بازگشت

شاعري شوريده خاطر، بي قرار


شاعر انقلابي، بيمناك وارد كاخ خليفه مي شود. در راهرويي كه به سالن پذيرايي منتهي مي شود، با مردي مواجه مي شود كه سري بزرگ دارد و چشماني شررانگيز. لباس افسران ارشد به تن دارد و خطوط چهره اش به خطوط چهره ي تركان تركستان مي ماند. دعبل از خويش مي پرسد: «او ديگر كيست؟»

وقتي شاعر وارد مي شود، مأمون نشسته است. مدتي خيره به شاعر مي نگرد. شايد از خويش درباره ي انديشه ي اين مرد مي پرسد: انديشه اي كه باعث شده تا وي آوارگي را به زندگي آسوده و بي دردسر ترجيح دهد؛ اگر دعبل ستايش عباسيان را مي گفت، اينك مي توانست زندگي آرامي داشته و هر چه بخواهد دست و دل باز باشد.

مأمون رو به قاضي اعظم مي گويد:

- اين دعبل خزاعي است؟!

- چه كسي است كه او را نشناسد اي اميرمؤمنان!

مأمون مي كوشد تا طنين صدايش بسيار آرام باشد:

- دعبل! هنوز در ترديدي؟

- مفهوم سؤالت را درنمي يابم.

- به همين زودي قصيده ات را فراموش كرده اي؟

شاعر وانمود مي كند چيزي نمي داند. مأمون فرياد مي زند:

- سراينده ي اين بيت كيست؟

«در ترديد مانده ام زهر به او خورانده اند يا به مرگي طبيعي از جهان رخت بربسته است:



[ صفحه 60]



اگر مسمومش كرده اند بر او بگريم، و اگر به مرگ طبيعي رفته [مصيبتش] برايم آسان است...»

دعبل پاسخ مي دهد:

- مردم خيلي حرفها مي زنند.

- كدام مردم؟ شايد منظورت مردم قم است؟

و در ذهن شاعر، مردمان مهربان آن شهر و روزي كه از آن گذشته است، زنده مي شود. [1] .

سخنان مأمون او را به خويش مي آورد:

- به زودي خبرهاي خوشي از آن ها به تو مي رسد. اينك آن قصيده ات را بخوان كه تمام مصرع هايش با «را» به پايان مي رسد.

شاعر به خود مي لرزد:

- كدام، قصيده ي رائيه، اي اميرمؤمنان؟!

- دعبل! انكارش مي كني؟ بيت بيت آن را در حافظه دارم؛ اما دوست مي دارم آن را از زبان تو بشنوم.

- من از تو «امان» دارم؛ پس آن چه مي شود؟

- محفوظ است.

و شاعر لب به خواندن قصيده اي مي گشايد كه به جرم سرودن آن، تحت تعقيب واقع شده بود:

«همسايه ام با ديدن چهره ي خسته ام آزرده خاطر شد،

و بردباري را گناهي نابخشودني انگاشت.

جوان پس از سپيدي موهاي شقيقه اش باز اميدوار است؛

با اين كه سپيدي در ميدان [به موهاي سياه] يورش مي برد.

اي همسايه ام! اين سپيدي موهايم به من مي آموزاند

كه معاد را به ياد آورم و به سرنوشتم خرسند باشم.»

مأمون، به عمد به قاضي فرياد مي زند:

- يحيي! بنگر دامادم ابن الرضا آمده است؟



[ صفحه 61]



ابن اكثم برمي خيزد. از ايواني كه به حياط مي رسد، مي گذرد. شخصيت هايي را مي بيند كه براي شرفيابي چشم انتظار اجازه ي خليفه هستند.

قاضي برمي گردد. هنوز فرصتي براي هجوم به اين جوان هست؛ جواني كه بنياد خاندان عباسي را تهديد مي كند. اگر موقعيتي را كه چند سال پيش در مناظره با امام جواد متزلزل شده است، تثبيت نكند، همچنان در خطر خواهد بود. هنوز شخصيت هاي عباسي به او چشم اميد دارند؛ با خويش گفت: واي بر من! اگر بر او چيره نشوم.»

هنگامي كه به تالار برمي گردد. شاعر همچنان در حال خواندن قصيده ي شعله ور از خشم خويش است:

«سرزميني اسلامي نمي شناسيم؛

جز آن كه در خون [اهل بيت] شريكند.

گويا همگي به جان يك قرباني افتادند؛

يا مي كشند يا اسير مي كنند يا مي ترسانند و يا به تاراج مي برند.

كاري كه جنگجويان با روميان و ارمنستانيان [كافر] مي كنند.

