بازگشت

خلافت معتصم عباسي


نگارنده گويد: ما شرح حال معتصم عباسي را از اين نظر در اينجا مي نگاريم كه وي محرك و قاتل حضرت جواد الائمه عليه السلام بود. و چون كتاب تتمة المنتهي تأليف مرحوم محدث قمي اصح تواريخ بود لذا شرح حال معتصم عباسي را از كتاب مزبور نقل مي نمائيم.

در روز پنجشنبه (17) ماه رجب سنه ي (217) كه مأمون از دنيا رفت برادرش معتصم به جاي او نشست. نام معتصم: محمد و به قولي ابراهيم بود. مادر معتصم ماريه بنت شبيب و خواهر ريان بن شبيب معروف بود.

معتصم مردي ظالم و ستمكيش بود و از علم و ادب بهره اي نداشت. علت اينكه وي از علم و ادب بهره اي نداشت اين بود كه هارون الرشيد او را دوست مي داشت و او را با غلامي به مكتب مي فرستاد، وقتي آن غلام كه هم درس معتصم بود از دنيا رفت رشيد به معصتم گفت: اي محمد! غلام تو از دنيا رفت؟ گفت:



[ صفحه 153]



آري اي آقاي من! وي مرد و از رنج دبستان آسوده شد.

رشيد اين سخن دريافت كه معتصم به درس و كتاب علاقه اي ندارد، لذا گفت: وي را به حال خود بگذاريد! بدين سبب بود كه معتصم از علم و دانش بهره اي نبرد. موقعي كه معتصم بر مسند خلافت مستقر گرديد محمد بن عبدالملك زيات را وزير خويش نمود. محمد مردي فاضل و اديب بود. قبل از آنكه وزير شود در عداد نويسندگان و مستوفيان به شمار مي رفت.

يك وقت نامه اي از يكي از عمال براي معتصم آمد وزير او كه احمد بن حماد بصري بود آن نامه را براي معتصم مي خواند از جمله كلمات آن نامه لفظ: كلاء بود.

معتصم از احمد وزير پرسيد: معني كلاء چيست؟ وزير گفت: نمي دانم.

معتصم گفت: (اگر من) خليفه اي هستم امي تو نيز وزيري عامي يعني بيسواد هستي؟!

آنگاه گفت: ببينيد از نويسندگان چه كسي پشت در راست؟ گفتند: محمد بن عبدالملك حاضر است. گفت: او را حاضر كنيد! وقتي كه وي حاضر شد معتصم به او گفت: معني لفظ كلاء چيست؟ گفت:

الكلاء العشب علي الاطلاق، فان كان رطبا فهو الخلي فاذا يبس فهو الحشيش.

يعني كلاء را بهر گياه مي گويند، اگر گياه تر باشد آن را خلي گويند و اگر گياه خشك باشد آن را حشيش گويند



[ صفحه 154]



آنگاه شروع كرد به تقسيم انواع نباتات.

همين كه معتصم از فضل و كمال وي اطلاع يافت او را وزير خود نمود، كارهاي مملكتي را به عهده ي وي نهاد. محمد بن عبدالملك در زمان معتصم و واثق داراي مقام وزارت بود و در ايام متوكل وي را به دستور متوكل كشتند.

معتصم عباسي بنا نهادن عمارات و تعميرات آنها را دوست مي داشت. شهر سامراء از بناهاي معتصم عباسي به شما مي رود.

صاحب قاموس مي گويد: موقعي كه معتصم به ساختن شهر سامراء شروع كرد اين عمل به نظر لشگر او خيلي سنگين و دشوار بود، وقتي بناي شهر سامراء به پايان رسيد و به آنجا منتقل شدند هر كسي كه شهر سامراء را مي ديد مسرور مي شد، لذا به آن شهر گفتند: سر من رآ.

علت اينكه معتصم اين شهر را بنا نهاد اين بود كه وي تركها را خيلي دوست مي داشت و پيوسته درصدد جمع كردن ايشان بود، معتصم تركها را از موالي آنها مي خريد و جمع مي كرد تا اينكه تعداد چهار هزار (4000) نفر از ترك ها نزد او جمع شدند.

