بازگشت

در پايان روزگار مامون و رفتار او با امام جواد


مامون چند سالي را كه بعد از مصاهرت و ازدواج دخترش با حضرت امام جواد عليه السلام باقي بود نسبت به آن حضرت احترام و تكريم مي نموده با اينكه گاه گاه از ام الفضل به او شكايت بي مورد از امام جواد عليه السلام مي رسيد و آن جناب در مدينه طيبه با فراغت خاطر مي زيست وليكن در چند كتاب از كتب مخالف و مؤالف خبري مي نويسد كه ما در اينجا ايراد مي نمائيم و اتكاء صحت و سقم خبر را به عهده صاحبان آن خبر و اثر مي گذاريم

اصل خبر [1] نقل از محمد بن ابراهيم جعفري از حكيمه بنت محمد بن علي الرضا عليه السلام عمه ابي محمد الحسن العسكري است كه گويد وقتي محمد بن علي الرضا عليه السلام وفات يافت روزي من براي منظوري كه داشتم نزد زوجه او ام الفضل رفتم و در آن بين كه از فضيلت محمد و كرامت و عطايائي كه خداوند متعال به او از علم و حكمت سخن مي گفتيم، ام الفضل گفت اي حكيمه من از ابي جعفر براي تو امر عجيبي را خبر دهم كه احدي مانند آن را نشنيده من گفتم، آن امر چيست؟ حكيمه گفت ابي جعفر گاهي از عوض من كنيزي را اختيار مي نمود و گاهي با زني تزويج مي كرد، من وقتي



[ صفحه 85]



شكايت او را به پدرم مامون مي نمودم مي گفت؟ دخترك من تحمل كن زيرا كه او فرزند رسول خدا (ص) است تا اينكه من شبي نشسته بودم ديدم زني وارد شد، گفتم تو كيستي و او گويا كه مانند شاخه درخت موز و يا شاخ خيزران بود و گفت من زوجه ابي جعفرم، من گفتم كدام ابي جعفر؟ گفت محمد بن الرضا عليه السلام، و من زني هستم از اولاد عمار بن ياسر،

ام الفضل گفت غيرت و تعصب زنانگي بر من غلبه نمود به طوري كه نتوانستم خودداري كنم فوري از جاي برخاسته نزد مامون رفتم در حالتي كه او مست و مدهوش بود و در آن وقت ساعاتي از شب گذشته و در اين موقع من او را از حالت خود خبر دادم و به او گفتم، ابوجعفر تو را فحش مي دهد و مرا بد مي گويد و به عباس جدت و اولاد او دشنام مي دهد و به او گفتم آنچه را كه نبايست بگويم، پدرم از گفته هاي من بي اندازه خشمناك شده و از مستي نتوانست خودداري كند به سرعت از جاي جسته دست به شمشير خود زده و سوگند خورد كه الان مي روم او را با اين شمشير قطعه قطعه مي كنم و به شتاب روانه به جانب جايگاه ابي جعفر شد، من از اين پيش آمد ناگوار پشيمان شده و به خود گفتم؛ اين چه كاري بود كه من كردم او را و خودم را به هلاكت انداختم، با اين حال شتافته و دنبال او روانه شدم تا ببينم چه مي كند، پدرم بر ابي جعفر وارد شد در حالتي كه او در خواب بود شمشير را كشيده و او را قطعه قطعه نمود پس از آن شمشير را به حلق او گذاشته و سر او را بريد من نگاه مي كردم و ياسر خادم نيز همراه بود پس از آن برگشت در حالتي كه مانند شتر مست كف كرده بود وقتي كه من اين وضع را ديدم برو درافتادم پس از جا برخاسته به منزل خود رفتم و آن شب را گذراندم در حالتي كه تا بامداد خوابم نبرد صبحگاه بر پدرم وارد شدم و او به نماز مشغول بود و از مستي به هوش آمده بود، من به او گفتم يا اميرالمؤمنين آيا



[ صفحه 86]



خبر داري و مي داني كه ديشب چه كردي گفت لا والله، بگو چه كردم گفتم واي بر تو ديشب نزد ابن الرضا رفتي وقتي كه او در خواب بود بدن او را قطعه قطعه كرده و او را با شمشير خود سر بريدي و از نزد او بيرون آمدي.

