بازگشت

در بيان گوشه هايي از فضايل آن حضرت و ازدواج ايشان و آنچه كه بين او و مردم زمان خ


در بيان گوشه هايي از فضايل آن حضرت و ازدواج ايشان و آنچه كه بين او و مردم زمان خودش از بحث و گفتگو و غيره اتفاق افتاده است
مرحوم علامه مجلسي (ره) در بحار از قول البرسي در مشارق الانوار نقل مي كند: روزي امام جواد عليه السلام پس از شهادت پدرش به مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله آمد در حاليكه كودكي خردسال بود و يك پله از منبر بالا رفت و شروع به صحبت نمود و فرمود: من محمد فرزند رضا عليه السلام هستم من به انساب مردم در صلبهايشان عالم و آگاه هستم، من به ظواهر شما و اسرار شما آگاه هستم و شما به اين مرتبه نمي رسيد، بلكه اين علمي است كه به ما داده شده قبل از آنكه عالم خلق شود، سپس دست مباركش را بر دهانش گذاشت و به خودش گفت: اي محمد ساكت باش همانطور كه پدرانت قبل از تو ساكت بودند.

شيخ محمد بن الحسن حر عاملي (ره) در كتاب اثبات الهداة مي گويد: از محمد بن جعيد غلام فرزند جعفر بن محمد، ذيل يك حديث طولاني نقل مي كند كه خلاصه اش اين است: عمر بن فرج راجحي وارد مدينه شد و مردي عالم، اديب و مخالف و معاند اهل بيت عليهم السلام را خواست و به او دستور داد پس از رحلت امام رضا عليه السلام در حاليكه امام جواد عليه السلام كودكي بود ملازم و همراه و مواظب او باشد و او را زير نظر داشته باشد و مانع از ديدار شيعيان با او شود و به او علم و ادب بياموزد، پس او را در قصر زنداني كردند و هر گاه خودشان بيرون مي رفتند درها را قفل مي كردند و هر گاه مي خواستند چيزي به آن حضرت ياد بدهند مي ديدند او عالمتر از



[ صفحه 82]



آنها به آن موضوع است، وقتي از آن عالم پرسيدند، گفت: در مدينه كسي عالمتر از من نيست غير از اين كودك، سپس درباره امامتش پرسيدند گفت: پدرش در عراق كشته شده در حاليكه او كودكي است در مدينه و در ميان اين ديوارهاي سياه رشد كرده اما اين علم را از كجا به دست آورده است نمي دانم؟

مسعودي در كتاب «اثبات الوصية» مي گويد: روايت كرده اند كه عمر بن فرج راجحي به امام جواد عليه السلام گفت: پيروان تو ادعا مي كنند تو حتي مقدار آب دجله را هم مي داني در حاليكه هر دو كنار دجله نشسته بودند، پس حضرت فرمود: خداوند هر گاه بخواهد به هر يك از مخلوقاتش اين علم را مي دهد حتي اگر به يك پشه اي باشد، گفت آري، حضرت فرمود: در حاليكه من نزد پروردگارم از آن پشه عزيزترم.

و در بحار از كتاب «عيون المعجزات» نقل شده: عمر بن فرج راجحي مي گويد: به ابوجعفر گفتم... - همان روايت قبلي - حضرت فرمود: من از اكثر مخلوقات خدا نزد او عزيزترم.

ابوعمرو محمد بن عبدالعزيز كشي در رجال خود مي گويد: نصر بن صباح بخلي به من نقل كرد از اسحاق بن محمد بصري ابويعقوب كه ابوعبدالله حسين بن موسي بن جعفر كه گفت: نزد امام جواد عليه السلام در مدينه بودم و علي بن جعفر نزد وي بود و يك عربي از مردم نيز آنجا بود، آن عرب از من پرسيد اين جوان كيست وبه امام جواد عليه السلام اشاره كرد - گفتم: اين جانشين رسول خدا صلي الله عليه و آله است، گفت: سبحان الله، پيامبر دويست سال پيش از دنيا رفته و اين كار عجيب است چگونه مي تواند او جانشين رسول خدا صلي الله عليه و آله باشد؟ گفتم: او جانشين علي بن موسي عليه السلام، و او جانشين موسي بن جعفر عليه السلام و او جانشين جعفر بن محمد بن علي عليه السلام و او جانشين علي بن الحسين عليه السلام و او جانشين حسين عليه السلام و او جانشين علي بن ابيطالب عليه السلام و او جانشين رسول خدا صلي الله عليه و آله است.

