بازگشت

مجلس هارون و بحث در مورد مسأله خلافت


يحيي بن خالد - كه از مقربان دربار هارون الرشيد - روزهاي شنبه مجلسي داشت و متكلمان از هر فرقه و مذهب آنجا گرد مي آمدند و درباره ي اديان و مذاهب خود با يكديگر مناظره و احتجاج مي كردند. خبر اين مجلس به هارون الرشيد رسيد.

هارون به يحيي بن خالد گفت: اين مجلسي كه در خبرش به من رسيده چيست؟

يحيي گفت: هر گروهي با اختلاف مذاهبشان در آن مجلس جمع مي شوند و با يكديگر احتجاج مي كنند و حق آنها شناخته مي شود و فساد مذاهب باطله نمودار مي گردد.

هارون گفت: دوست دارم در اين مجلس حاضر شوم و سخنان آنها را بشنوم مشروط بر آنكه كسي از حضور من آگاه نشوند و از من نترسند و مذاهب خود را اظهار كنند.

يحيي گفت: اختيار با شماست، هر موقع اراده كرديد در خدمتم.

هارون گفت: دستت را بر سر من بگذار و تعهد كن كه از حضور من مطلع نشوند و او نيز چنين كرد.

اين خبر به معتزله رسيد و ميان خود مشورت كردند و تصميم گرفتند در آن مجلس با هشام در باب امامت گفتگو كنند، چون مذهب هارون و مخالفت او با اماميه را مي دانستند.

مجلس تشكيل شد و خليفه پشت پرده نشست، رؤساي معتزله همانند عبدالله بن يزيد اباضي كه سرسخت ترين مردم نسبت به هشام بود، همه حاضر



[ صفحه 95]



شده و مجلس رسمي شد.

هشام بن حكم - از شاگردان امام صادق عليه السلام - در مجلس وارد شد و بر عبدالله بن يزيد سلام كرد.

يحيي بن خالد گفت: اي عبدالله! با هشام در باب امامت كه مورد اختلاف شماست گفتگو كن.

اي وزير! آنها پرسشي از ما و پاسخي براي ما ندارند، زيرا آنان گروهي هستند كه با ما در امامت مردي اتفاق داشتند و بدون علم و معرفت از ما جدا شدند، نه آنگاه كه با ما بودند حق را شناختند و نه آنگاه كه از ما جدا شدند دانستند كه براي چه جدا شدند؟ پس از ما سؤالي ندارند و پاسخي هم براي ما نخواهند داشت.

بنان كه يكي از حروريه گفت: اي هشام! از تو پرسشي دارم، آيا اصحاب علي آن روز كه دو حكم معين كردند مؤمن بودند يا كافر؟

هشام گفت: اصحاب علي عليه السلام در آن روز سه گروه بودند.

1 - گروهي مؤمن

2 - گروهي مشرك

3 - گروهي گمراه.

اما مؤمنان كساني بودند كه مثل من مي گفتند: علي از جانب خداي تعالي امام است و معاويه شايستگي آن را ندارد و به آنچه خداي تعالي درباره ي علي عليه السلام گفته است ايمان آورده و به آن معترف بودند.

اما مشركان كساني بودند كه مي گفتند: علي امام است و معاويه نيز شايسته ي آن است و چون معاويه را در صلاحيت همراه علي عليه السلام كردند مشرك بودند.

اما گمراهان كساني بودند كه از سر حميت و عصبيت قبايل و عشاير از دين خارج شدند و چيزي از اين مطالب نفهميدند و نادان بودند.

بنان گفت: اصحاب معاويه چگونه بودند؟



[ صفحه 96]



هشام گفت: آنان نيز سه گروه بودند، گروهي كافر و گروهي مشرك و گروهي گمراه.

اما كافران كساني بودند كه مي گفتند: معاويه امام است و علي شايسته ي آن نيست و از دو جهت كافر شدند يكي از آن جهت كه امامي را كه از جانب خداي تعالي منصوب كرد انكار كردند و ديگر از آن جهت كه فردي را كه از جانب خداي تعالي منصوب نبود به امامت برگزيدند.

