بازگشت

بيماري و علت وفات مأمون


طبري از سعيد علاف قاري حكايت كند كه گفت: گاهي كه مأمون در بلاد روم بود در طلب من بفرستاد و دخول مأمون از طرسوس به بلاد روم روز چهارشنبه سيزده شب از جمادي الآخره اتفاق افتاد، سعيد مي گويد: مرا به خدمت مأمون حمل كردند و در آن وقت مأمن در بدندون [1] جاي داشت و از من خواستار قرائت بود.

پس يكي روز مرا بخواست، چون به درگاه وي درآمدم در كنار رودخانه بدندون نشسته و برادرش ابواسحق معتصم از طرف راستش بنشسته بود، چون مرا بديد فرمان كرد تا در كنارش بنشستم و نگران شدم كه مأمون و ابواسحق پايهاي خود را در آب بدندون در آويخته اند.

مأمون با من فرمود: اي سعيد تو نيز پاي خود را در اين آب اندر آر و هم از اين آب گواراي دلارا بياشام. آيا هرگز آبي به اين شدت سردي و گوارائي و صافي ديده باشي. من امتثال امر كردم و گفتم: يا اميرالمؤمنين هرگز در تمام عمر آبي به اين خوشي و لطافت و نظافت نديده ام، گفت چه چيز خوب و خوشي است كه بخورند و اين آب را بعد از آن بر آن بياشامند. گفتم: يا اميرالمؤمنين تو داناتري. گفت: خرماي آزاد.

پس در اثناي همان حال كه مأمون در اين سخن اندر بود بناگاه صداي مركب بريد



[ صفحه 510]



برخاست و مأمون متلفت گرديد و نظر افكند قاطري چند از اشترهاي بريد بود كه بر كفلهاي آنها باردانها و در ميان آن هدايا بود، مأمون با تني از خدام امر كرد كه بشتاب و بنگر آيا در اين هدايا خرما باشد و اگر در آنها خرما هست بنگر اگر خرماي آزاد باشد بياور. خادم برفت و شتابان با دو سبد بيامد كه در ميان آنها خرمائي آزاد بود كه هم در اين ساعت از درخت خرما بچيده اند.

مأمون لب به شكر و سپاس خداي برگشود و تعجب از اين كار او بسيار شد. با من گفت: نزديك من بيا و بخور و مأمون و ابواسحق معتصم به خوردن درآمدند و من با ايشان بخوردم و از آن پس همگي از آن آب جوي دلجوي بياشاميديم و لذت برديم. اما پس از ساعتي هيچ يك از جاي برنخاستيم مگر اينكه تن در تعب تب داشتيم و سبب مرگ مأمون از همين علت بود و معتصم نيز همواره عليل بود تا گاهي كه به عراق اندر شد و من نيز يكسره رنجور بودم چندانكه نزديك به مرگ شدم و پس از مدتها بياسودم.

مأمون در آنجا به خالق بي چون پيوست و او را به جانب طرسوس نقل و در آنجا مدفون ساختند و طرسوس را دروازه اي است كه دروازه بدندون مي نامند و قبر مأمون در وسط سور است. مأمون براي غزو و جهاد بيرون شده و در بدندون مرگش در رسيد و بمرد و اين حادثه در سال دويست و هجدهم بود.

مسعودي مي گويد: قاضي ابومحمد عبدالله بن احمد بن زيد دمشقي در دمشق براي من حكايت كرد كه چون مأمون آهنگ جنگ روم را به آن مرز و بوم راه سپار شد و در بدندون منزل ساخت، رسول ملك روم به خدمت مأمون بيامد و گفت: پادشاه روم مخير ساخته است تو را در ميان اينكه هر مقدار مخارجي كه از ابتداي حركت از مملكت خودت تا به اينجا كرده اي تقديم نمايد يا اينكه هر چند اسيري كه از مسلمانان در چنگ مردم روم است بدون اينكه يك درم يا يك دينار از شما باسم فداء بخواهند رد نمايند و تسليم كنند، يا اينكه هر شهري را كه از مسلمانان بدست نصرانيه ويران شده است ديگر باره به صورت اول تعمير كنند و تو از اين جنگ دست باز داري و به مملكت خودت مراجعت فرمائي.



[ صفحه 511]



مأمور چون اين سخنان و اين پيام ملك روم را بشنيد برخاست و به خيمه خود اندر شد و دو ركعت نماز بگذاشت و در پيشگاه علام الغيوب استخاره نمود و نزد رسول بيامد و گفت: اما اينكه گفتي آنچه در اين سفر در مصرف جيش كشيده و مخارج طي راه را نموده ام به من باز گرداني، همانا از خداي شنيدم يعني استخاره كردم و اين آيه در جواب آمد در داستان بلقيس ملكه سبا (و اني مرسلة اليهم بهدية فناظرة بم يرجع المرسلون) [2] براي حضرت سليمان تقديم هديه مي كنم و تأمل و نظر مي كنم تا فرستادگان من بيايند و بدانم چه جواب آورند تا تكليف من معلوم شود (فلما جآء سليمان قال أتمدونن بمال فمآ ءاتان الله خير ممآ ءاتاكم بل أنتم بهديتكم تفرحون) [3] آيا مدد مي دهي مرا به مال همانا آنچه خداي مرا داده است بهتر است از آنچه شما را داده است و شماها به هديه خودتان شادمان باشيد.