در بحار از كتاب «اختصاص» شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان از علي بن ابراهيم او هم از پدرش نقل مي كند:



[ صفحه 83]



وقتي امام رضا عليه السلام از دنيا رفت، به حج رفتم و از آنجا به محضر امام جواد عليه السلام مشرف شدم در حاليكه جماعت شيعيان از هر شهري براي ديدن حضرت آمده بودند، عموي آن حضرت عبدالله بن موسي كه پيرمردي بود وارد شد.

او لباس خشني دربر داشت و جاي سجده در پيشانيش بود پس نشست و ابوجعفر عليه السلام از (حجره) خارج شد در حاليكه پيراهني كتاني و رداء كتاني و كفشي نرم و سفيد پوشيده بود، عبدالله بن موسي او را استقبال كرد و بين چشمانش را بوسيد و شيعيان به احترام حضرت بلند شدند و حضرت بر صندلي نشست، مردم از روي تعجب نسبت به كمي سن حضرت به يكديگر نگاه مي كردند، مردي از آن ميان بلند شد و به عموي امام گفت: خداوند تو را خير دهد درباره مردي كه با حيواني جماع كند چه مي گويي؟ گفت: دست راستش قطع شود و حد هم بر او جاري شود، امام جواد عليه السلام خشمگين شد و نگاهي به عمويش كرد و فرمود: اي عمو از خدا بترس، روزي كه در محضر عدل الهي قرار مي گيري روزي سخت است خداوند از تو خواهد پرسيد: چرا درباره چيزي كه نمي دانستي فتوي دادي؟ عمويش به حضرت گفت: مولاي من مگر پدرت چنين فتوا نداد؟ فرمود: از پدرم سؤال كردند درباره كسي كه زني را نبش قبر كرده و سپس با او جماع كرده بود، پدرم فرمود دستش را به خاطر نبش قبر و حد را به خاطر زنا بر او اجراء كردند زيرا كه حرمت مرده مانند حرمت زنده است، گفت: مولايم تو را تصديق مي كنم و از خداوند براي خود طلب مغفرت مي نمايم، مردم تعجب كردند و گفتند: مولاي ما اجازه مي دهيد بپرسيم؟ فرمود: بلي، پس هزاران مسأله از حضرت پرسيدند و آنها را جواب داد در حاليكه نه سال داشت.

مرحوم كليني (ره) در كافي از علي بن ابراهيم و او هم از پدرش نقل مي كند كه عده اي از شيعيان از ابوجعفر عليه السلام اجازه خواستند و حضرت اجازه داد وارد شدند و در يك مجلس هزاران مسأله پرسيدند و او هم جواب داد در حاليكه ده سال داشت اين روايت در كشف الغمه از كتاب «دلايل» حميري با همين سند نقل شده است



[ صفحه 84]



علي بن حسين مسعودي از كتاب «اثبات الوصية» از احمد بن محمد بن عيسي و او از احمد بن محمد بن ابي نصر و او از محمد محمودي نقل مي كند كه: حضرت امام رضا عليه السلام در تاريخ دويست و دو هجري از دنيا رفت و در اين ايام امام جواد عليه السلام هفت سال داشت، بين علماء بغداد و ساير شهرها اختلاف افتاد و اجتماع كردند ريان بن صلت و صفوان بن يحيي و محمد بن حكيم عبدالرحمان بن الحجاج و يونس بن عبدالرحمن و عده اي ديگر از افراد مورد اعتماد شيعيان در خانه عبدالرحمن بن حجاج جمع بودند و به خاطر مصائبي كه از زلزله پيش آمده بود عزاداري و گريه مي كردند، يونس بن عبدالرحمن به آنها گفت: گريه هايتان را به اين موضوع اختصاص بدهيد كه اين بچه (يعني ابوجعفر) ادعاي بزرگي مي كند و ما نمي دانيم اين مسايل را به كجا ببريم.