اما مشركان گروهي بودند كه مي گفتند: معاويه امام است و علي نيز شايسته ي آن است و معاويه را در صلاحيت شريك علي عليه السلام كردند.

اما گمراهان اصحاب معاويه نيز مانند گمراهان اصحاب علي عليه السلام بودند، آنان نيز كساني بودند كه از سر حميت و عصبيت قبايل و عشاير از دين خدا خارج شدند.

در اينجا بنان از كلام فرو ماند.

يكي ديگر از خوارج به نام ضرار گفت: اي هشام! در اين باب، من پرسشي دارم و هشام گفت خطا كردي. گفت براي چه؟ هشام گفت: براي آنكه همه ي شما در انكار امامت مولاي من متفق هستيد و اين شخص از من پرسشي كرد و شما حق پرسش دوم را نداريد تا من از مذهب تو در اين باب پرسش كنم.

ضرار گفت: بپرس

هشام گفت: آيا تو معتقدي كه خداي تعالي عادل است و ستم نمي كند؟

ضرار گفت: آري او عادل است و ستم نمي كند.

هشام گفت: اگر خداي تعالي زمين گير را تكليف كند كه به مسجد برود و در راه خدا جهاد كند و نابينا را تكليف كند كه قرآن و كتاب بخواند آيا او عادل است يا ستمكار؟

ضرار گفت: خدا چنين حكم نمي كند.



[ صفحه 97]



هشام گفت: مي دانم كه خدا چنين نمي كند، اما بر سبيل بحث و جدل مي پرسم: اگر خدا بنده را تكليفي كند كه بر ادا و انجام آن راهي نداشته باشد، آيا ستمكار نخواهد بود؟

گفت: اگر چنين كند ستمكار خواهد بود.

هشام گفت: به من بگو آيا خداي تعالي بندگانش را به دين واحدي تكليف كرده كه اختلافي در آن نيست و آنها هم بايد طبق آن تكليف عمل كنند؟

ضرار گفت: چنين است،

هشام گفت: آيا براي آنها دليلي براي وجود آن دين قرار داده است يا آنكه آنها را به چيزي تكليف كرده كه هيچ دليلي بر وجود آن ندارند؟ و در آن صورت آيا او به منزله ي كسي نيست كه نابينا را به قرائت كتابها تكليف كند و زمين گير را به رفتن به مساجد و جهاد تكليف نمايد؟

ضرار ساعتي سكوت كرد و سپس گفت: به ناچار بايد دليلي باشد، اما مولاي شما نيست.

راوي گويد: هشام تبسمي كرد و گفت: نيمي از تو شيعه شد و به ناچار به حق گراييدي و ميان من و تو اختلافي نيست جز در نامگذاري.

ضرار گفت: من در اين باب سخن را به تو برمي گردانم، و او گفت: برگردان.

ضرار به هشام گفت: امامت را چگونه منعقد مي كني؟

هشام گفت: همانگونه كه خداي تعالي نبوت را منعقد كرد.

ضرار گفت: پس در اين صورت او پيامبر است.

هشام گفت: خير زيرا نبوت را اهل آسمان ها منعقد مي كنند، اما امامت را اهل زمين، عقد نبوت به توسط ملائكه است و عقد امامت به دست پيامبر و هر دو عقد به امر خداي تعالي صورت مي گيرد.

گفت: دليل آن چيست؟



[ صفحه 98]



هشام گفت: اضطرار در آن باب.

ضرار گفت: چگونه؟

هشام گفت: كلام در اين مقام از سه وجه خارج نيست: يا آنكه خداي تعالي پس از رسول اكرم از خلايق رفع تكليف كرده و آنها را مكلف ننموده و امر و نهي به آنها نكرده است و خلايق به منزله ي درندگان و چهارپاياني شدند كه هيچ تكليفي بر آنها نيست، و پس از رسول رفع تكليف شده است، اي ضرار! آيا تو چنين مي گويي؟

ضرار گفت: نه من چنين نمي گويم.