پدرم گفت واي بر تو چه مي گوئي گفتم همين است كه مي گويم، پدرم ياسر خادم را صدا زده و گفت اين ملعونه چه مي گويد، ياسر گفت هرچه را مي گويد راست است، مامون گفت انا لله و انا اليه راجعون هلاك شديم و خود را رسوا كرديم، اي ياسر زود برو و براي من خبر بياور ياسر به شتاب رفته و طولي نكشيد كه برگشت و گفت يا اميرالمؤمنين البشارة مامون گفت چه شده ياسر گفت من بر ابن الرضا وارد شدم در حالتي كه نشسته و مشغول مسواك بود و بر تن پيراهني و دواجي (فرجي) داشت، من به حالت حيرت ماندم و درباره حضرتش با خود مي انديشيدم پس از آن خواستم كه بدنش را ببينم آيا در آن چيزي از اثر ضربه هست به او عرض كردم دوست دارم پيراهني را كه بر تن داري به عنوان تيمن و تبرك به من مرحمت فرمائي، او نگاهي به من كرده و تبسم نمود، گويا دانست كه مقصود من چيست، فرمود من به تو جامه اي فاخر خواهم داد، عرض كردم، جز اين پيراهن كه در تن مبارك است چيز ديگري نمي خواهم، او پيراهن خود را كنده و تمامي بدنش مكشوف گرديد، بخدا قسم كه من اثري از ضربات در تن او نديدم.

در اين وقت مامون بروي درافتاده و سجده شكر گذاشت و هزار دينار به ياسر خادم جايزه داد و گفت الحمدلله الذي لم يتبليني بدمه يعني حمد خداي را كه مرا مبتلا و گرفتار به خون او نفرمود پس از آن



[ صفحه 87]



به ياسر گفت، بعد از اين هر وقت اين ملعونه بيايد و در برابر من سخني بگويد من از او كراهت داشته و او را نمي پذيرم وليكن من رفتن به طرف او را به خاطر دارم، ياسر گفت، بخدا قسم تو رفتي و مكرر با شمشير بر تن و بدن او نواختي و من اين احوال را مشاهده مي كردم كه تو بدنش را قطعه قطعه كرده و شمشير خود را بر حلقش گذارده و او را ذبح نمودي و تو مانند شتر كف كرده بودي

مامون گفت الحمد الله پس از آن به من گفت اگر بعد از اين با اين حادثه نزد من آمده و اين خبر را اعاده كني به يقين تو را خواهم كشت، سپس به ياسر گفت ده هزار دينار براي او ببر و مركب فلان را جهت او بفرست كه سوار شده و نزد بني عباس و هاشميين و اشراف سران رفته به آنها اعلام كن كه با او سوار شوند و نزد من بيايند و اول به خدمت او برو و سلام مرا به او برسان، ياسر گويد من امر او را اجرا نمودم و تمامي به خدمتش حاضر شدند و همگي را اجازه حضور داد و پس از آن به من فرمود اي ياسر آن قرار بين من و او اين بود، عرض كردم، يابن رسول الله حال وقت اينگونه عتاب نيست، بحق محمد و علي عليهماالسلام او در امر خودش نظري ندارد امام عليه السلام به تمامي اشراف و بزرگان اجازه دخول داد مگر عبدالله و حمزه پسران حسن كه آن دو از حضرتش نزد مامون چندين بار سعايت نموده بودند پس از آن برخواسته سوار شد و با جمعيت حضار به جانب مامون رهسپار گرديد، مامون وقتي كه حضرتش را ديد پيش آمده بين دو چشم او را بوسيده و او را نزد خود در صدر بر مسند خويش نشانيد و امر داد كه مردم هم در كناري بنشينند پس از آن خلوت كرده از حضرتش معذرت خواست

حضرت ابوجعفر عليه السلام بعد از آن فرمود از من به تو يك نصيحتي است



[ صفحه 88]



آن را از من بشنو، مامون عرض كرد آن نصيحت كدام است بفرمائيد، امام فرمود تو را اشاره مي كنم به ترك شراب مسكر

مامون عرض كرد پسر عمت فداي تو باد قبول كردم و امر تو را پذيرفتم


پاورقي

[1] بحارالانوار مجلسي ج 12 ص 123 اين خبر را از حكيمه بنت الرضا روايت كرده كه گويد وقتي برادرم محمد ابن الرضا وفات كرد و در راوي خبر اشتباه است.