بازگشت

احساس گنگ يتيمي


سخن گفتن كودك در گهواره، جز معجزه، چه مي تواند باشد؟

كودك در گهواره، غنچه اي است نوشكفته بر طرف زندگي.

آفريدگار، رازهايش را در وي به امانت نهاده و عشق او را در دل مادرش افكنده است.

هر گاه گرسنه شود، مي گريد؛ با گريستن، آغوشي گرم و مهربان و شيري گوارا مي يابد و به مهري كه بهره اي است از محبت آفريدگار، دست مي يازد.

كودكي كه در مهد سخن بگويد و آن چه مردم به آن عادت كرده اند، بر لبانش بشكفد، آيت خداوندي است، چه رسد به آن كه با فرزانگي لب گشايد و پرده هاي تيره و تار از برابر انديشه هاي آدمي يك سو زند؛ بي ترديد سخنانش كلام خداوند است؛ پروردگاري كه در لابه لاي لحن دلكش نوزاد، نوازشي روحبخش و روحاني نهفته است.

در چنين زمانه اي كه هر چيز سيري طبيعي دارد. كودكي به سخن درآمد كه «محمد» ناميده بودندش. و ترنم واژگان گرم بيانش، معجزه و كرامت انساني بود كه با آسمان ارتباط داشت. وقتي پدرش در توس غريبانه به خاك افتاد، كسي از مردمان مدينه آگاه نشد؛ روزها طول مي كشيد تا چاپاري خبري آورد.

لحظه اي كه پدرش چشم از جهان فروبست، نوري در نهاد وي تابيدن گرفت و حقيقت هاي بزرگي در ژرفايش شعله ور گرديد. اندوه تلخي بر لبانش نقش بست؛ گويي ابرهاي اشك در چشمانش به باريدن نشستند. آن گاه عيسي دم، كنيزك منزل را فرمود:

- اهل خانه را بگو تا خاك ماتم بر سر كنند؟

- خاك ماتم؟ در سوگ كه؟



[ صفحه 9]



- در سوگ بهترين و والاترين انسان زمين.

... غم بر دهكده ي صريا چيره شد. سخن كودك، آتشي جانگزا در جان اهالي زده بود؛ او ياوه نمي گويد: بيم خطري مي رود. آن شب، كنيزكي كه دايه ي او بود، گفت:

- در تمام عمرم پسري چون او نديده ام. هماره كودكي انديشمند است. روزي در نگاه ژرفناكش خيره شدم؛ گفتم: شما را چنان پيران، غرق بحر تفكر مي بينم؟ پاسخ داد: عيساي كودك چون بيمار مي شد، به مادر مي گفت چه دارويي به او بدهد تا بهبود يابد. مادر آن دارو مهيا مي كرد؛ اما هنگام خوراندن، عيسي مي گريست.

مادر مي گفت: عزيز مادر! دارويي است كه خود گفتي.

مسيح پاسخ مي داد: دستور، دستور پيامبري است؛ اما سرشت، سرشت كودكي است!

چند روزي گذشت... قاصد غم پديدار شد؛ پيغام هاي دلازار، چون زاغ هاي سيه فام، آسمان مراد را تسخير كرده بودند.

ستاره اي بر خاك توس افتاده بود كه زماني در آسمان جهان درفشاني مي كرد؛ اما اينك، ستاره ي ديگر طلوع كرده بود. اينجا - در دهكده ي صريا، نزديك شهر مدينه - نهمين ستاره مي درخشد و در اين زمانه پرآشوب، در آرامش غنوده است.

انسان هاي حيران و جستجوگراني كه به دنبال ستاره اي ره نما هستند، به سوي دهكده مي شتابند؛ تا كودك شگفت انگيزي را ببينند كه سخنان و پاسخ هايش هوش از سر همگان ربوده است.



[ صفحه 10]