هشام گفت: وجه دوم آن است كه مردمان مكلف پس از رسول خدا به دانشمنداني تبديل شده باشند كه به مانند رسول اكرم عالم باشند و هيچيك از آنها به ديگري نيازمند نبوده و به وجود خود، بي نياز از غير باشد و به حقي كه هيچ اختلافي در آن نيست رسيده باشند، آيا تو چنين مي گويي كه مردمان همه دانشمند شدند و در علم به دين مانند رسول اكرم گرديدند به غايتي كه هيچيك از آنها به ديگري محتاج نبوده و در وصول به حق به وجود خود بي نياز از ديگران شدند؟

گفت: من چنين نمي گويم، بلكه مردم محتاج به غير خود هستند.

هشام گفت: تنها آن وجه سوم باقي ماند و آن اين است كه ناچار بايد عالمي باشد كه رسول اكرم او را براي مردم معين كند و مرتكب سهو و غلط و ستم نشود، معصوم از گناهان و مبراي از خطايا باشد، مردم بدو محتاج باشند و او نيازمند به يكي از آنها نباشد.

گفت: دليل بر آن چيست؟

هشام گفت هشت دليل دارد، چهار دليل در صفات نسب اوست و چهار دليل در صفات خودش.

اما آن چهار دليلي كه در صفات نسب اوست چنين است: او بايد معروف



[ صفحه 99]



الجنس و معروف القبيله و معروف البيت باشد، و از طرف صاحب دين و ملت به او اشاره شده باشد.

اما در ميان اين خلق جنسي معروف تر از جنس عرب كه صاحب دين و ملت از ميان آنهاست ديده نشده است، كسي كه نامش را هر روزه در عبادتگاه ها پنج مرتبه فرياد مي كنند و مي گويند: اشهد أن لا اله الا الله و اشهد أن محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و دعوت او به گوش هر نيكوكار و بدكار و عالم و نادان و معترف و منكر در شرق و غرب عالم مي رسد و اگر روا بود كه حجت خداي تعالي بر خلق از غير اين جنس باشد روزگاري بر جوينده و خواستار مي آمد كه او را جستجو مي كرد اما نمي يافت و روا بود كه او را در اجناس ديگري از اين خلق همچون عجم و غيره بجويد و لازم مي آمد آنجايي كه خداوند اراده ي صلاح دارد فساد پديد آيد، و اين در حكمت و عدل خداوند روا نباشد كه بر مردم امري را واجب كند كه يافت نشود و چون اين روا نباشد جايز نخواهد بود كه امام در غير اين جنس باشد، زيرا به صاحب دين و ملت متصل است و در ميان جنس عرب هم روا نباشد كه در غير قبيله پيامبر يعني قريش باشد، زيرا نسب آنان قرب به پيامبر دارد و چون روا نباشد از اين جنس و قبيله نباشد، روا نخواهد بود كه از اين خاندان نباشد، زيرا نسب اين خاندان قرب به پيامبر دارد و چون اهل اين خاندان بسيارند و به خاطر علو و شرافت اين مقام با يكديگر به مشاجره پرداخته و هر يك از آنها اين مقام را براي خود ادعا كند، بر صاحب دين و ملت ا ست كه به او اشاره كرده و نام و نسبش را بيان كند تا ديگري در آن طمع نكند.

اما چهار دليلي كه در صفات خود اوست چنين است:

او بايد اعلم همه خلايق به واجبات و مستحبات و احكام خداي تعالي باشد تا به آنجا كه هيچ حكم كوچك و بزرگي بر وي پوشيده نباشد و بايد از همه ي گناهان معصوم باشد و از همه ي مردم شجاع تر بوده و در بخشندگي از همه ي خلايق



[ صفحه 100]



سخاوتمندتر باشد.

آنگاه عبدالله بن يزيد اباضي گفت: از كجا مي گويي كه بايد اعلم مردم باشد؟

هشام گفت: براي آنكه اگر عالم به همه ي حدود الهي و احكام و شرايع و سنن او نباشد، اطميناني بر او نيست كه حدود الهي را دگرگون نكند و ممكن است كسي را كه بايد قطع عضو كند تازيانه بزند و كسي را كه بايد تازيانه بزند قطع عضو كند و حدي را براي خداي تعالي بر طبق فرمانش اجرا نكند و آنجايي كه خداوند اراده صلاح دارد فساد واقع گردد.

