بازگشت

ايمن از شر مأمون


صفوان بن يحيي مي گويد: ابونصر همداني به من گفت كه حكيمه دختر ابي الحسن قرشي كه از زنان نيكوكار بود به من گفت: وقتي امام جواد عليه السلام از دنيا رفتند براي عرض تسليت به نزد ام فضل رفتم و به او تسليت گفتم و او را بسيار غمگين يافتم كه با گريه و ناله و بي تابي خودش را مي كشت (كنايه از شدت ناراحتي) من نزد او نشستم تا مقداري ناراحتيش ‍ فرو نشست و ما مشغول سخن درباره ي كرم امام جواد و توصيف ايشان و بيان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگواري به ايشان عطا كرده بود شديم.

ناگاه دختر مأمون (ام فضل) گفت: آيا به تو خبر دهم از ايشان چيز عجيبي را؟

گفتم: آن چيست؟

گفت: من زياد به ايشان غيرت مي ورزيدم و هميشه مراقب او بودم و چه بسا از او چيزي مي شنيدم و به پدرم شكايت مي كردم پس مي گفت: دخترم تحمل كن. همانا او (امام جواد عليه السلام) جگر گوشه ي رسول خداست. روزي من نشسته بودم كنيزي وارد شد و سلام كرد.

گفتم تو كيستي؟

گفت: من كنيزي از فرزندان عمار بن ياسر هستم و همسر ابي جعفر محمد بن علي عليهماالسلام همسر شما مي باشم. پس به من مقداري حسد داخل شد كه قادر به تحمل آن نبودم و تصميم گرفتم خارج شوم و سر به بيابان بگذارم و نزديك بود كه شيطان مرا به بدي بر آن كنيز وادار نمايد، پس خشم خود را فرو بردم و به او كمك كردم و لباس پوشانيدم پس زمانيكه از پيش ‍ من رفت نتوانستم بر خود مسلط شوم برخاستم و به پيش پدرم رفتم و موضوع را به او خبر دادم در حاليكه او مست لايعقل بود، پس گفت: اي غلام براي من شمشيري بياور پس غلام شمشير را آورد و او بر اسب سوار شد و گفت به خدا سوگند او (امام جواد عليه السلام) را قطعه قطعه مي كنم. من زمانيكه اين وضعيت را مشاهده كردم، گفتم: انا لله و انا اليه راجعون با خود و شوهرم چه كردم؟! و به صورتم سيلي مي زدم پس پدرم بر محضر او (امام جواد عليه السلام) داخل شد و همواره او را با شمشير مي زد تا قطعه قطعه كرد. سپس خارج شد و من دوان دوان پشت سر او بيرون آمدم و از اندوه و بيقراري شب را نخوابيدم.

صبح شد و من پيش پدرم رفتم و گفتم مي داني ديشب چه كردي؟ گفت: چه كردم؟ گفتم ابن الرضا عليه السلام را كشتي. چشمهايش اشك آلود شد و بيهوش گرديد زمانيكه به هوش آمد گفت واي بر تو چه مي گويي؟!

گفتم: بله به خدا سوگند پدر بر او وارد شدي و همواره وي را با شمشير مي زدي تا قطعه قطعه كردي پس از اين خبر به شدت مضطرب و نگران شد.

پس گفت: ياسر خادم را به نزد من بياوريد.

پس زمانيكه آوردند به ياسر خادم گفت: اين (ام فضل) چه مي گويد:

ياسر گفت: اي اميرالمؤمنين راست مي گويد.

پس پدرم با دستش به سينه و صورتش مي زد و مي گفت: انا لله و انا اليه راجعون هلاك شديم، به خدا نابود شديم، و تا ابد رسوا شديم.

واي بر تو برو و ببين ماجرا از چه قرار است و سريعا به من خبر بياور كه نزديك است جانم از بدنم خارج شود.

پس ياسر خارج شد و من بر گونه و صورتم مي زدم پس خيلي زود برگشت و گفت مژده بده اميرالمؤمنين:

مأمون گفت: هر چه بخواهي مژدگاني مي دهم - چه ديدي؟ - گفت بر او وارد شدم ديدم نشسته و پيراهني دارد كه دست و پاي ايشان را پوشانده به او سلام كردم و گفتم اي فرزند پيامبر دوست دارم اين پيراهنت را به من هبه نمائي در آن نماز بخوانم و بوسيله ي آن متبرك شوم؛ من مي خواستم به بدن او نگاه كنم كه آيا در آن زخم يا اثر شمشير هست.

