشرف نموده و شدت ارادت و ولايت خودش را بيان كرد و عرض او در خدمت حضرت امام صادق پذيرفته و مقبول آمده و براي او دعا فرمود

پس از آن حضرت امر كرد بسته از عمائم براي او حاضر نمودند و به مرد خراساني فرمود اينها را براي خود بردار كه به زودي به آنها محتاج خواهي شد آن مرد بسته را برداشته از مدينه خارج شد بين راه دزد بر او برخورده و هر چه داشت از او گرفت جز آن بسته كه آن را فروخته و با قيمت آن خود را به خراسان رسانيد [1] .



[ صفحه 140]




پاورقي

[1] بحارالانوار ج 12 ص 129 نقل از كتاب خرايج و مدينةالمعاجز ص 538 و نقل از كتاب وفات امام الجواد المقرم ص 33.