بازگشت

امام جواد در يك شب


شيخ مفيد از محمد بن حسان و او از علي بن خالد نقل مي كند كه در سامرا بودم. گفتند مردي از اهل شام به جرم ادعاي پيامبري در زندان است. چنين دعوي بزرگي بر من گران آمد. تصميم گرفتم هر طوري باشد او را ببينم. با زندانبان بناي دوستي گذاشتم تا آن كه روزي او را ديدم. برخلاف آن شايعه، ديدم او مرد وارسته و عاقلي است. گفتم: درباره ي تو مي گويند دعوي پيامبري داشته اي و به همين سبب زنداني شده اي. گفت: حاشا كه من چنين ادعايي كرده باشم. من در شام در محلي كه معروف به رأس الحسين است مشغول عبادت بودم. ناگهان شخصي نزد من آمد و به من گفت: برخيز برويم. من ناخودآگاه برخاستم و با او به راه افتادم. چند قدم بيشتر نرفته بوديم كه ديدم در مسجد كوفه ام.فرمود: اينجا را مي شناسي؟ گفتم: آري، مسجد كوفه است. او در آنجا نماز خواند. من هم نماز خواندم. سپس با هم از آنجا بيرون آمديم. كمي راه رفتيم. خود را در مكه ديدم. كعبه را طواف كرديم (يا به گفته ي كافي، اعمال حج را به جا آورديم) بعد، از آنجا خارج شديم. پس از چند قدم خود را در جاي خود در شام ديدم كه مشغول عبادتم. آن مرد رفت. من غرق تعجب بودم. يك سال از اين جريان گذشت. باز همان شخص آمد. من از ديدن او بسيار شاد شدم و مانند سال گذشته كوفه و مدينه و مكه را زيارت كرديم و چون خواست برود، گفتم تو را سوگند مي دهم به آن خدايي كه تو را به اين كار توانايي داده، بگو تو



[ صفحه 376]



كيستي؟ فرمود: من محمد بن علي بن موسي بن جعفرم. من اين جريان را به دوستان و آشنايان خود گفتم و قضيه منتشر شد؛ تا آن كه به محمد بن عبدالملك زيات رسيد. او فرمان داد مرا به زنجير كشيدند و به اينجا آوردند و اين ادعاي كذب را به من نسبت دادند. گفتم: جريان تو را به محمد بن عبدالملك زيات برسانم؟ گفت: مانعي ندارد.

من به محمد بن عبدالملك، وزير معتصم نامه نوشتم و جريان را براي او توضيح دادم و بي تقصيري او را روشن كردم. در زير نامه نوشت: او به آزاد كردن ما نيازي ندارد. به آن كس كه او را از شام به كوفه و مدينه و مكه برده و باز به شام برگردانيده و همه را در يك شب انجام داده بگويد، همان شخص بيايد از زندان آزادش كند.

علي بن خالد گويد: من با ديدن نامه، ديگر از نجات او مأيوس شدم. گفتم بروم و به او تسلي بدهم و به صبر دعوتش كنم. چون به زندان آمدم ديدم مأموران زندان همه غرق حيرتند و چپ و راست مي دوند و نتيجه را نمي گويند. گفتم چه شده؟ جريان چيست؟ گفتند: آن زنداني در زنجير و مدعي نبوت از ديشب مفقود شده. درها همه بسته و قفل ها مهر و موم است ولي معلوم نيست به آسمان رفته يا بر زمين، يا مرغان هوا او را ربوده اند؟

علي بن خالد تا آن روز زيدي مذهب بود. از ديدن ماجرا به امامت ائمه ي هدي معتقد شد و اعتقاد او به تشيع كامل گرديد. [1] چه عالي سروده سيد محمدحسين شهريار:



كشم جفاي تو تا عمر باشدم، هرچند

وفا نمي كند اين عمرها وفاي تو را



بجاست كز غم دل رنجه باشم و دلتنگ

مگر نه در دل من تنگ كرده جاي تو را



غبار فقر و فنا توتياي چشمم كن

كه خضر راه شوم چشمه ي بقاي تو را



هواي سير گل و ساز بلبلم دادي

كه بنگرم به گل و سر كنم ثناي تو را



شب نيام هوس است و طواف كعبه ي طور

مگر به گوش دلي بشنوم صداي تو را



به جبر گر همه عالم رضاي من طلبد

من اختيار كنم زان ميان رضاي تو را



به آستان خود اين دلشكستگان درياب

كه آستين بفشاندند ماسواي تو را



دل شكسته ي من گفت: شهريارا بس!

كه من به خانه ي خود يافتم خداي تو را




پاورقي

[1] ارشاد، ص 305 و بحار، ج 50، ص 40 - 38 و كافي، ج 2، ص 413، باب مولد ابي جعفر، حديث 1.