ريان بن صلت بلند شد و دستهايش را بر گلوي او گذاشت و گفت: فلان فلان شده تو براي ما ادعاي دينداري و درد دين داشتن مي كني در حاليكه درونت پر از شرك و شك است؟ اگر اين شخص از طرف خدا به امامت رسيده باشد، يك روزه هم باشد همانند پيرمردي يكصد ساله است، اما اگر از طرف خدا نباشد هزارساله هم باشد همانند ساير مردم است و اين آن چيزي است كه ارزش فكر كردن دارد. پس سايرين نيز يونس بن عبدالرحمن را مذمت و توبيخ نمودند، موسم حج نزديك شد از علماء و فقهاء بغداد هشتاد نفر جهت انجام حج خارج شدند و قصد كردند تا از آنجا به مدينه رفته و امام جواد عليه السلام را ببينند آنگاه پس از انجام حج به مدينه آمده و به خانه ي امام جعفر صادق عليه السلام وارد شدند و بر روي فرش بزرگي نشستند عبدالله بن موسي بر آنها وارد شد و در صدر مجلس نشست.

يكي بلند شد و گفت: اين فرزند رسول خدا عليه السلام است هر كسي سؤالي دارد از او بپرسد.

مردي برخاست و گفت: مردي به زنش مي گويد: تو را به تعداد ستارگان آسمان طلاق دادم، حكمش چيست؟ گفت سه بار مطلقه مي شود از اول برج، اين جواب



[ صفحه 85]



آن شيعه را سخت در حيرت و حزن فروبرد، ديگري بلند شد و گفت: درباره مردي كه با حيواني جماع كرده است چه مي گويي؟ گفت: دستش قطع مي شود و يكصد تازيانه به او زده مي شود و از وطنش تبعيد مي گردد، حاضرين از شنيدن چنين جوابي از شدت اندوه و ناراحتي گريه كردند در حاليكه فقهاي زيادي از مشرق و مغرب از حجاز، مكه و عراق و... جمع شده بودند، به جنب وجوش افتادند كه بلند شوند و بروند كه دري از صدر مجلس باز شد و موفق خادم امام جواد عليه السلام از جلو و آن حضرت از پشت سرش وارد شد در حاليكه دو عدد پيراهن و عمامه ي دو سر كه يكي از پيش رو و ديگر از پشت سر آويزان بود بر تن داشت پس سلام گفت و نشست و تمام مردم ساكت شدند، صاحب مسأله اولي بلند شد و گفت: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله چه مي فرمائيد درباره مردي كه به زنش مي گويد: تو را به عدد ستارگان آسمان طلاق دادم؟ فرمود: كتاب خدا را بخوان كه مي فرمايد: الطلاق مرتان فامساك بالمعروف او تسريح باحسان...، آن مرد گفت: پس عموي شما چنين فتوي داد كه...، آنگاه امام رو به عمويشان نمود و فرمود:اي عمو تقوي را رعايت كن و فتوي نده و در امامت هم آنكه از تو عالمتر است امام است.

صاحب مسأله دوم بلند شد و گفت: يا بن رسول الله صلي الله عليه و آله چه مي فرمائيد درباره كسي كه با حيواني جماع كرده؟ فرمود: او تعزير مي شود و بر پشت آن حيوان سوار نمي شوند و از آبادي اخراج مي كنند تا ننگ آن عمل بر آن مرد نماند. آن مرد گفت: اما عموي شما چنين و چنان گفت، فرمود: لا اله الا الله، اي عمو اين كار نزد خدا خيلي سخت است فرداي قيامت كه در برابر خدا قرار مي گيري به شما گفته مي شود: اي بنده من چرا در مورد چيزي كه علم نداشتي فتوي دادي و در امامت آنكه از تو عالمتر است امام است، پس عبدالله بن موسي گفت: برادرم رضا عليه السلام را ديدم كه چنين سؤالهايي را چنين جواب داد، امام جواد عليه السلام فرمود: از امام رضا عليه السلام سؤال شد درباره مردي كه زني را نبش قبر كرده و با او عمل خلاف انجام داده و كفش را دزديده بود و حضرت دستور داد به قطع دست براي سرقتش و تبعيدش هم



[ صفحه 86]



به خاطر اهانت به مرده بود.