معتصم لباسهاي ديبا و كمر بندهاي طلاكوب بر بدن آنان مي پوشانيد و ايشان را از ساير لشگريان امتياز مي داد، تركها مردم بغداد را به وسيله ي مسابقاتي كه در بازار به عمل مي آوردند اذيت و آسيب مي رسانيدند، چه بسا مي شد كه كودكان، زنان، افراد ضعيف، يا افراد پير و كوران مردم بغداد زير سم اسبان ترك ها پايمال مي شدند، مردم بدين لحاظ فوق العاده ناراحت شده



[ صفحه 155]



آنان را مي كشتند.

بدين جهت بود كه معتصم تصميم گرفت از بغداد به جاي ديگري منتقل گردد، لذا به قصد شكار از بغداد خارج شد و همچنان گردش مي كرد تا به زمين سامراء رسيد و مدت سه روز به منظور شكار در آنجا توقف نمود.

در اين مدتي كه در آنجا توقف كرد ديد از اوقات ديگر بيشتر اشتهاء به غذا پيدا كرد، دريافت كه اين موضوع از خوبي آب و هواء آن سرزمين است. آن زمين ملك نصاراي دير عادي بود. از اهل دير پرسيد: نام اين زمين چيست؟ گفتند: سامراء گفت: سامراء يعني چه؟

گفتند: ما در كتابهاي خود خوانده ايم كه اين جا مكان سام بن نوح بوده.

معتصم زمين سامراء را از آنان به مبلغ چهار هزار (4000) دينار خريد، موضعي از آن زمين را براي قصر خويش انتخاب نمود، آن مكان به وزيريه معروف گرديد، تين وزيريه منسوب به همين مكان است.

پس از اين جريان بود كه معتصم عمله و بناء خواست و شهر سامراء را بنا نهاد، انواع و اقسام درخت و اشجار را در آنجا غرس كرد. براي تركها مكان مخصوصي بنا نهادند كه مردم شهر را اذيت نكنند. خانه و بازارهاي زيادي در شهر سامراء بنا شد، مردم از اطراف و اكناف متوجه سامراء گرديدند. انواع و اقسام اجناس و طعام در آنجا وارد كردند، احسان معتصم شامل حال مردم گرديد و بر مردم رعيت خويش مي گذشت.



[ صفحه 156]



يكي از ستمهائي كه معتصم عباسي كرد اين بود كه محمد بن قاسم حسيني علوي را اسير نمود. مادر اين محمد بن قاسم: صفيه دختر موسي بن عمر بن علي بن الحسين عليهما السلام و پدرش: قاسم بن علي بن عمر بن علي بن الحسين عليهما السلام بود.

محمد بن قاسم مردي عابد، زاهد، پرهيزكار، عالم، فقيه و ديندار بود. وي لباسهاي پشمينه مي پوشيد.

محمد بن قاسم در ايام معتصم در كوفه خروج كرد. موقعي كه معتصم در مقابل او قيام كرد ترسيد و به جانب خراسان هجرت نمود. پيوسته در خراسان در گردش بود، گاهي به مرو، مدتي در سرخس، زماني در طالقان و گاهي در نساء منتقل مي شد.

در آن سرزمين از براي محمد بن قاسم جنگهائي رخ داد و گروه زيادي با وي بيعت كردند و رشته ي طاعت و انقياد او را به گردن نهادند.

ابوالفرج مي نگارد: در اندك زماني در مرو تعداد چهل هزار نفر (40000) با او بيعت كردند.

يك شب دستور داد تا لشگرش حاضر شوند، در آن شب صداي گريه اي به گوشش رسيد، جستجو كرد تا صاحب گريه را پيدا نمايد، شنيد كه يكي از لشگريانش نمد شخص جولائي را به قهر غصب نموده و اين گريه و زاري از آن مرد جولا است.

موقعي كه محمد آن مرد ظالم و ستمكيش را احضار كرد و از سبب اين امر شنيع پرسش نمود؟! وي گفت: ما با تو بيعت كرده ايم كه مال مردم را ببريم و هر عملي كه بخواهيم انجام دهيم.



