راوي اين واقعه ي شگفت، حكيمه خاتون، دختر امام موسي بن جعفر و خواهر امام رضا است
او مي گويد:
چند روز پس از شهادت امام جواد عليه السلام با ام الفضل، همسر ايشان مواجه شدم. او پس از گريستن بسيار در فقدان امام، به من گفت: «اي عمه! مي خواهي برايت حكايتي غريب نقل كنم كه تا به حال مثل آن نشنيده باشي؟»
گفتم: «آري بگو.»
گفت «همچنان كه مي داني من بچه دار نمي شدم. و مي دانستم كه حضرت جواد، همسر ديگري اختيار كرده است و از او فرزندي نيز دارد؛ اما او را نديده بودم.
روزي خانمي به ديدارم آمد، زيبا، بلندبالا، گندم گون، خوش سيما و خوش صحبت و گفت كه از نوادگان عمار ياسر است و همسر ديگر حضرت جواد.
با ديدن او آتش حسد در من شعله ور شد، اما خودم را نگاه داشتم و به رو نياوردم تا او رفت. نيمه شب طاقتم طاق شد و با گريه و ناله و زاري به خانه پدرم مأمون رفتم.
مأمون بسيار شراب خورده بود و مست بود. من شروع كردم به
[ صفحه 71]
سعايت از ابوجعفر و هر چه بود و نبود درباره او گفتم. و گفتم كه ابوجعفر همسران ديگري اختيار كرده است و گفتم كه او به تو و به پدران تو مدام، ناسزا مي گويد. و گفتم كه... و آن قدر گفتم كه مأمون در همان حال مستي، شمشير برداشت، بر اسب نشست و با جمعي از خادمان خود به بالين ابوجعفر يورش برد.
ابوجعفر خواب بود، اما آنها بر سر او ريختند و او را با شمشيرهايشان قطعه قطعه كردند و بازگشتند.
من كه اين صحنه را ديدم از كرده ي خود پشيمان شدم، اما اتفاق افتاده بود و راه بازگشت، بسته. من تا صبح گريه كردم از غصه و پشيماني و ندامت و صبح كه مأمون از مستي درآمد و از خواب بيدار شد، خدمتكارش ياسر او را به خاطر جنايت دوشين شماتت كرد.
مأمون ابتدا باور نكرد كه در مستي دست به چنين جنايتي آلوده است و بعد كه ماجراي شب پيش را به ياد آورد، آن قدر گريه و زاري كرد و بر سر و روي خودش زد كه از هوش رفت.
وقتي به هوش آمد، ياسر را روانه ي خانه ي ابوجعفر كرد تا از چند و چون حادثه خبر بياورد.
ياسر به خانه ابوجعفر رفت و شادمان و دوان دوان بازگشت و به من و مأمون گفت كه مژده باد بر شما كه ابوجعفر زنده و سلامت است. او را ديدم كه در كنار آب نشسته و مسواك مي كند. به او سلام كردم و پاسخ شنيدم و چون خواستم كه بيشتر سخن بگويم و بشنوم، او به نماز ايستاد.
ما از اين خبر غرق در حيرت و شادي و شگفتي شديم و مأمون
[ صفحه 72]
هزار دينار به ياسر مژدگاني داد و بيست هزار دينار نيز به ياسر داد تا به عنوان هديه براي ابوجعفر ببرد و ضمنا كنكاشي بكند كه آيا از زخمهاي شمشير بر بدن او اثري مانده است يا نه.
ياسر رفت و بازگشت و چنين گفت: «براي اين كه بتوانم تن و بدن ايشان را ببينم از ايشان خواهش كردم لباسي را كه بر تن دارند، به من ببخشند، چون مي دانستم «نه» گفتن به خواهش در قاموس ايشان نيست.
و چنين شد و ايشان لباس از تن درآوردند تا به من ببخشند و من ديدم هيچ اثري از زخم و جراحت بر بدن ايشان نيست.
لباس را كه به من داد با اشاره به حادثه ي شب قبل گفتند كه اما قرار ميان ما و مأمون اين نبود.
من عذرخواهي كردم و ندامت و تأسف و پشيماني از ماوقع را به اطلاع ايشان رساندم.
و ايشان ديگر چيزي نگفتند.
مأمون از اين خبر خوشحال شد، اما مرا به شديدترين لحن مورد تحقير و توهين و شماتت قرار داد و قسم خورد كه اگر بار ديگر از ابوجعفر، سعايت كنم، مرا بكشد.
سپس از جا برخاست و با همان اسب و شمشير دوشين به محضر ابوجعفر رفت و اسب و شمشير را به او هديه كرد و عذر خواست.
ابوجعفر عذر او را پذيرفت به اين شرط كه مأمون ديگر لب به شراب نزند.
مأمون به دست ابوجعفر توبه كرد و قول داد براي
[ صفحه 73]
هميشه شراب را ترك گويد.» [1] .
[ صفحه 74]
پاورقي
[1] كشف الغمه في معرفةالائمه
مناقب ابن شهر آشوب
مدينةالمعاجز
حديقةالشيعه - صفحه ي 679 و 680 و 681.