ابوخداش المهدي مي گويد: در مجلس موسي بن جعفر عليه السلام بودم مردي آمد و گفت: فدايت شوم ام ولد من با شير فرزند من به كنيز من كه بالغة است شير داده آيا نكاح او براي من جايز است يا نه؟ حضرت فرمود: بعد از دو سالگي رضاعيت نيست، و از حضرت سؤال كردند: آيا نماز در حرمين شريفين كامل است يا شكسته امام فرمود: خواستي تمام بخوان، يا شكسته بخوان، سؤال كردند: آيا خصي مي تواند با زن هم بستر شود، حضرت رويش را برگرداند، راوي مي گويد: بعد از آن به محضر امام رضا عليه السلام رسيدم و همان مسايل را پرسيدم، حضرت همان جوابها را داد كه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام جواب داده بود، و در مجلس ابوجعفر عليه السلام بودم از حضرت همين مسائل را پرسيدم آن حضرت نيز همين جوابها را داد و در مورد نماز حرمين شريفين فرمود: خواستي تمام بخوان يا شكسته بخوان، اما پدرم كامل مي خواند، پرسيدم: آيا فرد خصي مي تواند با زن هم بستر شود حضرت صورتش را برگرداند، سپس مرا نزديك خواست و فرمود چيزي جز جنابتي كه بر او واقع مي شود نقص ندارد.

مرحوم ثقةالاسلام در كافي و صدوق در كتاب توحيد و هر دو به استناد ابي هاشم جعفري نقل مي كنند كه او مي گويد: به امام جواد عليه السلام گفتم: لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار، يعني چه؟ فرمود اي ابوهاشم توهمات عقلي (قلبي) رقيقتر و ظريفتر از نگاههاي چشم است، تو با فكر و خيالت سند و هند و شهرهايي كه بر آنها وارد نشده اي مي تواني درك كني اما با چشمت نمي تواني ببيني، خداوند را توهمات عقلي هم نمي تواند ببيند تا چه رسد به ديدن چشمها.

شيخ صدوق «عليه الرحمة» در كتاب توحيد از ابي هاشم جعفري نقل مي كند: از امام جواد عليه السلام سؤال كردم: معناي توحيد چيست؟ فرمود: آنچه كه تمام زبانها درباره آن اجتماع مي كنند، همانطور كه خداوند متعال مي فرمايد: و لئن سألتهم من خلق السموات و الارض ليقولن الله.



[ صفحه 87]



از عبدالله بن ابي بحران نقل است كه: از امام جواد عليه السلام درباره معناي توحيد پرسيدم و گفتم: آيا مي توان چيزي را توهم كرد؟ فرمود: بلي خداوند غيرقابل فهم با عقل و نامحدود است و هر آنچه كه در توهم تو مي آيد خداوند به خلاف آن است و چيزي شبيه او نيست و فكر و خيال ذات او را نمي تواند درك كند، چگونه فكر و خيال مي تواند او را درك كند در حالي كه او خلاف درك عقل و خلاف تصور افكار است پس چيزي توهم مي شود كه نه معقول است و نه محدود.

در اصول كافي از محمد بن ابي عبدالله و او هم از اسنادش و آنها از ابي هاشم جعفري نقل است كه گفت: نزد امام جواد عليه السلام بودم مردي چنين سؤال كرد كه: نامها و صفاتي كه خداوند تبارك و تعالي در كتاب خودش در بيان خويش آورده چيست؟ فرمود: آن سخن دو جنبه دارد اگر بگويي او داراي عدد و ازياد است خداوند برتر از اين است. اما اگر بگويي اين صفات و نامها وجود دارد، كه اين هم دو معنا دارد، اگر بگويي اين صفات از خداوند از علم او زايل نمي شود اين درست است، اما اگر بگويي تصوير اين صفات و صوت اينها و حروفشان زايل نمي شود، پناه مي برم به خدا از اينكه چيزي همراه او باشد. بلكه خدا بود و خلقي نبود سپس عامل و وسيله اي بين خود و مخلوقاتش خلق نمود تا بدان وسيله به درگاه خدا تضرع كنند و او را بندگي نمايند و آن وسيله ذكر خدا است، و خدا بود در حاليكه ذكر نبود و آنكه با ذكر ياد مي شود همان خداوند قديم است خدايي كه فناپذير نيست، و اسماء و صفات مخلوقات است و معاني براي صفات و اسماء مي باشد، اما خداوند در ذاتش اختلاف و ائتلاف نيست زيرا كه اختلاف و ائتلاف براي موجودات تجزيه پذير مي باشد، و به خداوند مؤتلف (تاليف شده) يا كم يا زياد گفته نمي شود چون او در ذات خودش قديم است و هر چيزي غير از اين واحد متجزي است و خداوند واحد غيرمتجزي است و توهم قلت و كثرت در آن راه ندارد و هر متجزي و هر چيزي كه توهم قلت و كثرت در او باشد او مخلوق است و به خالق خودش دلالت دارد.