[ صفحه 157]



محمد بن قاسم دستور داد تا آن نمد را گرفتند و به صاحبش رد كردند. آنگاه فرمود: نمي توان از اين گونه مردم طلب ياري از براي دين خدا كرد، لذا دستور داد تا لشگر را متفرق نمودند، پس از اينكه لشگر پراكنده شدند محمد با ياران صميمي خود كه از اهل كوفه و غيره بودند متوجه طالقان گرديد. فاصله بين مرو و طالقان چهل فرسخ است.

موقعي كه محمد بن قاسم به طالقان وارد شد گروه زيادي با وي بيعت كردند.

عبدالله بن طاهر كه از طرف معتصم والي نيشابور بود حسين ابن نوح را براي دفع محمد بن قاسم روانه كرد موقعي كه لشگر حسين بن نوح با لشگر محمد بن قاسم مصادف شد شروع به جنگ كردند لشگر حسين تاب مقاومت نياوردند لذا رو به هزيمت نهادند عبدالله بن طاهر لشگر فراواني از براي امداد حسين روانه كرد. حسين چند كمين گاه ترتيب داد و متوجه جنگ گرديد. اين مرتبه لشگر حسين غالب و لشگر محمد مغلوب شدند و رو به هزيمت نهادند و محمد هم مخفيانه به طرف نساء متواري شد.

عبدالله بن طاهر جاسوسي فرستاد تا از مكان محمد بن قاسم باخبر شد و عبدالله بن طاهر را آگاه نمود، عبدالله بن طاهر ابراهيم ابن غسان را با هزار نفر سوار انتخاب كرد و دستور داد تا به راهنمائي شخص راهنمائي متوجه نساء شوند و پس از اينكه بدون خبر وارد نساء شدند فورا منزل محمد را محاصره كنند و او را دستگير نموده بياورند.

ابراهيم بن غسان با آن شخص راهنما و سواران متوجه



[ صفحه 158]



نساء گرديدند: روز سوم وارد نساء شدند و آن خانه اي را كه محمد بن قاسم در آن جاي داشت محاصره كردند. آنگاه ابراهيم داخل شد و محمد را با ابوتراب كه از ياران خصوصي وي به شمار مي رفت گرفت، آنان را غل و زنجير كرد و به سوي نيشابور مراجعت نمودند، پس از شش روز كه راه طي كردند وارد نيشابور شدند و محمد بن قاسم را به عبدالله بن طاهر تحويل دادند.

همين كه چشم عبدالله به غل و زنجيري كه به گردن محمد بن قاسم بود افتاد خيلي به نظرش سنگين و ثقيل آمدند لذا متوجه ابراهيم شد و گفت: از خدا نترسيدي كه اين بنده ي صالح و نيكوكار خدا را بدين نحو در غل و زنجير نمودي؟!

ابراهيم گفت:اي امير آن ترس و بيمي كه من از تو داشتم مرا از خوف خدا باز داشت.

عبدالله دستور داد تا غل و زنجير او را خفيف و سبك كردند و مدت سه ماه او را در نيشابور متوقف نمود.

بعد از آن براي اينكه امر محمد بن قاسم را بر مردم مشتبه نمايد دستور داد تا چند محمل ترتيب دادند و بر پشت استرها نهاده به جانب بغداد روانه نمايند و پس از آن آنها را برگردانند تا مردم اين طور گمان كنند كه محمد بن قاسم را به بغداد فرستاده اند.

موقعي كه سه ماه از اين جريان گذشت عبدالله ابراهيم را دستور داد تا در شب تاري محمد را حركت دهد و به جانب بغداد ببرد. وقتي خواستند حركت كنند عبدالله اشياء نفيسي را بر محمد عرضه كرد تا هر چه را كه مي خواهند بردارد، ولي محمد چيزي



[ صفحه 159]



بر نگرفت فقط چيزي را كه قبول كرد قرآني بود كه از خود عبدالله بود.

همين كه عبدالله و ابراهيم نزديك بغداد رسيدند و خبر ورود ايشان را به معتصم دادند معتصم دستور داد تا سرپوش محمل را برداشتند و عمامه از سرش بردارند كه محمد با سر برهنه وارد بغداد شود.

محمد را بدين حال در روز عيد نوروز سنه ي (419) وارد بغداد كردند، اراذل و اوباشي كه از لشگر معتصم به شمار مي رفتند در جلو محمل محمد به لهو و لعب، رقص و طرب مشغول شدند و معتصم بالاي مكان مرتفعي اين منظر را تماشا مي كرد و مي خنديد.