پس فرمود: من تو را با بهتر از آن مي پوشانم. گفتم: غير از اين نمي خواهم پس ‍ حضرت آن را كند پس بدن ايشان را نگاه كردم اثر شمشير نبود پس مأمون به شدت گريست و گفت: بعد از اين چيزي نماند اين عبرت براي اولين و آخرين است.

سپس مأمون گفت: اي ياسر اما سوار شدنم براي رفتنم به سوي او و وارد شدنم بر او يادم هست، ولي از خارج شدنم از محضر ايشان و آنچه با ايشان كردم چيزي به يادم نمي آيد و يادم نيست كه چطور به مجلسم برگشتم و رفتن و برگشتنم چگونه بود خداود لعنت كند اين دختر را لعنتي سخت.

به نزد او (ام فضل) برو و به او بگو پدرت مي گويد: اگر بعد از اين بيائي و از امام جواد عليه السلام شكايت كني يا بدون اجازه ي ايشان از منزل خارج شوي از طرف او از تو انتقام مي گيرم.

سپس به نزد امام جواد عليه السلام برو و از طرف من سلام برسان و براي ايشان بيست هزار دينار ببر و اسبي را كه ديشب به آن سوار بودم به او بده و به هاشمي ها و امرا دستور بده كه نزد او روند و سلام كنند.

ياسر گويد: به نزد هاشمي ها و امرا رفتم و اين موضوع را به آنان اعلام كردم و مال و اسب را برداشته و به سوي امام جواد عليه السلام رفتم و به محضر ايشان وارد شدم و سلام مأمون را ابلاغ كردم و بيست هزار دينار را در برابر ايشان گذاشتم و اسب را به ايشان عرضه كردم آن حضرت مدتي به اسب نگاه كرد و تبسم فرمود و سپس فرمود: اي ياسر آيا عهد بين من و او چنين بود؟!

پس عرض كردم: اي مولاي من عتاب را كنار گذار، به خدا و حق جدت محمد صلي الله عليه و آله و سلم سوگند كه مأمون از كارش هيچ نفهميده و نمي دانست كه در كدام زمين خداست و هر آينه نذر كرده و سوگند خورده كه هرگز مست نشود و اين مطلب را شما به روي او نياور و او را به خاطر آنچه از او سرزده عتاب مكن.

امام فرمود: عزم من هم چنين بود.

عرض كردم: عده اي از بني هاشم و امرا در برابر در منتظر هستند، مأمون آنها را فرستاده تا بر شما سلام كنند و وقتي كه سوار مي شوي به نزد وي بروي شما را همراهي نمايند و در ركابتان باشند.

امام فرمود: بني هاشم و امرا را وارد كن مگر عبدالرحمن بن حسن. و حمزة بن حسب پس خارج شدم و آن ها را وارد كردم سلام كردند پس امام لباس خواست و پوشيد و برخاست و سوار شد و بني هاشم و امرا همراه او بودند تا به نزد مأمون آمد.

پس زمانيكه مأمون او را ديد برخاست و به سوي او رفت و او را به سينه اش ‍چسباند و به او خوشامد گفت و اجازه نداد كسي وارد شود و همينطور با او سخن مي گفت.

وقتي اين موضوع تمام شد. امام جواد عليه السلام فرمودند: اي اميرالمؤمنين مأمون جواب داد: لبيك و سعديك.

امام فرمود: نصيحتي بر تو دارم آنرا بپذير.

مأمون گفت: سپاسگزارم و از شما تشكر مي كنم آن نصيحت چيست؟

امام فرمود: شبانه از منزل خارج مشو كه از اين مردم منكوس واژگون شده بر شما ايمن نيستم، در نزد من حرزي است كه با آن خود را حفظ كنم و از شرور و بلاها و ناخوشايندها و آفتها و عاهات در امان باش همانطور كه ديشب خدا مرا از تو نجات داد و اگر با آن حرز لشكريان روم يا بيش از آن را ملاقات نمايي يا اهل زمين بر عليه تو و براي شكست دادن به تو اجتماع نمايند با قدرت و جبروت الهي هيچ كاري نمي توانند بكنند و همينطور شياطين جن و انس.

اگر دوست ميداري بفرستم تا از جميع آنچه گفتم و هرآنچه كه از آن مي ترسي در امان باشي، اين حرز بيش از حد مجرب است.

مأمون گفت: آنرا با خط خودت بنويس و برايم بفرست تا بازداشته شوم از آنچه ذكر كردي.

