بازگشت

خلاصي از زندان با معجزه ي حضرت


حضرت امام جواد عليه السلام از جدش حديث كرده است كه فرمود: آدمي در زير زبان خود پنهان است. يعني زبان مي تواند با اراده يا بي اراده راز آدمي را فاش كند و سر نهان را آشكار نمايد.

علي بن خالد روايت مي كند كه روزي در سامره بودم، شنيدم كه شخصي را به فرموده محمد بن عبدالملك الزيت از حدود شام آورده و محبوس كردند. با خود گفتم، بروم و از احوال اين مرد مطلع گردم كه از كجاست و چرا در اين ديار محبوس است. آمدم و با دربانان ملايمت و ملاطفت نمودم تا به من اجازه ديدن آن زنداني را دادند. چون داخل شدم، شخصي ديدم نشسته و دست و پايش به قيدهاي آهن بسته است. چون با او مكالمه و مجالست نمودم او را مردي در كمال فهم و در نهايت شعور و دانايي ديدم و سخنان بسيار خوب و روايات مرغوب از او شنيدم. پس احوالش را جويا شدم. گفت: مسكن من در شام است و در آن حدود موضعي است كه سر مبارك حضرت امام حسين عليه السلام را چند روز در آن گذاشته بودند و به رأس الحسين معروف است. من آنجا بودم و به عبادت الهي اشتغال داشتم. شبي روي به محراب دعا نشسته بودم و ذكري مي خواندم كه ناگاه



[ صفحه 37]



شخصي پيش من حاضر شد در نهايت وجاهت، من از ديدن او خيلي ترسيدم و به او نگاه مي كردم تا شايد بفهمم كه او كيست. چون نگاه من طولاني شد، گفت: برخيز و همراه من بيا. برخاستم و به همراه آن جوان رفتم. كمي مرا راه برد، چون نگاه كردم خود را در مسجد كوفه ديدم. آن جواب به نماز ايستاد و من پشت سر او به نماز ايستادم. بعد از آن از مسجد كوفه بيرون آمد و راهي صحرا شد، چون مسافت كمي رفتيم، ناگاه خود را در مسجد رسول الله صلي الله عليه و آله ديدم و آن جوان پيش رفت و بر حضرت رسالت سلام كرد و زيارت نمود و نماز زيارت به جاي آورد. من نيز در سلام و زيارت و نماز از او پيروي كردم. پس از آنجا بيرون آمده اندكي راه رفت، ناگاه خود را در شام در مكان عبادت خود يافتم و آن شخص از نظر من غايب گرديد.

از اين جريان بسيار تعجب كردم و چون يك سال از اين واقعه گذشت، باز همان شخص حاضر شد و مرا صدا زد. بسيار خوشحال شدم و به همان طريق مرا همراه خود برد، مانند سال اول، پس در امكنه متبركه مذكوره با او عبادت كردم و چون به شام رسيدم، فهميدم كه قصد دارد از من جدا شود. گفتم: به آن خدايي كه اين قدر به تو قوت و قدرت داده نام خود را به من بگو. فرمود: من محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد الباقر عليه السلام هستم.

بعد از آن روزي اين حكايت را براي مردي نقل كردم كه من زماني با چنين شخصي برخورد داشته ام. آن مرد قصه را براي محمد بن عبدالملك الزيت كه اكنون والي آن حدود است نقل



[ صفحه 38]



نمود. والي گروهي را براي آوردن من فرستاد و مرا از شام با غل و زنجير به اينجا آوردند و نمي دانم كه از من چه مي خواهند. گفتم: اگر اجازه دهي من قصه ي تو را براي محمد عرض كنم، شايد كه باعث خلاصي تو شود. گفت: خودت مي داني اگر صلاح مي داني بگو، من تن به مشيت رباني داده و منتظر قضاي سبحاني ام.

علي بن خالد گويد: من نامه اي به محمد بن عبدالملك نوشتم و قضيه را شرح دادم. محمد بن عبدالملك در پشت نامه ي من نوشت كه آن كسي كه اين مرد را از شام به مدينه برده و باز به شام مراجعت فرموده، همان مرد بيايد و او را خلاص كند. هنگامي كه خشونت و عداوت والي را نسبت به او فهميدم، خيلي محزون و اندوهناك شدم و بر حال آن مرد صالح گريستم.

روز بعد به آن زندان رفتم تا او را ببينم و از چگونگي حالش با خبر شوم. ديدم كه گروهي از پاسبانان جمع شده اند و متحير و متحسرند. گفتم: چه شده كه چنين حيران مانده ايد؟ گفتند: شخصي در حبس بود، والي در محافظت او كوشش زيادي مي نمود. امروز نه سقف را شكافته ديديم و نه در را شكسته يافتيم. اكنون آن مرد پيدا نيست و از فرار او اثري در هيچ راهي پيدا نيست. علي بن خالد گويد: قبل از اطلاع از اين قضيه زيدي بودم، چون اين حكايت از آن مرد شنيدم دانستم كه از الطاف محمد بن علي الجواد عليه السلام بوده است كه آن مرد محبوس از آن قيد خلاصي يافته است. پس همان ساعت اعتقاد به حقيقت ائمه اطهار عليه السلام كردم و از مخالفان ايشان بيزار گشتم.



[ صفحه 39]