بازگشت

اباصلت يار نزديك و مورد اعتماد امام رضا مي گويد


وقتي حضرت رضا عليه السلام از انگوري كه خوردن آن را مأمون به او تحميل كرده بود، مسموم شد و آثار شهادت در او هويدا گشت، تنها و غريب به خانه درآمد و به من فرمود كه در خانه را ببند و در حالي كه از درد به خود مي پيچيد، بر زمين نشست.

من در خانه را بستم و امام را تا بستر همراهي كردم.

چهره ي امام لحظه به لحظه زردتر مي شد و زهر، آن به آن بر جسم ايشان تأثير بيشتري مي گذاشت. من مشاهده اين حال و روز را تحمل نمي توانستم كرد. پس محزون و گريان و مستأصل از اتاق درآمدم و چون مرغ سركنده به دور خود مي چرخيدم. ناگهان چشمم به جواني زيباروي و مشكين موي افتاد كه شباهتي عجيب به حضرت رضا عليه السلام داشت.

پرسيدم: «من همه ي درها را بسته بودم، شما چگونه به خانه وارد شديد؟!»

گفت: «همان خدايي كه به آني مرا از مدينه به طوس آورد، از درهاي بسته داخل كرد.»

گفتم: «شما كيستيد؟»

گفت: «من حجت خدايم بر تو اي اباصلت! من محمد بن علي بن موسي الرضايم و آمده ام با پدر غريب و مظلوم و مسمومم وداع كنم.»



[ صفحه 29]



سپس به سمت اتاقي رفت كه حضرت رضا عليه السلام در آن، بستر بيماري افكنده بود. و من به دنبال او رفتم.

امام رضا عليه السلام به ديدن او ناگهان از جا بلند شد و يعقوب وار، يوسف خود را در آغوش كشيد. دست در گردن او انداخت، او را به سينه فشرد، ميان دو چشمش را بوسيد و او را كنار خود نشاند و با وي اسرار بسياري گفت كه من هيچ نفهميدم.

آن گاه بر لبهاي امام رضا عليه السلام، كفي ديدم سفيدتر از برف.

امام ما، جواد لبهاي پدر را بوييد و بوسيد و ليسيد. و دست به درون سينه ي پدر فروبرد و بيرون آورد و امام آرام سر بر بالين شهادت نهاد.

امام ما، جواد به من فرمود: «اي اباصلت، از آن اتاق ديگر، آب و تخته بياور!»

گفتم: «يابن رسول الله! در آن اتاق آب و تخته نيست.»

فرمود:«هر چه مي گويم، بكن!»

من به آن اتاق رفتم و آب و تخته را مهيا يافتم.

آنها را به محضر امام بردم و مهيا شدم براي كمك در امر تغسيل.

امام ما، جواد فرمود: «نيازي نيست. فرشتگان هستند و كمك مي كنند.»

چون از غسل پدر فارغ شد، مرا صدا كرد و فرمود: به همان اتاق برو و كفن و حنوط بياور.

به آن اتاق رفتم و سبدي ديدم كه در آن كفن و حنوط نهاده شده بود.

پيش از اين، آن سبد را در خانه نديده بودم. آن را به محضر امام بردم.



[ صفحه 30]



امام ما، جواد، پدر را در كفن پيچيد. مواضع سجده اش را حنوط پاشيد و بر او به نماز ايستاد.

من حضور انبياء و ملائكه را در پشت سر او احساس مي كردم.

پس از نماز امام ما، جواد به من فرمود: «اي اباصلت! تابوت بياور!»

پرسيدم:«يعني به نجاري روم و تابوتي تدارك كنم؟!»

فرمود: «به همان اتاق برو و از آنجا بياور!»

رفتم و در آنجا تابوتي ديدم از چوب سدرةالمنتهي كه پيش از آن هرگز نديده بودم.

امام ما، جواد پدر را در تابوت گذاشت و دو ركعت نماز خواند.

سپس ديدم كه تابوت آرام آرام از زمين بلند شد، سقف خانه را شكافت و به سوي آسمان صعود كرد.

نگران شدم و به امام عرض كردم: «يابن رسول الله! اگر مأمون بيايد و آن حضرت را از من طلب كند، من چه بگويم؟»

امام ما، جواد فرمود: «آرام باش! به زودي باز مي گردد. و بدان كه اگر پيامبري در مشرق رحلت كند و وصي او در مغرب باشد، خداوند اجساد مطهر و ارواح منور آنان را در اعلا عليين به هم مي رساند و...»

هنوز سخن امام تمام نشده بود كه باز سقف شكافته شد و تابوت بر زمين نشست. امام ما، جواد، پدر را از تابوت برگرفت و بر زمين خواباند؛ گويي كه هيچ اتفاقي نيفتاده است. سپس به من فرمود: «مأمون و ديگران پشت در ايستاده اند، برو در را باز كن تا وارد شوند!» [1] .



[ صفحه 31]




پاورقي

[1] منتهي الامال - جلد دوم - صفحه ي 398 تا 400.