احمد حضرمي مي گويد
امام ما، جواد در مسير بازگشت از سفر حج در منزل زباله توقف كرد.
در آنجا پيرزني را ديد كه در كنار نعش گاوي نشسته و گريه مي كند.
امام علت گريه پيرزن را سؤال كرد.
پيرزن گفت: «من پيرزني ناتوانم. اين گاو همه ي دارايي من بوده و اكنون مرده است.»
امام فرمود: «اگر خدا او را زنده كند، تو چه مي كني؟»
پيرزن گفت: «از خدا تشكر مي كنم.»
امام ما، جواد در همان جا دو ركعت نماز خواند، دعايي كرد و پايش را به گاو مرده زد.
گاو زنده شد و از جا برخاست.
پيرزن، ذوق زده فرياد كشيد: «اين مرد عيسي بن مريم است.»
امام ما، جواد فرمود: «چنين مگو. ما فقط بندگاني هستيم كه خداوند گرامي مان داشته است.» [1] .
[ صفحه 109]
پاورقي
[1] مدينةالمعاجز - صفحه ي 534.