مخارق مغني مي گويد
راوي اين ماجرا مخارق مغني است. مردي با ريش بلند، صداي بسيار زيبا و استاد در نواختن رباب. گفته اند: وقتي مخارق مي خواند يا مي نواخت، همه عنان اختيار از كف مي دادند و مجذوب و مسحور ساز و نواي او مي شدند. او مي گويد:
مأمون بسيار تلاش مي كرد امام را فريفته ي دنيا كند و به جرگه ي مجالس خود بكشاند.
براي شب دامادي امام، مأمون صد زن زيباروي را مهيا كرد. به دست هر كدام جامي داد و در هر جام گوهري نهاد و اين صد زن زيباروي را بر سر راه امام - به بهانه ي استقبال - قرار داد.
[ صفحه 58]
امام انگار كه هيچ كدام را نديده است، از كنارشان گذشت و در جايگاه خود نشست. من به مأمون گفتم كه كار را به من بسپار تا او را به آنجا كه تو مي خواهي بكشانم. هيچ كس تاكنون در مقابل ساز و نواي من، تاب مقاومت نياورده است.
مأمون گفت: «ببينم چه مي كني!»
مقابل حضرت نشستم و شروع به خواندن و نواختن كردم.
در اندك زماني همه ي اهل خانه گرد من جمع شدند و مجذوب و مفتون هنرنمايي من شدند. مدتي گذشت و من هر هنر كه بلد بودم به كار بستم تا نظر و توجه امام را به خود جلب كنم. امام در تمام اين مدت حتي نيم نگاهي به من نكردند. چه رسد به پذيرش تأثيري و بذل توجهي. عاقبت سر بلند كردند و فقط يك كلام به من گفتند. و آن كلام اين بود:
«اتق الله يا ذالعثنون»؛ «اي مرد ريش بلند از خدا بترس.» و اين كلام نافذ آن چنان بر من اثر كرد كه تا اكنون كه روزهاي آخر عمرم را مي گذرانم دست به رباب نزده ام و دهان به خواندن نگشوده ام. [1] .
[ صفحه 59]
پاورقي
[1] مناقب ابن شهر آشوب - جلد 2 - صفحه ي 439 و كافي - جلد 1 - صفحه ي 494.