بازگشت

در بيان برخي از معجزات حضرت امام محمد جواد


سيد بن طاوس رحمة الله عليه در كتاب منهج الدعوات روايت كرده از ابونصر همداني از حكيمه دختر حضرت امام محمد تقي عليه السلام آنچه مفادش اين است كه بعد از وفات امام محمد تقي عليه السلام رفتم نزد دختر مأمون كه زن آن حضرت بود جهت تعزيت آن حضرت ديدم كه بسيار جزع و گريه در مصيبت امام مي كند من براي تسلاي او و انصراف از جزع و گريه سخن از فضائل و كرم و حسن خلق و شرف آن حضرت و آنچه ذات ذوالجلال خداي متعال به آن بزرگوار عطا و مرحمت فرموده بود به ميان آورده و از مواهب الهيه و عزت و كرامت آن حضرت سخن گفتم. ام عيسي كه همان ام الفضل زوجه ي امام جواد است گفت بزرگواري آن حضرت بالاتر از اين مقامات و مطالبي است كه تو بيان نمودي اينك من تو را از يك امر عجيبي خبر دهم كه از همه ي اين چيزها كه تو گفتي بالاتر و مهمتر و بزرگتر است.

گفتم آن كدام است؟ ام عيسي گفت من دائم جهت امام غيرت مي كردم يعني پيوسته مراقب بودم كه شوهرم توجه به زن ديگري نداشته باشد و اگر چيزي احساس مي كردم به پدرم گزارش داده او را بر عليه امام تحريك مي نمودم ولي پدرم به من مي گفت تحمل كن چه او فرزند پيغمبر است و وصله اي است از پيغمبر اكرم (ص).

روزي نشسته بودم ناگاه دختري از درب خانه آمد و به من سلام كرد گفتم تو كيستي؟ گفت از اولاد عمار ياسرم و زن امام محمد تقي عليه السلام كه شوهر تو



[ صفحه 338]



است مي باشم. پس مرا چندان غيرت گرفت كه نزديك بود سر برداشته به صحرا روم و جلاء وطن نمايم و شيطان مرا بر آن داشت كه مي خواستم مرتكب آزار آن زن شوم اما قهر خود را فرو بردم و با او نيكي نموده خلعتي هم به او دادم تا اينكه آن زن از نزد من رفت آنگاه نزد پدرم مأمون رفته در موقعي كه در حال مستي بود و با او آنچه مشاهده كرده بودم جريان قضيه را گفتم.

پدرم در آن حالت كه مست و لايعقل بود فرمان داد به غلامش كه شمشير مرا بياور شمشير را گرفت و بر اسب خود سوار شده و گفت والله من مي روم و او را مي كشم، من چون اين سخن را از پدر شنيدم سخت پشيمان شدم با خود گفتم اين چه كاري بود كه من كردم و بنفس خود شوهر خود را به كشتن دادم لذا كلمه ي (انا لله و انا اليه راجعون) را بر زبان جاري نموده و بر سر و صورت خود مي زدم و پشت سر پدرم مي رفتم تا به خانه امام جواد آمد و آن حضرت را با شمشير زد و پاره پاره كرد و پس از آن برگشت من هم از عقب او گريختم و با حال پريشاني كه داشتم تا صبح به خواب نرفتم. چون صبح شد نزد پدر آمده گفتم اين چه كاري بود كه ديشب كردي تازه به هوش آمده بود متوجه شد گفت چه كردم گفتم كه پسر امام رضا را كشتي او از گفته ي من برآشفت و از خود رفته و بي هوش شد بعد از ساعتي به خود آمد و گفت واي بر تو چه مي گوئي گفتم همين كه شنيدي بلي رفتي بر سر او و او را با شمشير زدي و كشتي مأمون بسيار مضطرب شده از اين سخن و بلافاصله ياسر خادم خود را بطلبيد ياسر را حاضر كردند و گفت واي بر تو اين چه سخن است كه دخترم مي گويد ياسر گفت او راست مي گويد پدرم بر سينه و روي خود زد و گفت (انا لله و انا اليه راجعون) رسوا شديم تا قيامت در ميان مردم هلاك شديم ياسر فورا برو خبري با تحقيق برايم بياور كه جان من نزديك است از تن بيرون آيد ياسر روانه به خانه آنجناب شد و من بر رخساره خود لطمه مي زدم، پس زود بازگشت نموده و گفت بشارت و مژدگاني اي امير. گفت مگر چه خبر داري؟



