بازگشت

بغداد آشوبگر و فريب آباد


بهار، فصل گل هاست. فصل گردبادها و آذرخش هاست. اما، نسيم هاي روح پرور كه بر سراسر ساحل سبز دجله مي وزند. عشق به زندگي را در دل ها شعله ور مي كند. بغداديان، با همه ي زخم ها و ويراني هاي نبردهاي داخلي، باز روحيه ي تفرج طلب خود را از دست نداده اند. كاخ هايي كه امين (برادر خليفه) به آتش كشيده است، اينك جاي خود را به قصرهايي زيبا داده است. زندگي، بسان دجله ي خروشان جاري است.

ساحل، از رنگ هاي شاد موج مي زند. از تنوع رنگ هاي لباس صدها دختر و پسر جوان كه به هر مناسبتي به گردش روي مي آورند، نه از رنگ گل هايي كه عطرشان فضا را عطرآگين كرده است.

بغداد و بغداديان، هر ساله عيد نوروز را جشن مي گيرند. در شهري كه ثروت پرستش مي شود و مردمانش در گردآوري آن زبردست و چيره دستند. گدايان - كه بيشتر آنان حيله گرند - در بيان بينوايي و شوربختي خود، مستعد و ماهرند. يكي از آن ها به راستي نابغه است. گاه چون شاعري در محله اي به شعرخواني مي نشيند و گاه در محله اي ديگر، مانند هنرمندي به هنرنمايي مي پردازد.

بغداد، اين گونه روزگار را مي گذارند. بغداد، گلچهره اي آشوبگر، خنياگري پايكوب و دست افشان است. بغداد، شهر افسانه هاي زيبا و هزار و يك شب است؛ اما، تنها بينوايان رازها و چهره ي واقعي اش را مي شناسند. كسي كه آهنگ گردش در سواحل دجله را دارد، يا مي خواهد به بازار رونويسان و برده فروشان برود، از پل رصافه به سوي منطقه ي كرخ عبور مي كند، حتي آنان كه مي خواهند مردگان خويش را در گورستان ها به خاك بسپارند، همه و همه با گدايان سمج برخورد مي كنند، گدايان متظاهري كه چنان نقش خود را



[ صفحه 26]



به خوبي ايفا مي كنند، كه به سختي مي توان پذيرفت آنان بازيگرند. شايد برخي از عياران [1] - كه در هنگامه ي جنگ داخلي بغداد و پس از آن به فساد پرداختند و سپس از شهر رانده شدند و تعدادشان به هزاران نفر مي رسد - در محله و راه ها مي نشينند و لباس گدايان مي پوشند.

بغداد شهر شگفتي هاست؛ تا بينوايان در حرفه ي خود ماهر نشوند و تا شاعران از شب و شراب و گناه شعر نسرايند، به آنان چيزي نمي بخشد.

در اين روز بهاري سال 205 هجري قمري، اگر كسي بخواهد در بغداد گردشي كند، مردماني را با لباس هاي گوناگون مي بيند. در كنار مردماني كه ورود بهار را گرامي مي دارند. ملوانان و تاجران را نيز مي بيند؛ بازرگاناني كه جنگ بر درآمد آن ها تأثير منفي ندارد و لباس هايي مي پوشند كه تنها در كاخ خليفه يافت مي شود.

دجله، رودي نيست كه تنها شهر را به دو منطقه ي كرخ و رصافه تقسيم كرده باشد، بلكه آن را به دو نيمه ي شمال و جنوب تقسيم كرده است، شكم بارگان و تهي شكمان.

بغداد، از شور زندگي موج مي زند و در اين روز، ديرهاي نزديك و دور آكنده از جواناني است كه آهنگ ميگساري دارند. چيزي لذت بخش تر از شراب ارغواني و دوشيزگاني نيست كه جام هاي سرد و سرخ باده را جا به جا مي كنند.

گدايان سمج نيز در ابراز بينوايي بسي چيره دستند؛ مردي را مي بيني چنان زبانش را در كام پنهان كرده است كه بي ترديد گويي بي زبان است! آن گاه روي پوستي قصه ي زندگي اش را نوشته و دم از زهد و بي اعتنايي به دنيا مي زند. آن ديگري وانمود مي كند كه به بيماري جنون و صرع مبتلاست. دهانش را از كف آكنده و هر گاه ازدحام رهگذران را مي بيند، چنان به لرزش مي افتد كه هر كس او را بنگرد، تصور خواهد كرد كه بيچاره ديرپايي زنده نخواهد ماند. هر چند لحظه مي شنوي كه يكي مي گويد:

- بينو... بينوا [2] .

او مي داند بيشتر ساكنان شرق دجله فارسي مي دانند.



[ صفحه 27]



برخي از گدايان، شب تا صبح دست و پاي خود را محكم مي بندند تا خون در آن ها جريان نيابد، سپس آن ها را با خون و صابون مي شويند و بعد روغن مالي مي كنند و آنگاه با تكه اي پارچه مي بندند و قسمتي از آن را بازمي گذراند تا هر كسي كه آن قسمت را ببيند، ترديد نكند كه اين بينوا به بيماري وخيمي دچار شده است.