اگر امويان كشتند، آنان را معذور مي بينيم؛

اما عباسيان را [كه ادعاي محبت خاندان رسول دارند]، ناچار نمي بينم....»

شاعر خاموش مي ماند تا نفسي تازه كند و سپس سيلاب آسا بسرايد:

«در توس بر گوري پاكيزه، درنگ كن؛

اگر در مكاني مذهبي و پاكيزه اقامت مي كني.

دو گور در توس است:

قبر بهترين و تبهكارترين. [2] و اين پندآموز است؛

نه پليد از همنشيني پاكيزه سودي مي برد،

و نه پاكيزه از نزديكي پليد زيانمند مي شود.

هيهات! آدمي در گرو كارهاي خويش است؛

دو دست دارد كه با آن ها مي تواند كاري پاكيزه يا پليد انجام دهد.»



[ صفحه 62]



مأمون در اوج خشم است؛ اما به خوبي مي داند چگونه از اين لحظات به خوبي بهره گيرد. عمامه اش را بر زمين مي كوبد و فرياد برمي آورد:

- به خدا سوگند سخن درستي است دعبل! [3] .

آن شب، سرنوشت تار و پودي ديگر مي تند؛ ديدار ميان جوان معجزه گر و دانشمندترين شخصيت آن كشور. ابن اكثم به خوبي جزئيات ديدار هفت سال پيش خود را به خاطر دارد. بدين رو، چشم انتظار روز انتقام است. آن روز، در موضوع فقه، شكست سختي خورده است و اينك در انديشه ي سلاحي كاري تر است. حديث. انجمن، از شخصيت ها موج مي زند. امام با وقار انساني آكنده از حقيقت بزرگ نشسته است؛ او جز حقيقت اشياء را نمي بيند. تشنگان، تنها سراب را مي بينند و آب مي پندارند؛ اما آن كه از كوثر سيراب شده، فريب سراب را نخواهد خورد. آن كه راز هستي را كشف كرد و صداي گام هايش را شنيد كه به سوي هدفش روان است، هرگز به هياهوي طبل ها گوش فرانمي سپارد.

آن كه حرام خدا را حلال پنداشته است، مي گويد:

-اي فرزند رسول خدا! درباره ي روايتي كه خواهم خواند، چه مي فرمايي؟ «جبرئيل بر پيامبر فرود آمد و گفت:اي محمد! خداوند بلندپايه سلام رسانده، مي فرمايد كه از ابابكر جويا شو كه از من راضي است يا خير؟! من كه از وي خشنودم!

آن كه «علم كتاب» داشت، پاسخ داد:

- كسي كه اين حديث را نقل مي كند، بايد سخني را كه پيامبر اسلام در فرجامين حج فرموده است، به گوش جان بسپارد؛ آن گاه كه فرمود: «دروغگويان بر من بسيارند و بسيار خواهند شد. كسي كه به عمد دروغي به من نسبت دهد، جاي خويش را از پيش در آتش جهنم مهيا كرده است. هر گاه حديثي برايتان آوردند، آن را بر كتاب خدا و سنت من عرضه كنيد؛ آن چه موافق بود، به كار بنديد و آن چه ناسازگار بود به كار نبنديد.»

حديثي كه خواندي، با قرآن هماهنگ نيست، زيرا آفريدگار در آيه ي هفت از سوره ي «ق» مي فرمايد: «و به راستي كه انسان را آفريده ايم و مي دانيم كه



[ صفحه 63]



نفس چه وسوسه اي به او مي كند و ما به او از رگ جان نزديكتريم.» در اين حديث، آفريدگار از خشنودي ابابكر بي خبر است و پرسيده تا بداند؛ به راستي كه اين سخن، ياوه و خلاف عقل است.

يحيي مي گويد:

- حديث نقل كرده اند كه: «عمر و ابابكر در زمين، بسان جبرئيل و ميكائيل در آسمان هايند.»

و امام مي فرمايد:

- اين سخن نيز جاي بحث دارد. زيرا جبرائيل و ميكائيل، دو فرشته ي مقرب درگاه الهي اند؛ كه هرگز نافرماني پروردگار و لحظه اي از پيروي او شانه خالي نكرده اند؛ اما آن دو به خداوند - عزوجل - مشرك بودند. وانگهي گرچه مسلمان شدند، اما بيشتر عمرشان در گمراهي و شرك به خداوند گذشت. پس محال است آن ها همانند دو فرشته باشند.

يحيي پاي مي فشارد:

- همچنين حديث نقل شده كه «اين دو نفر (عمر و ابابكر) سروران پيران بهشتند.» دراين باره چه مي فرمايي؟

- اين نيز ممكن نيست؛ زيرا بهشتيان همه جوانند و پيري ميان آنان نيست! اين حديث را امويان برابر حديثي ساخته اند كه رسول خدا فرمود: «حسن و حسين، سروران جوانان بهشتند.»

