بازگشت

سيراب ز چشمه هاي توحيد


دوشيزه اي كه به زندگي در كاخ هاي آكنده از شادي و فرح، خو گرفته است، به سختي بتواند به زندگي ساده و بي آلايش خو كند. زندگي بدون ساز و آواز، خالي از ثروت و زر و سيم. تو گويي دو رود به هم مي پيوندند؛ يكي شور و ديگري شيرين و گوارا. آن كه از خردسالي حقيقت را كشف كرد، نمي تواند دور از آن زندگي كند.

كسي كه نور، دلش را لبريز كرده، چگونه مي تواند در ظلمات متراكم نفس بكشد؟ آن كه روحش در ملكوت آسمان پرواز مي كند چگونه مي تواند در منجلاب به سر برد؟

زندگي خانوادگي ميان امام و همسرش اين گونه است؛ جوان به افق دوردست مي نگرد؛ به جايي كه خاستگاه پيامبران است و دخترك زندگي را در كسب جاه و مقام، زراندوزي و لهو و لعب مي شناسد.

روح جوان، از آيه هاي آسماني سيراب شده و دخترك تا ديروز با ساز و آواز اسحاق و عليه، و ابن شكله مي رقصيده است. جوان مي خواهد همسرش «انسان» باشد و زن، همسرش را براي زندگي اين جهاني مي خواهد. مرد آهنگ آن دارد تا دست همسرش را گرفته به آسمان ببرد، اما زن به زمين سنگيني مي كند. او دختر خليفه است؛ خليفه اي كه در اين سرزمين پهناور، حرف اول را مي زند. او دختري است نازپرورده، كه همه چيز را با معيار مادي مي سنجد؛ اما اين، فرزند محمد است؛ اين نسبت، اوج رسالت خداوندي و زخم تاريخ را بر خويش دارد. جوان، پسر علي است؛ تبار عدالت و انسانيت. او، پسر حسين است؛ فرزند حماسه و پايداري.

مشكلات خانوادگي از همان روزهاي نخست رخ داده بود. زن مي خواست تا همسرش در خدمت پدرش باشد و از درباريان به حساب آيد.



[ صفحه 80]



از همه تلخ تر آن كه او حقيقت اسفناكي را كشف كرده است. زن، درختي بي بار و برگ است. ماه ها مي گذرند و از افق سعادت، خبر خوبي نمي رسد. حتي پدر نيز با ناراحتي بدو مي نگرد؛ زيرا دخترش، هدف ازدواج را به فراموشي سپرده است. ام الفضل، هدف هاي همسرش را درك نمي كند و دلش به عشق او نمي تپد؛ زيرا در دنياي وي بيگانه است. با آن كه زير يك سقف زندگي مي كنند، اما از شويش بسيار فاصله دارد.

بغداد، در منجلاب لذت و هوس غوطه مي خورد. مردمانش جز شكم بارگي، ميگساري و لذت رساندن به جسم فاني، درك ديگري ندارند. قاضي بزرگ شهر، ازدواج موقت را حرام و لواط را حلال مي شمارد! هيچ بازاري به اندازه ي بازار دختركان اسير رونق ندارد؛ اين دخترك صدايي خوش دارد و تار را با پنجه اي شيرين مي نوازد. آن دخترك افسانه هايي دلنشين در سينه دارد. اين يك براي شست وشو مناسب است و آن ديگري براي پخت و پز و كارداني خانه. زن، ديگر «انسان» نيست. دختركان در بازار برده فروشان گم شده اند و آدمي در بغداد. هدف، تنها ثروت اندوزي است.

در آرامش شب هاي پاياني تابستان، در ماه رجب، صداي كودك در خانه شنيده مي شود. كودكي كه همه چشم انتظار آمدنش بودند. دختر خليفه، چون عقرب گزيده اي ديوانه وار فرياد مي زند:

- نه! بيش از اين نمي توانم تاب بياورم.

به كاخ پدر مي شتابد. نيمه شب است و خليفه مست نشسته است. چشمان شعله ورش چون دريچه هايي به دوزخ بازند. دختر با گريه مي گويد:

- او به من دشنام مي دهد. به تو دشنام مي دهد. بلكه به همه ي عباسيان دشنام مي دهد.

انبوه كينه در ژرفاي مرد مست سر باز مي كند. شمشير آويخته بر ديوار او را به انتقام مي خواند. جاي انديشيدن نيست. چهره ي راستين گرگ عباسيان آشكار شده است. شمشير از نيام مي كشد و فرياد مي زند:

- او را تكه تكه خواهم كرد!



[ صفحه 81]



آيا، اين لحظه، لحظه ي رهايي از دست امام است؟ يا مستي، هوش از سر او برده است؟

خليفه، تلوتلوخوران مي دود و دختر به دنبالش روان است. خدمتكاري كه نمي داند چه كند، تعظيم مي كند. كسي نمي داند داخل اتاق چه گذشته است. ضربه هاي شمشير و فريادهاي خليفه جنايت بزرگي را پيش بيني مي كند. اين جوان بيست ساله، زير ضربه هاي شمشير ديوانه تكه تكه شده است.

ام الفضل مي گريزد. توان ديدن همسر مقتولش را ندارد. پشيمان است؛ همانند قابيل پس از كشتن هابيل.

سپيده سر مي زند. نسيم هاي مرطوب دجله از سواحل آكنده از نخلستان مي وزد.

ياسر - فرمانبري كه همه ي صحنه را ديده است - سرورش را مي بيند كه ايستاده و با چوب درخت «اراك» مسواك مي زند. حيرت زده مي ايستد. امام لبخند مي زند.

- مگر نمي داني كسي هست كه مرا حفظ كند و ياري رساند؟!

خدمتكار به داخل اتاق نگاهي مي افكند. بالش پاره پاره است. مي گويد:

- او مست خراب بود.

مأمون اندك اندك صحنه ي ديشب را به خاطر مي آورد. جواد هنوز در اتاقش نخفته بود. با شمشير به او حمله ور شده بود. آيا خواب ديده بود؟ آيا كابوس بود؟ چقدر اين شب ها كابوس مي بيند. كابوس ها او را بسيار بيدار نگه مي دارند. چرا برخي قربانيانش را در كابوس مي بيند؟ چرا فضل بن سهل به سراغ او مي آيد؟ چرا حميد طوسي نمي گذارد او راحت بخوابد؟ چرا خواب مي بيند كاخش در آتش مي سوزد و او هراسان مي گريزد؟ آه چقدر مي لذت بخش است! اما چگونه به مردم بگويد ديشب دامادش را كشته است؟

ياسر - فرمانبري كه رفت تا خبر بياورد - فرياد مي زند:

-اي اميرمؤمنان! مژده.



[ صفحه 82]



- چه شده؟

- او را ديدم كه لباس پوشيده و دارد مسواك مي زند. صحيح و سالم است.

- پس چرا اين دخترك ملعون گفت من او را كشتم؟

- او حقيقت را گفته بود.

- فقط يادم مي آيد دخترم ديشب گريان آمد و از دست او ناليد.

خليفه وانمود مي كند نفس راحتي مي كشد. حتي سجده ي شكر هم به جا مي آورد؛ شكر براي فاش نشدن رازش. سپس مي گويد:

- ده هزار دينار نزد جواد ببر. هزار دينار هم براي خودت است. به كسي چيزي نگو. به امام بگو نزد من بيايد. [1] .



[ صفحه 83]




پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 5، ص 69.