[ صفحه 339]



ياسر گفت رفتم نزد آن حضرت ديدم نشسته بود و بر تن شريفش پيراهني بود و بلحاف خود را پوشانيده بود و مسواك مي كرد من سلام بر حضرتش نموده عرض كردم يابن رسول الله دلم مي خواهد اين پيراهن خود را كه در بر داري براي تبرك و تيمن به من بدهي تا در آن نماز بخوانم و مرا مقصود اين بود كه به جسد مبارك امام نظر كنم كه آيا آثار ضرب شمشير هست يا نه به خدا كه همچون عاج سفيدي بود كه زردي فريبنده اي به آن آميخته باشد و نبود هيچ اثري از زخم و جراحت در پيكر اطهرش.

پس مأمون گريست گريستن دراز و گفت با اين آيت و معجزه باهره هيچ چيز ديگر نماند و اين عبرت است براي اولين و آخرين بعد از آن ياسر را گفت كه سوار شدن و گرفتن شمشير و داخل شدن خود را ياد مي آورم و برگشتن خود را ياد نمي آورم پس چگونه بوده است امر من و رفتن به سوي آن حضرت خدا لعنت كند اين دختر مرا كه او مرا به چنين حالي واداشت و گفت اي ياسر برو نزد دخترم و به او بگو به خدا قسم اگر ديگر بار شكايت از آن بزرگوار نمائي يا بدون اجازه و دستور آنجناب از خانه بيرون آئي از تو انتقام مي كشم. مأمون از يك طرف دخترش را تهديد نمود كه ديگر از شوهرش حضرت محمد بن علي الرضا صلوات الله عليهما شكايت نكند و از طرف ديگر بيست هزار دينار بوسيله ياسر نزد آن بزرگوار ارسال داشته و اسبي را هم كه شهري نام داشت و شب گذشته بر آن اسب سوار شده بود آن را هم براي حضرت امام جواد داماد خود فرستاد و به ياسر گفت سلام مرا به آن بزرگوار برسان سپس امر كن به تمام هاشميين كه براي سلام و عرض تهنيت به آن حضرت وارد شوند و بر آن جناب سلام و درود بفرستند. ياسر گويد حسب الامر مأمون دستور او را اجرا نمودم اسب نامبرده را با مبلغ بيست هزار دينار نزد آن بزرگوار بردم و آن حضرت سوار شد و نيز كليه ي هاشميين بغداد را خبر كردم كه به حضور باهرالنور آن بزرگوار شرفياب شوند و عرض سلام و درود خود را محضر انور آن ولي ذوالجلال تقديم دارند.



[ صفحه 340]



ياسر گويد ضمن اينكه من دستور مأمون را اجرا كردم و سلام مأمون را رسانيده طبق گفته ي مأمون عمل نمودم حضرت امام محمد تقي عليه السلام با لحظه اي تفكر تبسم كرد فرمود آيا بين ما و مأمون چنين عهدي بوده كه با شمشير برهنه بر من حمله كند آيا نمي داند كه حافظ و نگهبان من ديگري است و مرا ياري دهنده اي است كه ميان من و او مانع است. و لنعم ما قيل :



گر نگهدار من آن است كه من مي دانم

شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد



باري ياسر گويد من عرض كردم يابن رسول الله از اين سخن درگذر و عتاب او را به خدا بگذار به حق جدت رسول الله كه مأمون چنان مست بود كه چيزي نمي فهميد و با اين پيش آمد نذر كرد ديگر شراب و هيچ مسكري را نخورد زيرا كه اين كار از دام هاي شيطان است.

ياسر از حضرت امام جواد عليه السلام تقاضا كرد كه چون به حضور مأمون تشريف برديد ابدا به روي خود نياور و از اين مقوله سخن مگوي حضرت فرمود كه مرا عزم و قصد چنين بود كه مورد تقاضاي تو است بعد از آن حضرت امام جواد عليه السلام به حضور مأمون رفت و مردم تمامي با آن حضرت نزد مأمون آمدند و مأمون حسب الوظيفه استقبال كرد و ولي ذوالجلال را در آغوش گرفت و بوسيد و ترحيب و تهنيت گفت و اجازه نداد كه احدي بر او داخل شود و پيوسته با آن حضرت مذاكراتي مي كردند.