امام فرمود: از روي محبت و بزرگواري آنرا مي فرستم.

سپس مأمون گفت: عمويت به قربانت از آنچه از من سر زد درگذر و مرا ببخش.

امام فرمود: چيزي نبود، چيزي جز خير نبود.

پس مأمون گفت: به خدا سوگند با خراج شرق و غرب به سوي خداوند تقرب مي جويم و فردا كه صبح مي شود آنچه را مالك شده ام براي كفاره ي آنچه گذشت، انفاق مي كنم.

سپس مأمون گفت: اي غلام آب و غذا بياوريد و بني هاشم را وارد كن. پس ‍ بني هاشم داخل شدند و با مأمون غذا خوردند و به تناسب منزلت هر كدام از آنان، امر كرد خلعت و جايزه دهند.

سپس به ابي جعفر عليه السلام گفت: در پناه خداوند برگرد و فردا آن حرز را براي من بفرست.

پس امام عليه السلام برخاست و سوار شد و مأمون دستور داد امرا همراه او سوار شوند تا منزلش ببرند.

ياسر گويد: زمانيكه امام جواد عليه السلام صبح كرد كسي را به دنبال من فرستاد و مرا خواند و پوست آهوي نازكي از من خواست و سپس با خط خود آن حرز معروف را نوشت و فرمود: ياسر! آنرا در بازويش ببندد وضوي كاملي بگيرد و چهار ركعت نماز بخواند در هر ركعت فاتحة الكتاب و هفت مرتبه آية الكرسي [1] و هفت مرتبه آيه شهدالله [2] و هفت مرتبه والشمس و هفت مرتبه والليل و هفت مرتبه قل هوالله احد و سپس آنرا به بازوي راستش ببندد با حول الهي و قوت او در هنگام بلايا از هر چيزي كه مي ترسد و دوري مي كند سالم مي ماند [3] .

ناگفته نماند كه برخي در اين خبر تشكيك كرده اند، ليكن مرحوم علامه مجلسي مي فرمايند: به صرف استبعاد نمي توان همچون خبري كه مكررا نقل شده را منع نمائيم.



از بس كه كريمي و جوادي

بر دشمن خويش حرز دادي



رفع يك شبهه:

شايد به ذهن خواننده ي محترم بيايد كه چرا حضرت جواد عليه السلام به فردي چون مأمون ستمگر حرز مي دهند؟ بايد توجه داشت كه در اعمال حضرات معصومين عليهم السلام آنچه ملاك هست منافع اسلام و مسلمين بوده و هست و با توجه به شرايط زمان و مكان و ملاحظه ي نسبيت بين خلفا در تاريخ اسلام به اتخاذ مواضع شاهديم روزي علي عليه السلام مشاورت خلفا را قبول مي كند و روزي حضرت جواد عليه السلام حرز مي دهد و اينها به معناي تأييد اين خلفا نمي باشد.

حرز حضرت جواد عليه السلام:

بسم الله الرحمن الرحيم، لاحول ولاقوة الابالله العلي العظيم، اللهم رب الملائكة والروح و النبيين و المرسلين و قاهر من في السموات و الارضين و خالق كل شيء ومالكه، كف عني بأس اعدائنا و من اراد بنا سؤا من الجن و الانس فاعم الصارهم و قلوبهم واجعل بيني و بينهم حجابا و حرسا و مدفعا انك ربنا و لاحول و لاقوة الابالله عليه توكلنا و اليه انبنا و هوالعزير الحكيم ربنا وعافنا من شر كل سوء و من شر كل دابة انت آخذ باصيتها و من شر ما سكن في الليل و النهار و من شر كل سوء و من شر كل ذي شر يا رب العالمين و اله المرسلين صلي الله عليه و آله اجمعين و خص ‍ محمدا و آله باتم ذلك ولاحول ولاقوه الا بالله العلي العظيم [4] .

حرز ديگر آن حضرت:

يا نور يا برهان يا مبين يا منير يا رب يا اكفني الشرور وافات الدهور واسئلك النجاة يوم ينفخ في الصور [5] .


پاورقي

[1] سوره بقره آيه 255.

[2] سوره آل عمران آيه 18.

[3] عيون المعجزات ص 129 - 124، بحارالانوار ج 50، ص 71 - 69.

[4] مصباح المجتهد به نقل از ج 11، ستارگان درخشان ص 93.

[5] مفاتيح الجنان، ص 809 و 808.