يحيي مي گويد:

- باز نقل شده است كه: «عمر پسر خطاب، چراغ بهشتيان است.»

- اين نيز محال است؛ زيرا در بهشت، فرشتگان مقرب خداوند، حضرت آدم، حضرت محمد و ديگر پيامبران هستند. بهشتيان از نور آنان بهره مند نمي شوند و از نور عمر بهره مي جويند؟!

- حديث آورده اند كه: «آرامش بر زبان عمر جاري شد [و رسول خدا در غار ثور، از آرامش وي آرامش يافت].»

امام پاسخ مي دهد:



[ صفحه 64]



- ابابكر كه از عمر برتر است، بر منبر اعلام كرد: «شيطاني دارم كه [گاه] بر من چيره مي شود؛ هر گاه مرا منحرف كرد، پس مرا به راه راست هدايت كنيد!»

يحيي مي گويد:

- نقل كرده اند كه پيامبر فرمود: «اگر من به پيامبري مبعوث نمي شدم، حتما عمر به نبوت برانگيخته مي شد.»

زاده ي رسول خدا پاسخ مي دهد:

- قرآن راستگوتر از اين حديث است؛ چرا كه در آيه ي سي و سه از سوره ي انفال مي فرمايد: «چنين بود كه از پيامبران پيمانشان را گرفتيم و نيز از تو و از نوح.» پروردگار از پيامبران پيمان گرفته بود. و پيامبران، لحظه اي به آفريدگار شرك نورزيدند، چگونه ممكن بود خداوند پيمانش را تغيير دهد؟ رسول خدا فرمود: «من پيامبر بودم زماني كه آدم ميان روح و پيكر بود.»

يحيي همچنان اصرار مي كند:

- باز نقل شده است كه: «وحي از من قطع نشد، جز آن كه گمان كردم بر خاندان خطاب فرود آمده است.»

امامي كه از كودكي، دانش و خردمندي را از پدران خويش به ميراث برده است، در جواب مي گويد:

- اين سخن نيز صحيح نيست؛ زيرا پيامبر حق ندارد در نبوت شك كند. خداوند در آيه ي هفتاد و پنج از سوره ي حج مي فرمايد: «پروردگار از ميان فرشتگان و مردمان، پيامبراني برمي گزينند.» چگونه مي شود نبوت از كساني كه خداوند برگزيد، به كسي كه به او شرك ورزيده، منتقل شود؟!

ابن اكثم واپسين دام را مي افكند:

- روايت كرده اند كه رسول خدا فرمود: «اگر عذابي فرود مي آمد، كسي جز عمر از آن رهايي نمي يافت.»

- اين نيز محال است؛ زيرا پروردگار در آيه ي سي و سه سوره ي انفال مي فرمايد: «و خداوند مادام كه تو در ميانشان هستي آنان را در عذاب نمي كند؛ و نيز مادام كه استغفار مي كنند، عذاب كننده ي آنان نيست.» پس



[ صفحه 65]



آفريدگار خبر داد تا زماني كه پيامبر ميان آن هاست و مردم آمرزش خواه هستند، عذابشان نمي كند.

- آري اين بار نيز قاضي شكست مي خورد؛ تا اين مناظره، آغازي باشد بر پايان شكوهي كه بر لبه ي پرتگاه، بنيان نهاده بود.



[ صفحه 66]




پاورقي

[1] دعبل خزاعي، قصيده ي «تائيه» را در مرو در حضور امام رضا سروده است. حضرت به وي پيراهنش را هديه داد. هنگام عبور شاعر از قم، اهل قم به او پيشنهاد خريد پيراهن را به بهاي هنگفتي دادند، اما او نپذيرفت. پس از پافشاري بسيار آنان، پيراهن را به آن ها فروخت؛ اما گوشه اي از آستينش را كند و وصيت كرد تا هنگام مرگ در كفنش قرار دهند.

دعبل، از شاعران شيعي ادبيات مقاومت بر ضد عباسيان به شمار مي آيد. به خاطر همين، هماره آواره و خانه به دوش بوده است. اخبار شعراءالبصرة، اخبار شعراءالحجاز و اخبار شعراء بغداد، از تأليفات اوست.

الفهرست، ابن نديم، ص 229.

[2] شاعر اشاره به قبر هارون الرشيد كنار قبر امام رضا - زير يك گنبد - دارد.

[3] الحياة السياسية للامام الرضا، مرتضي عاملي، ص 433.