محمد بن قاسم كه هيچگاه در مقابل شدائد و مصائب دچار جزع و فزع نمي شد در آن روز غم و اندوه شديدي او را فرا گرفت و پس از اينكه گريان شد گفت: پروردگارا تو مي داني كه من نظري جز نهي از منكر و تغيير اين اوضاع نداشتم، زبان محمد به تسبيح و استغفار مشغول بود و بر آن گروه نفرين مي كرد.

پس از اين جريان بود كه معتصم به مسرور كبير دستور داد تا محمد را زنداني نمود، زنداني كه محمد را در آن جاي داده بودند سردابي بود، شبيه به چاه، به قدري آن زندان خطرناك بود كه نزديك بود محمد را هلاك نمايد. وقتي خبر سختي آن زندان به معتصم رسيد دستور داد تا محمد را از آنجا خارج و در قبه اي كه وسط بستاني بود زنداني كردند، آنگاه گروهي را براي نگاهباني وي برگماشت.

تا اينجا مورخين شرح حال محمد را به يك نحو نگاشته اند ولي از اين به بعد درباره ي محمد مابين آنان اختلاف است:



[ صفحه 160]



بعضي از نويسندگان مي گويند: وي را مسموم نمودند، برخي مي گويند: محمد تدبيري كرد و پس از اينكه خود را از زندان نجات داد متوجه واسط گرديد و در آنجا از دنيا رفت.

بنابر روايتي تا زمان واثق بالله زنده بود ولي مخفيانه مي زيست، تا اينكه در ايام متوكل او را گرفتند و زنداني نمودند و در ميان زندان از دنيا رحلت كرد.

گروهي مي نگارند: جمعيتي از طالقان كه از دوستان محمد بودند آمدند و در آن بوستاني كه محمد در آن زنداني بود مشغول زراعت و غرس اشجار شدند تا آن موقعي كه فرصتي به دست آوردند و محمد را نجات دادند و پس از آن اطلاعي از او بدست نيامد.

در سنه (226) در ايام معتصم عباسي قاسم بن عيسي معروف به: ابودلف عجلي كه يكي از اسيران مأمون و معتصم به شمار مي رفت وفات يافت.

اين ابودلف شيعه ي با ايماني بود ولي فرزندش دلف از دشمنان حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام به شمار مي رفت، شيعه را نسبت به جهل مي داد و مي گفت: اعتقاد شيعيان اين است كه دشمن علي فرزند زنا و حيض است، در صورتي كه همه ي مردم مي دانند غيرت ابودلف به قدري زياد است كه هيچ كس اين قدرت را ندارد با حرم او زنا كند تا من كه فرزند او هستم زنا زاده باشم؟!

همين كه اين سخن به گوش ابودلف رسيد در ميان مردم آمد و گفت: به خدا قسم اين موضوع كه مي گويند: دشمن علي فرزند زنا و حيض است صحيح است. زيرا دلف كه فرزند من



[ صفحه 161]



است هم ولد زنا و هم ولد حيض است.

شرح اين قضيه اين است كه يك وقت من مريض بودم، خواهرم مادر همين دلف را براي پرستاري من فرستاد، وقتي كه نظر من به مادر دلف افتاد خيلي در نظرم جلوه كرد، لذا با او زنا كردم و آن زن به دلف حامله شد، چون حاملكي وي ظاهر شد من او را تزويج نمودم و علت اينكه دلف ناصبي و دشمن علي عليه السلام به شمار مي رود همين است كه هم ولد زنا و هم ولد حيض است!!

معتصم عباسي در روز پنج شنبه دوازدهم ربيع الاول و بنا به روايتي دو ساعت از شب آن گذشته در شهر سامراء از دنيا رفت.

علت وفات معتصم عباسي اين بود كه وي حجامت كرد و پس از آن تبي عارض او شد و به همان تب از دنيا بگذشت.

ولادت معتصم در ماه هشتم سنه ي (178) بود، مدت خلافت او هشت سال و هشت ماه و هشت روز بود؟ وي هشتمين خلفاء بني عباس به شمار مي رفت.

