بازگشت

دعبل خزاعي مي گويد


دعبل خزاعي از شعراي برجسته عالم تشيع است. او كسي است كه شعر و شعور و شهامت و ولايت را به هم آميخته است و آثاري مخلصانه و ماندني را تقديم حضور اهل بيت كرده است.

او مي گويد:

يك بار كه خدمت حضرت رضا عليه السلام مشرف بودم، ايشان هديه اي به من دادند و من فراموش كردم كه از خدا بابت اين هديه تشكر كنم.

امام رضا با لحني تأديبي به من تذكر دادند كه در چنين مواقعي خداي را سپاس بايد گفت.

به گمانم آن زمان هنوز حضرت جواد پا به دنياي خاكي نگذاشته بودند.

مدتها پس از شهادت امام رضا عليه السلام من به محضر حضرت امام جواد عليه السلام مشرف شدم.

ايشان نيز هديه اي به من دادند و من با تداعي آن هديه و فرمايش امام رضا گفتم: «الحمدلله.»

امام ما جواد با لبخندي شيرين و سرشار از تحسين فرمودند: «تأدبت.»

يعني با آن تذكر پدرم اكنون به حله ادب آراسته شدي. [1] .



[ صفحه 43]



اكنون مأمون در بغداد است. بار و بنه خلافتش را از خراسان برچيده و به بغداد كوچيده است.

چندي پيش، او به امام هفت ساله ي ما نامه نوشته است و او را به بغداد فراخوانده است. به ظاهر براي اعزاز و اكرام و در باطن براي زير نظر داشتن امام.

و امام روز قبل، يا قبل تر وارد بغداد شده است، اما با مأمون ملاقاتي نداشته است. اين خاطره را مأمون، خود براي دوستان و اطرافيان نقل كرده است:

به شكار مي رفتم، با جمعي از خدم و حشم. در بين راه و پيش از خروج از شهر، از دور تجمع كودكان را ديدم كه با هم بازي و گفتگو مي كردند.

طبق معمول، پيش از رسيدن كاروان ما، كودكان هر كدام به گوشه اي گريختند؛ از ترس يا از ابهت و صلابت خليفه و همراهان.

و اين طبيعي بود و اگر نمي گريختند، غير طبيعي؛ چرا كه مردم اگر از خليفه حساب نبرند و نهراسند، تنظيم و تنسيق امور محال مي نمايد كه سهل است، سنگ بر روي سنگ بند نمي شود.

... اما يك كودك در كناره ي گذرگاه ماند و از جاي خود نجنبيد، پسري هفت - هشت ساله؛ جذاب اما جسور، مليح اما محكم. دوست داشتني، اما حساب بردني.



[ صفحه 44]



در شگفت شدم از نهراسيدن، نگريختن و ايستادن او.

پرسيدم: «تو چرا فرار نكردي، مثل ديگر كودكان؟!»

محكم و استوار گفت: «نه راه تنگ بود كه نياز به كنار رفتن باشد و نه جرمي كرده بودم كه مستلزم گريختن. چرا بايد فرار مي كردم؟!»

هر چه به ذهن فشار آوردم، حرفي براي گفتن پيدا نكردم. خلع سلاح شده بودم از اين پاسخ محكم و استوار.

جاي درنگ نبود. اسب را هي كردم و راه افتادم. و كاروان در كنار.

هنوز خيلي از شهر دور نشده بوديم و در صحرا پيش نرفته بوديم كه چشمم به دراجي افتاد، زيبا و بلند پرواز. باز شكاري ام را گسيل كردم تا دراج را برايم به چنگ آورد.

باز، رفت و رفت و رفت تا از ديده ناپديد شد.

گمان كردم كه باز نخواهد گشت.

خود را مشغول كردم به شكارهاي زميني تا از حسرت رفتن باز، غافل بمانم.

باز، اما بازگشت. پس از ساعتي يا بيشتر. با ماهي كوچكي در دهان.

ماهي را در دستهاي من گذاشت. ماهي هنوز جان و جنبش داشت.

حيرت كردم. باز و صحرا و ماهي، آن قدر حيرت كردم كه دل كندم از ادامه شكار و راه بازگشت پيش گرفتم.

در راه، دوباره برخوردم به همان كودك كه در راه رفتن ديده بودم و سخن تند و تلخ از او شنيده بودم.

به خود گفتم: «مجالي است تا كودك را به اين شكار حيرت انگيز



[ صفحه 45]



مغلوب گردانم.»

پيش رفتم و پرسيدم: «اگر گفتي اين چيست در دستهاي من؟!»

كودك بي لحظه اي درنگ و تأمل پاسخ داد: «خداوند متعال درياهايي را آفريده است كه ابرهاي آسمان از تبخير آبهاي آن پديد مي آيد و گهگاه ماهيان كوچك، همراه تبخير آب دريا به آسمان مي روند و بازهاي پادشاهان آن را آشكار مي كنند.»

و پادشاهان آن را در دست مي گيرند و سلاله ي نبوت را به آن مي آزمايند.

از اسب پياده شدم. - خواسته و نخواسته - و پرسيدم: «تو كيستي؟»

گفت: «من محمدم! فرزند علي بن موسي الرضا.» [2] .



[ صفحه 46]




پاورقي

[1] اصول كافي - جلد 1 - صفحه ي 496.

[2] منتهي الامال - جلد دوم - صفحه ي 431.