بازگشت

شلاق بي رحم غربت


سالي ديگر گذشت؛ هلال محرم همچون لبخندي اندوهگين به رازهاي بسياري اشاره دارد. بغداديان مي شنوند كه خليفه، ترك ديگري را به فرماندهي بخش ديگري از ارتش منصوب كرده است.

مردي كه اگر كسي نگاهش كند، گمان مي برد او ديوانه است. مردم او را مي بينند كه پيشاپيش نيروهايش، بغداد را به عزم آذربايجان ترك مي كند؛ تا شراره ي شورشي را، كه بيست سال پيش شعله ور شده، فرونشاند.

عاشوراي امسال، بغداديان به سواحل دجله سرازير شدند. هوا سرد است؛ بغداد و جويبارهاي كوچكش در سرماي دي ماه منجمد شده اند. سواحل دجله، تا فرارسيدن بهار از مردمان تهي است؛ اما آن چه سبب شده تا مردم در اين روز در آن جا اجتماع كنند، خبر آمدن ده ها قايق از بصره است؛ قايق هايي كه هزاران مرد و زن و كودك زنگباري را آورده است. كساني كه، پس از بيست سال شورش در هورهاي جنوب عراق، اينك تسليم شده اند. [1] .

كودكاني كه از ملوانان، كه حكايت هاي زنگبار و مردمان هراس انگيزش را شنيده بودند، براي ديدن آن ها جمع شده اند. در آن ازدحام، دختركاني زير سم اسبان سپاهيان ترك كشته مي شوند. در چشمان برخي از بغداديان، برق انتقام جويي ديده مي شود.

براي خليفه، جايگاهي در ميان كشتي بادباني ساخته اند. چون خليفه با سپاهيانش آمد، پيرمردي كه بر عصايش تكيه زده، به اعتراض عصايش را به سوي او نشانه مي رود:

-اي ابااسحاق!



[ صفحه 93]



سپاهيان مهياي دريدن پيرمردي شدند كه خليفه را بدون القاب و همچون مردمان كوچه و بازار صدا مي زند.

پيرمرد فريادش را از سر مي گيرد:

- همسايه ي خوبي براي ما نبودي. همسايه ي ما شدي و اين بي ريشه ها را آوردي و ميان ما ساكن كردي؛ پس كودكانمان را يتيم و زنانمان را بيوه كردي و مردانمان را كشتي.

معتصم بدو اعتنايي نمي كند؛ شايد با دستگيري پيرمرد، اوضاع، بحراني تر شود. [2] .

اسب دواني ترك ها در بازار و گاه لگدكوب كردن ضعيفان، باعث تنفر عمومي شده است. برخي ثروتمندان نيز به عياران پول مي دهند تا سربازان ترك را ترور كنند. از اين روي، معتصم تصميم مي گيرد شهر تازه اي برپا سازد، شهري كه با ديدنش مرمان شاد شوند. ييلاق تابستاني هارون در شمال بغداد قاطول نام دارد. آن جا مي تواند مكان خوبي براي شهر جديد باشد.

خليفه فرمان مي دهد: ترك ها حق ندارند با غير نژاد خود ازدواج كنند. او مي خواهد ارتش تازه سامان يافته ي او، آيين هايي ويژه ي خود را حفظ كند و از ويژگي هاي شهرنشيني دور بماند. هزاران كنيز ترك، به شهر وارد مي كنند؛ تا همسران تازه ي آن ها شوند. تا پايتخت تازه، پادگاني نظامي يا كشوري ترك شود با هزاران جنگجويي كه جز صفير گوشخراش طبل جنگ و هياهوي نبرد چيزي نمي شناسند.

خليفه روي كشتي است. قايق ها از راه مي رسند، سپاهيان به زبان تركي به خليفه تبريك مي گويند. پاروها در راه شمال، آب ها را مي شكافند. خليفه با يك تير، دو نشان زده است: هم شورش آنان را سركوب كرده و هم سدي انساني برابر روميان ايجاد نموده است. [3] .

صداي بوق كشتي ها، همه جا به گوش مي رسد، از شماسيه كه عبور مي كنند، صدا فروكش مي كند. زيرا كشتي نشستگان مي بايست براي رسيدن



[ صفحه 94]



به سرزمين هاي شرق دجله، از كشتي پياده شوند؛ تا از راه زميني به خانقين و از آن جا به عين زربه نزديك مرز روم منتقل گردند.

... در شهر رسول الله، نخل ها سايه افكنده اند و بادهاي سرد بهمن ماه مي وزند. جواني كه بيست و چهار سال از عمرش مي گذرد، به سوي مسجد نياي بزرگوارش ره مي سپارد. از اين كه به زودي سرزمين محبوبش را - چه بسا براي هميشه - ترك مي كند، غمگين است.

به دلايلي مجهول، خليفه اي كه يك سال و اندي از خلافتش مي گذرد، داماد برادر پدري اش را طلبيده است. جوان علوي دو ركعت نماز مي گزارد؛ هر ركعت يك حمد و هفتاد سوره ي اخلاص، كف دست گندمگونش را به سوي آسمان مي گشايد و دلش به سرچشمه ي زندگي رو مي كند و فروتنانه به نيايش مي پردازد...

پس از بازگشت به خانه، به پسرش علي مي گويد:

- دوست داري از عراق چه تحفه اي برايت بياورم؟

- شمشيري بسان شعله.

- چقدر مانند من است. [4] .

در نيمه ي محرم، امام ناگزير به ترك شهري مي شود كه از همه ي شهرها و بلاد نزد او محبوب تر است. با آن شهر و با پسرش علي خداحافظي مي كند و رهسپار بغداد مي شود. همسرش (دختر خليفه ي هفتم عباسي) نيز با اوست.

پيش از فرارسيدن ماه صفر، ابن الرضا از دروازه ي كوفه وارد بغداد مي شود تا آخرين فصل زندگاني اش آغاز شود. غريبانه روزهاي آخر را سپري مي كند.

چه بي رحمي غربت! تازيانه هاي جلادان از تو مهربان تر است!



[ صفحه 95]




پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 7، ص 232.

[2] همان جا، ص 231.

[3] همان جا، ص 226.

[4] اثبات الوصية، ص 228.