بازگشت

مورخين مي گويند


ام الفضل فرزندي نزاد، اما خداوند از همسر ديگر امام ما، جواد به نام سمانه ي مغربيه، هشت فرزند به ايشان عطا فرمود؛ چهار دختر و چهار پسر.

چهار پسر ايشان عبارت بودند از:

1- ابوالحسن علي النقي الهادي 2- ابواحمد موسي مبرقع [1] .

3- ابواحمد حسين

4- ابوموسي عمران

و دختران ايشان:

1- فاطمه 2- خديجه 3- ام كلثوم 4- حكيمه [2] .



[ صفحه 75]



اكنون حوالي سال 218 هجري قمري است.

مأمون براي تفريح و تفرج به منطقه ي خوش آب و هوايي به نام رقه رفته است. اين منطقه ي سبز و خرم، رودخانه اي مصفا دارد با آبي زلال و خنك و ماهياني بزرگ و لذيذ.

مأمون كه در خيمه اي مسلط بر رودخانه نشسته، چشمش به ماهي اي بزرگ و زيبا مي افتد و به خدمتكارش دستور مي دهد كه آن ماهي را برايش صيد كند.

خدمتكار به داخل رودخانه مي پرد، و ماهي را مي گيرد و بيرون مي آورد؛ اما ماهي تقلا مي كند، خود را از دست خدمتكار بيرون مي كشد و به آب مي اندازد.

خدمتكار دوباره به رودخانه مي پرد و ماهي را باز مي گيرد؛ اما در اين تقلا و جست و خيزها آب بر سر و سينه ي مأمون مي پاشد و ناگهان لرزه اي تمام اندام او را فرامي گيرد.

مأمون دستور مي دهد كه ماهي را به بهترين وجهي طبخ كنند، اما خود آن چنان دچار لرزه شده است كه هر چه لباس و لحاف بر او مي پوشانند، گرم نمي شود.

خدمتكاران آتش روشن مي كنند و بر تعداد لباسها و لحافها



[ صفحه 76]



مي افزايند، اما همچنان مأمون مي لرزد و فرياد «البرد»، «البرد» سر مي دهد.

معتصم، برادر مأمون، دو طبيب حاذق به نام بختيشوع و ابن ماسويه را به بالين مأمون احضار مي كند، اما آنها نيز از تشخيص و مداوا اظهار عجز مي كنند. به تدريج لرز تبديل به تب مي شود و عرقي مانند آب دهان افعي از تمام منافذ پوست او بيرون مي زند و از هوش مي رود.

وقتي به هوش مي آيد، مي گويد مرا به جايي ببريد كه بتوانم نگاهي به لشگر و خدم و حشم خود داشته باشم.

او را به جايگاهي بلند و مسلط مي برند. و او از آنجا با حسرت به خيام و لشگرگاه و خدم و حشم و رعاياي خود نگاه مي كند و با دريغ و افسوس مي گويد:

يا من لا يزول ملكه ارحم من قد زال ملكه.

اي آن كه سلطنتش زوال نمي پذيرد، رحم كن بر كسي كه سلطنتش زوال پذيرفته است.

و ياد آخرين كلام پدرش، رشيد مي افتد كه هنگام مرگ گفت:

ما اغني عني ماليه... هلك عني سلطانيه.

ثروتم به من سودي نبخشيد و سلطنتم باعث نابودي ام شد.

سپس زبانش از كار مي افتد و چشمهايش درشت و دريده و سرخ مي شود و آخرين حرفي كه مي زند، اين است:

يا من لا يموت ارحم من يموت

اي آن كه هرگز نمي ميرد، رحم كن بر كسي كه مي ميرد.

و... مي ميرد. [3] .



[ صفحه 77]




پاورقي

[1] به اين دليل او را مبرقع مي گفته اند كه هماره برقع و نقابي بر صورت داشته است. او مردي فاضل و عالم و وارسته بوده است و جد سادات رضويه محسوب مي شود و مقبره اش در قم است.

[2] اين حكيمه خاتون يكي از بانوان برجسته عالم اسلام است. ايشان اشتهار به علم و عبادت و فضيلت و تقوي داشته و محضر چهار امام را درك كرده است.

ايشان معلمه ي نرجس خاتون، مادر حضرت ولي عصر - ارواحنا فداه - و قابله ي ايشان بوده است و به فرموده ي امام هادي، معالم دين و احكام شرع را به ايشان مي آموخته است. و ضمنا پس از وفات امام حسن عسگري (ع) منصب سفارت امام زمان را داشته و به واسطه اين ارتباط پاسخگوي مسائل و مشكلات شيعيان بوده است.

مقبره ي ايشان در سامرا است؛ پايين پاي امام هادي و امام عسگري عليهماالسلام.

منتهي الامال - جلد دوم - صفحه ي 463 و 464.

[3] تتمه المنتهي - شيخ عباس قمي - چاپ 1377 و مجموعه ي ورام - جلد 1 - صفحه ي 281.