نگارنده گويد: بسيار مناسب است داستان شخص عربي را كه به معتصم عباسي ارتباط دارد در اينجا بنويسيم و آن اين است:

دركتاب نفحة اليمن مي نگارد: مرد عربي نزد معتصم عباسي آمد، معتصم وي را از مقربين و نديمان خود قرار داد. به قدري آن عرب مورد وثوق معتصم شده بود كه بدون اجازه ي معتصم داخل حرم وي مي شد.

وزير معتصم بر آن عرب رشك برد، لذا در صدد حيله اي بر آمد كه او را در نظر معتصم تحقير نمايد.



[ صفحه 162]



يك روز وزير معتصم آن عرب را در منزل خود دعوت كرد و غذائي كه سير و پياز داشت بخورد او داد: آنگاه به آن عرب گفت: مبادا با اين دهاني كه سير و پياز خورده اي نزد خليفه روي! زيرا او از بوي دهان شخصي كه سير و پياز خورده باشد مشمئز و ناراحت مي شود.

وزير پس از انجام اين موضوع نزد معتصم رفت و گفت: اين عرب مي گويد: دهان خليفه بوي متعفني دارد و من از بوي گند دهان وي متأذي و ناراحت هستم.

خليفه از شنيدن اين موضوع در غضب شد و آن عرب را احضار نمود، آن عرب در حالي وارد شد كه آستين خود را در جلو دهان خود گرفته بود، وي اين عمل را بدين منظور انجام داد كه مبادا بوي دهانش بشامه ي خليفه اصابت كند.

خليفه گمان كرد كه حرف وزير صحيح است و آن عرب بيني خود را از اين لحاظ گرفته كه بوي گند دهان خليفه به دماغش نرسد. معتصم در غضب شد و نامه اي به بعضي از گماشتگان خود نوشت كه هر كس اين نامه را نزد تو بياورد فورا گردن او را بزن!!

آنگاه آن نامه را به آن عرب داد و گفت: اين نامه را نزد فلاني مي بري و جوابش را مي آوري، عرب آن نامه را گرفت و متوجه آن شخصي كه خليفه گفته بود گرديد. همين كه خواست از در قصر معتصم خارج گردد وزير با او ملاقات كرد و گفت: كجا مي روي؟

گفت خليفه اين نامه را براي فلان شخص نوشته كه من



[ صفحه 163]



براي او ببرم. وزير گمان كرد خليفه جايزه اي براي آن عرب نوشته، لذا به آن عرب گفت: من دو هزار (2000) اشرفي به تو مي دهم كه اين نامه را به من بدهي تا به صاحبش برسانم و آنچه كه در اين نامه نوشته مال من باشد و از طرفي هم تو از رنج بردن اين نامه راحت خواهي شد؟

عرب گفت: مانعي ندارد: آنگاه نامه را به وزير داد و مبلغ دو هزار (2000) اشرفي را دريافت نمود.

موقعي كه وزير آن نامه را نزد عامل خليفه برد وي فورا دستور داد تا گردن وزير را زدند.

همين كه چند روزي از اين جريان گذشت و معتصم سراغ وزير را گرفت گفتند: چند روزي است كه پيدا نيست. خليفه آن عرب را احضار كرد و او جريان بين خود و وزير را شرح داد.

معتصم گفت: خدا صفت حسد را بكشد كه باعث كشتن وزير گرديد. خليفه پس از اين جريان منصب وزارت را به آن عرب تفويض كرد.

نگارنده گويد: صفت حسد به قدري مذموم و خطرناك است كه خداي توانا در قرآن مجيد در آخر سوره ي مباركه ي قل اعوذ برب الفلق

مي فرمايد: از شر افراد حسود پناه ببريد و در سوره ي مباركه ي مؤمنون آيه ي (99) مي فرمايد:

و قل رب اعوذ بك من همزات الشياطين.

يعني بگو: پروردگارا! من از وسوسه هاي شياطين به تو پناه مي برم،



[ صفحه 164]



پس معلوم مي شود افراد حسود با شياطين در نظر خدا در يك رديف قرار گرفته اند كه خداي توانا مي فرمايد: از شر اين دو صنف مخلوق به من پناهنده شويد؟!

