بازگشت

وفات مأمون و كيفيت آن


چون مرض مأمون بهرچه شديدتر شدت گرفت و پيك مرگ به احضار او حاضر و با محمل فنا راهي سفر آن دنيا شد در اين وقت يك تن بر فراز سر مأمون به تلقين او نشسته بود و كلمه شهادت را بر وي عرضه مي داشت، ابن ماسويه طبيب كه بر بالين مأمون جلوس داشت با آن مرد گفت: مأمون را به حال خود بگذار و از عرض كلمه شهادت بگذر، چه مأمون در اين حال سكرات و غمرات موت كه اندر است در ميان پروردگار خودش و ماني فرق نتواند گذاشت.

چون مأمون اين كلام را بشنيد خشمناك چشم برگشود و خواست تا او را به دمار و هلاك درسپارد، اما از آنچه مي خواست بيچاره ماند و خواست تا سخني بر زبان آورد همچنان از آن عاجز ماند و از آن پس به تكلم آمد و گفت: يا من لايموت ارحم من يموت، اي كسي كه هرگزت غبار مرگ بر حواشي آيات جلال و جمال راه ندارد آن كس را كه دچار مرگ تن او بار و گرفتار هزاران دمار و بوار است از رحمت خود برخوردار فرماي. اين بگفت و هم در آن ساعت بمرد.

مسعودي گويد: چون مأمون از آن غشيه و بيهوشي كه ياد كرديم افاقت يافت و چشم از آن رعدت بد عاقبت برگشود بفرمود تا جماعتي از مردم روم را حاضر كردند تا از اسم آن موضع و آن چشمه بپرسند جمعي از اسيران روم را در حضورش درآوردند، از ادله از آنچه مقصود داشت بپرسيد و گفت: اين اسم قشيره را تفسير كنيد. گفتند تفسيرش هر دو پاي خود دراز كن. كنايت از اينكه از حركت بايست و برامش بخواب.

چون مأمون اين تفسير را بشنيد مضطرب الحال شد و به اين كلمه تطير نمود و گفت: از ايشان بپرسيد اسم اين موضع در لغت عرب چيست؟ گفتند: رقه است و چنان بود كه مأمون را از آغاز حال و مولد مأمون خبر داده بودند كه در موضعي كه معروف به رقه است مي ميرد و از اين ترس و بيم هيچوقت در رقه بغداد اقامت نمي گزيد و از اقامت كردن در رقه مي پرهيزيد تا به چنگ مرگ دچار نبايد و نمي دانست رقه ديگر نيز هست،



[ صفحه 516]



چون اين اسم را از روميان بشنيد او را يقين افتاد كه اين همان مكان است كه از اين پيش آنانكه در ساعت و ستاره مولد او نظر كرده اند خبر داده اند كه در اين مكان بخواهد مرد.

پس معتصم بفرمود تا اطباء را در حضور مأمون فراهم ساختند به اميد اينكه از آن بلاء و بليت نجاتش بخشند. چون مأمون سنگين و ثقيل گرديد گفت: مرا از اين مكان بيرون بريد تا بر لشكريان خود مشرف شوم، رجال و اعيان درگاه و امراي پيشگاه را بنگرم و ملك و سلطنت خود را مشاهدت نمايم و اين مطلب در شبانگاه بود.

پس او را درآوردند و بر آن خيمه و خرگاه و لشكر و سپاه و عظمت و دستگاه و آن كثرت و ابهت جلال و حشمت كه هر كجا را تا چشم بديدي فروگرفته بود و از تمام اين جمله براي او به قدر موري عاجز كار سازي نبود نگران گشت و آن آتشهاي فروزان را كه صفحه ي بيابان را در سپرده و جز دودش به چشمش سودي نداشت بديد و از كمال اندوه و حسرت و افسوس گفت اي كسي كه جمال سلطنت و كمال پادشاهي و عظمتت را گرد زوال بدامان جلال نمي رسد، رحم و بخشش كن بر كسي كه سلطنت او بهر قدر كه باشد هيچ نيست و دستخوش زوال و پاي كوب اضمحلال گرديده.

از آن پس او را به خوابگاهش باز آوردند و معتصم مردي را بر بالين او بنشاند تا كلمه شهادتين را بدو تلقين نمايد، چه سخت سنگين شده بود و آن مرد صدا بلند كرد تا كلمه شهادت را مأمون بشنود و بر زبان بگذراند. ابن ماسويه طبيب با آن مرد گفت: بيهوده صيحه مزن سوگند با خداي در اين وقت ميان پروردگارش و ماني فرق نمي گذارد.

مأمون در همان ساعت چشم برگشود و چنان هر دو چشمش درشت و بزرگ و سرخ شده بود كه هيچگاه در هيچگونه خشم و غضبي آنگونه نديده بودند و روي با ابن ماسويه كرد و همي خواست با هر دو دستش او را آزاري دشوار برساند و نيز خواست با او به خطاب و عتاب اندر آيد از هر دو كار عاجز شد، پس چشم خود را به جانب آسمان افكند و اين وقت هر دو چشمش مملو از سرشگ بود، في الساعة زبانش باز گشت و گفت يا من لا يموت ارحم من يموت و در ساعت بمرد.



[ صفحه 517]



سبب عزل پسرش عباس اين بود كه وقتي مأمون شنيد كه عباس با خادم خود همي گفت كه به فلان موضع برو و يك درهم به تره فروش بده و يك دانگ تره بستان و پنج دانگ ديگرش را از او باز گير، مأمون گفت كسي كه حساب يك دانگ و يك درم داند قابل سلطنت نيست و من زمام مهام مسلمانان را بدست چنين كسي نگذارم، لاجرم في الفور او را از وليعهدي عزل كرده برادرش ابواسحق را وليعهد ساخت.