ميانه ي راه بازار طلافروشان، بعضي كودكان معلول نشسته اند؛ نابينا و ناتوان. بيشتر آن ها عمل جراحي شده اند تا اين گونه شوند و از طرف پدر و مادرشان براي گدايي به گماشتگي داده مي شوند. [3] .

حتي، در جاده هاي بيرون از شهر نيز كاروان هايي كه به مكه، شام و خراسان مي روند با گدايان حرفه اي روبه رو مي شوند. يكي از آنان را مي بيني كه كنار درازگوش يا شتر مرده اي ايستاده و ادعا مي كند كه صاحب آن است و از خراسان، يمن يا آفريقا آمده و اينك در ميانه ي راه مانده است. حتي براي برطرف كردن شك و ترديد، كلمات مبهم غيرعربي نيز - كه از قبل آموخته است - زير لب نجوا مي كند.

امروز، مأمون در موكب با شكوه شاهانه به قصد شكار از كاخ خارج شده است. كودكان با شادي بازي مي كنند؛ محمد - عليه السلام - با دلشادي به بازي آنان مي نگرد و در چشمشان مي درخشد. در اين لحظه، مأمون با همراهيانش به دروازه هايي با دالان هاي دراز رسيده است. حضور سربازان و شيهه ي اسبان، در كنار خليفه اي كه تمام دشمنانش را شكست داده است، بر هراس رهگذران افزوده است. هنگامي كه خليفه نزديك مي شود، پسركي هراسان فرياد مي زند:

- سربازان خليفه!

كودكان مي گريزند و كوچه ي عريض تهي مي ماند؛ كسي در آن نيست جز كودكي كه با اعتماد به نفس به خليفه و همراهانش مي نگرد. اين كار او، شگفتي مأمون را برمي انگيزاند و اسب را به سمت او مي راند. كودك، به خليفه اي مي نگرد كه در جمع سربازان چهره سنگي اش مي آيد و باز شكاري آموزش ديده اي بر شانه اش نشسته است.



[ صفحه 28]



خليفه: چرا نگريختي پسر؟

كودك با آرامش و وقار پاسخ مي دهد: نه راه تنگ است تا با رفتنم آن را برايت بگشايم؛ نه جنايتي كرده ام كه از شما بهراسم. گمان ندارم به بي گناهي آزار رساني.

مأمون شادمانه مي پرسد:

- نامت چيست؟

- محمد.

- پسر كيستي؟

- پسر علي بن موسي الرضا. [4] .

در خاطر خليفه چهره ي رضا مي درخشد كه دانه هاي انگور زهرآگين و انار را در آن روز پاييزي به دهان مي گذارد. براي چند لحظه، دلش به حال كودكي مي سوزد كه سيماي گندمگونش همانند پدر است؛ اما چه مي تواند بكند؟! حكومت، پادشاهي، و اين دنياي گسترده؛ چاره اي نيست جز نابود كردن هر آن كس كه برابرش مي ايستد. زندگي، صفحه ي شطرنج است و تنها فرصت طلبان در آن زنده مي مانند.

مأمون پا بر شكم اسب مي كوبد و به راهش ادامه مي دهد. كودك به طرف دروازه ي كوفه رهسپار مي شود.

كنار رودخانه ي صراة [5] مي ايستد. اندكي بعد مأمون به خاطر گردباد بهاري ناكام از شكار برمي گردد. بار ديگر هر دو رودرروي يكديگر قرار مي گيرند. مأمون همچنان كه چيزي را در دستش پنهان مي كند، مي گويد:

- محمد! در دستانم چيست؟

حقيقت هاي پنهاني در دل كودك مي درخشد:

- آفريدگار در درياي قدرتش ماهي آفريده است. ابر آن را از دريا مي ربايد. ماهي از ابر بر زمين مي افتد و باز شاهان آن را شكار مي كند، تا شاهان با آن تبار پيامبران را بيازمايند!

خليفه، شگفت زده بر خود مي لرزد. شگفتي از شجاعت، دانش و فرزانگي كودك. از اسب بر زمين فرود مي آيد. كودك را مي بوسد و مي گويد:

- به راستي تو فرزند رضايي!



[ صفحه 29]




پاورقي

[1] در اين كتاب هر جا از عياران نام برده مي شود، به معناي كساني است كه: «در گناه غوطه ور شده اند؛ سپس اين معناي لغوي، بر سارقان و غارتگران اطلاق شد.

[2] البخلاء جاحظ، ص 70.

[3] مدرك سابق، ص 71.

[4] اخبار الدول، دمشقي، ص 16؛ نور الابصار، شبلنجي، ص 146.

[5] رودخانه اي فرعي كه از نزديكي رودخانه ي كوفه مي گذرد.