[ صفحه 88]



وقتي كه تو مي گويي خداوند قادر است خبر مي دهي كه او از چيزي ناتوان نيست پس كلمه عجز را از او نفي مي كني و به غير او عجز را نسبت مي دهي و وقتي كه مي گويي او عالم است كلمه جهل را از او نفي مي كني و به غير او نسبت مي دهي و وقتي كه خداوند اشياء را فاني مي كند صورت و حرف و قسمتهاي آن را فاني مي كند و همه چيز با علم او از بين مي رود.

مردي پرسيد: چگونه پروردگارمان را شنوا مي ناميم؟ فرمود: براي اينكه هر چه با شنيدن درك مي شود از او مخفي نيست ما او را با گوشي كه در سر است توصيف نمي كنيم و همچنين است وقتي كه او را بينا مي ناميم زيرا كه هر چه از رنگ و شخص و... كه با ديدن قابل درك است از او مخفي نيست و ما را به چشم سر توصيف نمي كنيم، و همچنين است وقتي كه او را لطيف مي ناميم زيرا كه او به هر چيز كوچك هم علم دارد مانند: پشه و چيزهايي كوچكتر از آن و به جايي كه آن پشه رشد مي كند و شعور و شهوتي كه بر نسلش دارد و به محلهايي كه جان پناه و محل زندگي آن پشه است، نيز علم دارد، پس مي دانيم خالق آن پشه لطيف است اما نه به كيفيت زيرا كه كيفيت از آن مخلوق است، و همچنين پروردگارمان را قوي مي ناميم اما نه آن قوي كه از سخت گرفتن باشد و آنچه كه درباره مخلوق معروف است و اگر قوت خدا را به سخت گرفتن تعبير آورديم، به مخلوق تشبيه مي شود و احتمال زياد بودن بوجود مي آيد و هر چه كه احتمال زياد شدن در او باشد احتمال كم شدن هم در او هست و هر چه كم شدن داشته باشد نمي تواند قديم باشد و آنچه كه قديم نباشد عاجز خواهد بود و پروردگار ما بالاتر از اين است و براي او شبيه نيست، مخالف ندارد، چگونگي و انتها ندارد، هيچ چشمي او را نمي بيند و حرام است دل بر او مثلي بياورد و افكار بر او محدوديت قايل شود و انديشه بر او عقيده داشته باشد خداوند از نامگذاري توسط بندگانش و از تصورات مخلوقاتش اجل و عزيز است و خداوند خيلي بزرگتر از اينها است.

صدوق در كتاب توحيد از علي بن احمد بن عمران الدقان و او از محمد بن



[ صفحه 89]



ابي عبدالله الكوفي و او از محمد بن بشير و او از ابي هاشم جعفري،مثل همين روايت را نقل كرده است.

شيخ ابوعمرو محمد بن عمر بن عبدالعزيز الكشي در رجال خود از قول محمد بن مسعود مي گويد كه محمودي بر ما نقل كرد كه بر ابن ابي داوود وارد شدم در حاليكه او نشسته بود و يارانش در اطرافش، ابن ابي داوود به آنها گفت: در مورد پيام خليفه چه نظري داريد؟ گفتند پيام خليفه چيست؟ گفت: خليفه مي گويد نظر شما در مورد سخنان عده اي كه مي گويند: اباجعفر با مستي خارج مي شود و به مردم قرآن انشاء مي كند، چيست؟ گفتند: در اين صورت دلايل آنها و سخنانشان باطل مي شود، من گفتم: فلانيها مرا بيشتر به جمعشان راه مي دهند و سخنان سري شان را نزد من مي گويند، و چنين شايعه اي درست نيست، پس گفت: تو از كجا اين سخن را مي گويي؟ گفتم: آنها معتقدند در هر زماني و در هر حالي بر خدا لازم است كه در روي زمين حجتي داشته باشد تا بدين وسيله عذر و بهانه مردم را قطع نمايد، و اگر در هر زماني حجتي لازم باشد پس در اين زمان چه كسي همانند او يا برتر از او است چه در نسب و چه در شرف، پس اين بهترين دليل بر حجت بودن او است از ميان ياران خود و ديگران، محمودي مي گويد ابن ابي داوود همين سخن را به عرض خليفه رساند و گفت: در ميان اين قوم حيلة و مكر وجود ندارد پس اباجعفر عليه السلام را اذيت نكنيد.