و اينكه گفتي هر اسيري كه از مسلمانان در بلاد روم داريد از قيد اسارت بيرون مي كنيد، همانا اسرائي كه به دست شما هستند از دو گونه بيرون نيستند، يا كساني هستند كه در طلب مرضات الهي و مثوبات اخرويه هستند، البته به آنچه خواسته اند رسيده و مي رسند، يا مردمي هستند كه جز در طلب دنيا نيستند خداوند تعالي هرگز اين گونه مردم را از چنگ اسيري بيرون نكند.

و اينكه گفتي هر شهري كه از آن مسلمان است و مردم روم ويرانش كرده اند تو تعمير مي كني، يقين دانسته باش كه اگر من تمام شهرها و ديار روم را از ريش و ريشه برآورم و يك آجر در بنائي باقي نگذارم، هنوز چاره در ديك زني را ننموده ام كه در حال اسيري خودش لغزش يافته باشد و صداي وا محموداه و وامحمداه او بلند گرديده باشد، هم اكنون نزد صاحب خودت باز شو و از اين پس در ميان من و او جز شمشير بران حكمراني نيست.

آنگاه گفت: اي غلام كوس كوچ بكوب و در ساعت برنشست و راه برگرفت تا



[ صفحه 512]



پانزده حصن حصين و قلعه رصين از حصون و قلاع روم را برنگشود برنگشت و چون باز شد در كنار چشمه بدندون كه معروف به قشيره است نازل گشت.

مع الحديث، مسعودي مي گويد، مأمون در كنار چشمه بدندون بماند تا گاهي كه فرستادگان او از حصون و قلاع باز آيند و از سردي و صفا و سفيدي آب و خوشي هوا و كثرت خضرت و سبزي و خرمي اشجار در عجب همي بود و بفرمود تا تيرهاي بلند از اشجار ببريدند و مانند پل بر آن چشمه بزرگ بركشيدند و با چوبها و برگ اشجار روي پل را بپوشيد و در زير آن كنيسه كه براي وي بسته بودند بنشست و آب در زير او مي گذشت پس درهمي خوش نقش و صبيح در آن آب بينداخت و از كثرت صافي و لطافت آب نقش آن درهم را از ته و كف جوي مي خواندند و چندان آب سرد بود كه هيچكس را قدرت آن نبود كه دست در آب درآورد.

در آن اثنا كه مأمون بر اين حال بود ناگاه ماهيي به اندازه ذراعي مانند شمش نقره در آب نمايان شد، مأمون گفت: هر كسي اين ماهي را از آب درآورد شمشيري بدو عطا كنند. پس يكي از فراشها در آب بتاخت و ماهي را بگرفت و بالا آمد چون به يك طرف چشمه يا بر آن چوبها كه مأمون بر آن جاي داشت بيامد ماهي در اضطراب افتاده خود را چنگ فراش بيرون افكند مانند سنگ پاره به آب افتاد چنانكه آب بر سينه و گلو و ترقوه ي مأمون بپاشيد و جامه اش تر شد و آن فراش ديگر باره خود را به آب درافكنده ماهي را بگرفت و در حضور مأمون بگذاشت و آن ماهي در ميان دستمالي در حال اضطراب بود.

مأمون گفت: در همين ساعت اين ماهي را بپزند و از آن پس مأمون را رعده اي و لرزشي در همان حالت بگرفت و نتوانست از آن مكان كه در آن اندر بود جنبش نمايد و او را در ميان لحافها و دواجها بپيچيدند، معذلك به شدت تمام مانند شاخه درخت خرما مي لرزيد و همي فرياد بركشيد و از سختي برودت و سرما مي لرزيد.

و از آن پس او را به طرف مغرب برگردانيدند و در پوششها در هم پيچيدند و آتشها در اطرافش برافروختند و اين جمله در وي اثر نمي كرد و نعره ي البرد، البردش از درياي



[ صفحه 513]



منجمد مي گذشت و پس از ساعتي آن ماهي پخته را حاضر كرده بياوردند، لكن مأمون به طوري در آن حال دشوار دچار بود كه قدرت خوردن از آن ماهي را نيافت.

و چون آن حال سخت منوال به شدت شديد پيوست، برادرش ابواسحق معتصم در همان وقت از بختيشوع و ابن ماسويه طبيب كه بر بالين مأمون حاضر بودند از حال مأمون كه در اين هنگام در حال سكرات مرگ و غمرات موت بود پرسيد كه علم طبيب در كار وي چيست و آيا برء و صحت و شفاء و عافيتي براي مأمون ممكن است يا نيست؟

پس ابن ماسويه نزديك شد و يك دست مأمون را بگرفت و بختيشوع ديگر دستش را بگرفت و نبض او را احساس نمودند و از حالت اعتدال چندان خارج ديدند كه بر فناء و انحلال وي دلالت مي كرد و نيز از عرق دست كه از ساير جسدش مانند زيت يا لعاب بعضي افاعي ظاهر مي گشت بدست هر دو مي چسبيد، پس معتصم را از اين حال خبر دادند. معتصم از اين حالت و مرض عجيب او پرسيد، گفتند: هرگز اين گونه مرض در مريض و در هيچ كتابي نديده و نشنيده ايم، اما علي التحقيق بر انحلال جسد و اضمحلال بنيه دلالت مي نمايد. آري چون قضا آيد فضا تنگي كند.


پاورقي

[1] قريه اي از توابع سغر بود كه تا طرسوس يك روز راه داشت.

[2] نمل: 35.

[3] نمل: 36.