اقول: اللهم احفظنا و اعصمنا و اخواننا المؤمنين و المؤمنات من الحساد و من همزات الشياطين و من شرور انفسنا الامارة بالسوء بحق محمد و آله الطاهرين آمين يارب العالمين!!

بسيار مناسبت دارد كه داستاني را از باب نمونه از براي افراد مكار و حيله ورز در اينجا بنويسيم:

سيد جزائري در كتاب زهرالربيع مي نگارد: يكي از اهل اصفهان بدون اينكه قصد كشتن داشته باشد عصائي به زوجه ي خود زد، اتفاقا آن زوجه به ضرب آن عصا از دنيا رفت، وي پس از اين پيش آمد از فاميل و طايفه ي زوجه ي خويش ترسيد لذا نزد مرد ديگري آمد و درباره ي اين پيش آمد مشورت نمود.

آن مرد در جوابش گفت: مي روي جوان صبيح المنظر و خوشگلي را پيدا مي كني در منزل خود مي بري، او را مي كشي و نزد جنازه ي زوجه ات مي خواباني، موقعي كه قوم و خويشان زوجه ات آمدند و اعتراض كردند كه چرا اين زن را كشتي مي گوئي: اين جوان با زوجه من زنا مي كرد و من بدين جهت ايشان را كشتم،

آن مرد ساده اين مطلب را پذيرفت لذا رفت و درب منزل خود ايستاد ناگاه ديد جوان بسيار زيبائي مي آيد وي آن جوان را به بهانه اي داخل منزل خويش نمود آنگاه او را كشت و جسدش را



[ صفحه 165]



نزد جنازه ي زوجه ي خود نهاد.

پس از ساعتي قوم و خويشان آن زن از قتل وي آگاه شدند شوهر او در جواب اعتراض آنان همان جوابي را گفت كه آن مرد به او تعليم داده بود. و ايشان گفته ي او را قبول كردند و گفتند: بسيار عمل نيكوئي انجام دادي.

آن مردي كه اين دستور را داده بود جوان بسيار زيبائي داشت همين كه شب شد ديد جوانش نيامد، برخواست و نزد رفيق خود رفت و گفت: آن حيله اي كه به تو ياد دادم به كار بردي؟ گفت: آري.

گفت: جنازه ي آن جوان را به من نشان بده! همين كه نظر كرد ديد آن جواني كه به دام افتاده و كشته شده پسر خود اوست لذا خاك غم و اندوه به سر ريخت!!

آري، خواننده ي گرامي كسي كه بدخواه مسلمانان باشد ترديدي نيست كه همان بدي دامنگير خود او خواهد شد، بدين لحاظ است كه گفته اند:

من حفر بئرا لاخيه وقع فيه

يعني كسي كه براي برادر مؤمن خود چاه بكند خود او در آن چاه خواهد افتاد.

در كتاب اثنا عشريه مي نويسد: يك روز شخصي با زوجه ي خود مشغول غذا خوردن بود، غذاي آنان مرغ برياني بود كه در ميان سيني نهاده بودند.

در همين موقع بود كه شخص سائلي در خانه ي ايشان آمد ولي او را محروم نمودند.



[ صفحه 166]



پس از اين جريان آن شخص به قدري تهيدست شد كه نتوانست زوجه ي خود را نگاه دارد لذا او را طلاق داد. آن زن با شخص ديگري ازدواج كرد.

يك وقت آن زن با شوهر دومي خويش مشغول غذا خوردن بودند و غذاي ايشان مرغ بريان بود. در آن بين شخص سائلي نزد آنان آمد و اظهار حاجت نمود.

آن مرد به زوجه ي خويش گفت: اين مرغ بريان را به اين شخص بده! همين كه زوجه اش آن مرغ بريان را برد كه به سائل دهد و نظرش به صورت آن شخص سائل افتاد ديد شوهر قبلي او است!!

مرغ بريان را به وي داد و با حال گريه مراجعت نمود.

شوهر دوم سبب گريه را پرسش كرد؟!

گفت: اين شخص سائل شوهر قبلي من بود، آنگاه جريان مرغ بريان و محروم كردن سائل قبلي را براي شوهر دومي خود شرح داد.

شوهر دومي گفت: به خدا قسم من همان شخص سائل بودم كه شما مرا محروم نموديد!!