بازگشت

امامت امام جواد


قبل از بيان امامت امام جواد عليه السلام در اصل موضوع امامت - كه مهمترين مسايل عملي و عقيدتي اسلامي است - سخني چند به نظر خوانندگان مي رسانم.

امامت از نظر اهميت موضوعي، اساس عقيده و ايمان مسلمانان است به حدي كه كليه اختلافات مسلمانان از اين مسأله سرچشمه گرفته است.

منبع اختلافات و سرچشمه ي نظريات مختلف مردم، پيرامون همين موضوع مهم است و سبب بروز اختلافات هم بدون ترديد حب جاه و احراز مقام و منصب جاه طلبان بوده و با آن كه در كتب گذشته ادله ي مفصلي نقل كرده ايم، باز هم ريشه ي موضوع را مطرح نموده و علل بروز اختلاف را بيان مي كنيم.

پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله مردم دو دسته شدند:

1 - دسته ي علوي.

2 - دسته ي بوبكري.

طبقه ي اول به نصوص متواتره علي بن ابي طالب عليه السلام را كه اول مؤمن به اسلام بود و در هشتاد جنگ فداكاري از خود نشان داده بود و در هنگام رحلت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله هفتاد و يك روز از معرفي او در غدير خم مي گذشت، او را خليفه، وصي، امام و جانشين پيامبر خاتم النبيين صلي الله عليه و آله مي دانستند و در نظر آن ها ترديد و شكي باقي نمانده بود،



[ صفحه 92]



به همين جهت به هيچ منطق، حاضر به عدول از نظريه خود نشدند.

دسته ي دوم، اصحاب سقيفه ي بني ساعده بودند كه به خلافت ابوبكر تن در داده و محكوم توطئه سقيفه شدند.

اين دسته مي گفتند: امام به اختيار مردم و اجتماع ساختگي ابوبكر است با آن كه ابوبكر چهل و هشت سال از عمرش را در بت پرستي گذرانده بود و پس از آن در احكام دين توجه نداشته و جاهل به مسائل دين بود.

اين طبقه با وجود آن كه اختلاف دستورات را مي ديدند و زلات و عثرات و لغزشهاي او را مشاهده مي كردند و مي شنيدند كه بارها مي گفت: «اقيلوني و لست بخيركم و علي فيكم»؛ با اين حال او را برگزيده ي امت مي دانستند و به فرمان او بودند.

دسته ي اول علويين كه معتقد به خلافت و امامت علي عليه السلام بودند از يك طرف وقوف و علم و اطلاعات علي عليه السلام را نسبت به احكام شرع مي دانستند.

از طرف ديگر، احاديث نبوي را درباره ي انتصاب آن حضرت شنيده بودند، از اين رو، او را معصوم شناخته از هر خطا و زلت و لغزش مصون مي دانستند و مي گفتند:

«معصوما من الزلل و الخطأ لم يهم بمعصية و لا اختارها في صغره و كبره و لا عبد صنما و لا وثنا و لم يشرك بالله طرفة عين أبدا»

علي، اميرالمؤمنين عليه السلام معصوم از هر گونه لغزش و خطا بوده و هيچ گاه فكر و انديشه معصيت هم نداشت، نه در كودكي به كوچكترين معاصي دست آلود و نه در بزرگي به گناهان صغيره و كبيره مبادرت كرد و هرگز در تمام مدت عمر حتي به اندازه يك چشم بر هم زدن، نه بت پرستي نمود و نه به خدا شرك ورزيد.

حاشا و كلا! آن حضرت از آغاز حيات تا آخرين دم مرگ موحد و مصون از خطا بود و همين جهات كه مشهود مردم بود، او را وصي و خليفه ي بلا فصل پيامبر به نصوص متواتره شناختند.



[ صفحه 93]



هنگامي كه پيامبر خدا صلي الله عليه و آله از دنيا رفت طبقه ي اول مشغول تجهيز، كفن و دفن رسول خدا صلي الله عليه و آله شدند و از مسأله ي خلافت و امامت - كه ركن اساسي عقيده و اصول ايمان مسلمين و مفروغ عنه بود - خيال راحتي داشتند و به كار تجهيز رسول خدا صلي الله عليه و آله پرداختند.

طبقه ي دوم بدون توجه به اهميت تجهيز رسول خدا صلي الله عليه و آله جنازه ي پيامبر را رها كرده فوري براي انتخاب خليفه - كه پيش از آن در سر و پنهان توطئه آن چيده شده بود- جنگ زرگري را آغاز كردند و اختلاف از همين جا بين مسلمين ايجاد شد.

در تاريخ انبيا گفتيم: فرستادگان الهي و رسولان آسماني اطباي روحاني هستند كه خداوند آنها را براي معالجه امراض روحاني فرستاده و شكي نيست كه طبيب بايد حاذق و عالم به علم طب روحاني باشد تا بتواند معالجه كند.

طبقه ي دوم به اين عقيده هم عارف نبودند - كه معالج بايد عالم و حاذق باشد، تا طبيبي به علل و اسباب بروز امراض و علاج و داوري آن واقف نباشد امكان ندارد بتواند معالجه كند.

اميرالمؤمنين عليه السلام - كه به عقيده اماميه خليفه و امام است - طبيب روحاني امراض نفساني بشر مي باشد و به احكام شريعت از حلال و حرام به طور كامل واقف و عالم به كتاب و سنت و تعليمات آسماني بود.

در حالي كه طبقه ي دوم به نصوص تاريخ، جاهل و نادان و نابخردان به دين و احكام شريعت بودند.

گفتار ابوبكر - كه اشاره كرديم - و سخن عمر كه «لولا علي لهلك عمر» دليل قاطعي بر اين حقيقت است كه آنها اساسا طبيب نبوده اند، چه جاي آن كه طبيب عالم يا جاهل باشند.

اين مسأله ي علمي در زمان هارون و مأمون - كه در مجالس رسمي بحث از افضليت خلفا مي كردند - ثابت شده و در حضور يحيي بن خالد و رجال لشكري و



[ صفحه 94]



كشوري شاگردان امام كاظم عليه السلام احتجاج نموده اين مسأله ي كلامي را حلاجي و تجزيه و تحليل نمودند، هارون الرشيد و پسرش مأمون درباره ي خلافت گفتند: «الملك عقيم».