عبدالله گفت: از كجا مي گويي كه بايد از گناهان معصوم باشد؟

هشام گفت: زيرا اگر از گناهان معصوم نباشد، مرتكب خطا شود و خود و خويشانش و نزديكانش را نتواند حفظ كند و خداي تعالي به مثل چنين شخصي بر خلايق احتجاج نكند.

عبدالله گفت: از كجا مي گويي كه بايد شجاع ترين مردم باشد؟

هشام گفت: براي آنكه او فئه و پناه مسلمين است، كسي كه مسلمانان بدو رجوع كنند و خداي تعالي فرموده است: (و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال أو متحيزا الي فئة فقد باء بغضب من الله) و اگر شجاع نباشد، بگريزد و به غضب الهي گرفتار آيد و كسي كه به غضب الهي گرفتار آيد، روا نباشد كه حجت خداي تعالي بر خلقش باشد.

عبدالله گفت: از كجا مي گويي كه بايد بخشنده ترين مردم باشد؟

هشام گفت: براي آنكه او خزانه دار مسلمانان است و اگر بخشنده نباشد، با اشتياق به اموال مسلمين ميل كند و آنها را بگيرد و خيانت كند و روا نبود كه خداي تعالي به خائني بر خلقش احتجاج نمايد.

در اينجا ضرار گفت: امروز چه كسي داراي اين صفات است؟

گفت: صاحب اين كاخ اميرالمؤمنين! و هارون همه ي اين كلام او را شنيد و



[ صفحه 101]



گفت: به خدا سوگند كه او را ما را گرفته و از انبان نوره به ما عطا كرده است واي بر تو اي جعفر!

- و جعفر بن يحيي با او در پس پرده نشسته بود - مقصود او كيست؟

جعفر بن يحيي گفت: يا اميرالمؤمنين مقصود او موسي بن جعفر است؟

هارون گفت: قطعا مقصود او كساني هستند كه شايستگي آن را دارند و سپس لبان خود را گزيد و گفت: اگر چنين شخصي زنده باشد، پادشاهي ساعتي بر من نخواهد بود، به خدا سوگند تاثير زبان اين شخص بر قلوب مردم از صد هزار شمشير بيشتر است.

يحيي دانست كه هشام را خواهند گرفت، به هشام اشاره كرد، هشام از جريان مطلع شد، فوري از بغداد به كوفه رفت و در آنجا پنهان گرديد و دستور داد اگر خليفه در پي من فرستاد بگوئيد: او مرد و از دنيا رفت و چنين هم شد. [1] .

از اين روايت استفاده شد كه امامت به نص صريح آيات و احاديث و به حكم عقل، نقل و اجماع با فاضل مردم است نه با مفضول و پس از پيامبر جز علي عليه السلام كسي واجد اين شرايط نبوده و اين خصال هشت گانه در حسب، نسب و ملكات به ارث به فرزندان او رسيده كه پيش از تولد هر يك به نام و نشاني معرفي شده بودند و هر يك وصي و خليفه و امام پس از خود را به مردم معرفي نمود.

حضرت امام رضا عليه السلام نيز مكرر فرزندش امام جواد عليه السلام را به اصحاب خود معرفي مي كرد كه او امام و خليفه حق در ميان امت و حجت حق بر خلق است.

بنابراين، امامت حضرت جواد عليه السلام با وجود نص صريح و آثار و علائم و معجزات، قابل انكار نبوده و نيست.

كساني كه در كتب اسلامي تتبع و تحقيق نموده اند مي دانند كه اين دوازده بزرگوار عليهم السلام منصوب و منصوص هستند، در حالي كه برادران ديگري هم داشته اند،



[ صفحه 102]



ولي مقام امامت و ولايت از جانب حق به دست آنها سپرده شده و اين يك منصب آسماني است نه زميني، اين موهبت الهي است نه حاصل كشش و كوشش زندگاني اجتماعي.


پاورقي

[1] كمال الدين: ج 2 ص 362.