علامه مجلسي (ره) در ترجمةالجلاء مي گويد: وقتي كه پس از وفات امام رضا عليه السلام مردم مأمون را به قتل حضرت رضا عليه السلام متهم كردند، مأمون خواست خودش را از اين اتهام تبرئه كند وقتي كه از خراسان به بغداد آمد طي نامه اي از امام جواد عليه السلام تقاضا كرد از مدينه به بغداد برود و او قدوم آن حضرت را عزيز و گرامي مي دارد.

وقتي كه حضرت وارد بغداد شد پيش از آنكه مأمون با حضرت ملاقات داشته باشد و

حضرت را بشناسد به شكار مي رفت و بقيه قضايا همانطور است كه در



[ صفحه 90]



اعجاز آن حضرت بيان شد.

مرحوم شيخ مفيد (ره) در ارشاد مي گويد: وقتي مأمون فضل و علم و حكمت و ادب و كمال عقل حضرت جواد عليه السلام را در آن سن كوچكي وي ديد شيفته و علاقه مند به او شد و ديد كه هيچ كس از بزرگان وقت با او مساوي نيست، پس دخترش ام فضل را به همسري او درآورد و او را همراه امام جواد عليه السلام به مدينه فرستاد و در اكرام و تعظيم و اجلال مقام حضرت كوشيد.

در بحار از مناقب از خطيب در تاريخ بغداد از يحيي بن اكثم نقل مي كند: مأمون خطبه خواند و گفت:

الحمد لله الذي تصاغرت الامور لمشيئته و لا اله الا الله اقرار بربوبيته و صلي الله علي محمد عبده و خيرته، اما بعد خداوند به امر ازدواج راضي شد بخاطر تكميل اسبابها و نسبتها، اي مردم آگاه باشيد دخترم زينب را به ازدواج محمد بن علي بن موسي الرضا عليه السلام درآوردم و چهارصد درهم مهر او قرار دادم، گويند: در اين زمان حضرت جواد عليه السلام نه سال و چند ماه سن داشت و مأمون از هيچ اكرام و اجلالي درباره حضرت فروگذار نكرد.

بزرگ عارفان مرحوم علي بن طاووس (ره) در كتاب مهج الدعوات مي گويد: روايت كردند بر ما از قول ابوجعفر بن بابويه (ره) از ابراهيم بن محمد بن حارث نوفلي كه گفت: پدرم كه خادم علي بن موسي الرضا عليه السلام بود نقل كرد: وقتي مأمون دخترش را به عقد ابوجعفر محمد بن علي بن موسي الرضا عليه السلام درآورد، حضرت به او نوشت: براي هر زني از مال شوهرش مهري بايد باشد اما خداوند اموال ما را در آخرت قرار داده و براي آن روز ذخيره نموده است همانطور كه اموال شما را در همين دنيا به شما داده است پس من مهر دختر تو را وسيله رسيدن به خواسته ها قرار مي دهم و آن وسيله مناجاتي است كه پدرم به من ياد داده و براي او هم پدرش موسي و او هم از پدرش جعفر و او هم از پدرش محمد و او هم از پدرش علي بن الحسين و او هم از پدرش حسين بن علي و او هم از برادرش حسن بن علي و او هم از



[ صفحه 91]



پدرش اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام و او هم از رسول خدا صلي الله عليه و آله و او از جبرئيل اخذ كرده و گفت: اي محمد، پروردگار عزيزت به تو درود مي فرستد و به تو مي گويد: اين است كليد گنجهاي دنيا و آخرت اين را وسيله رسيدن به خواسته هايت قرار بده كه به آرزوهايت مي رسي و به خواسته هايت دست مي يابي، اما آن را براي خواسته هاي دنيوي به كار نبر كه ضرر مي كني و آن ده وسيله است كه با آن درهاي بهشت را به روي خود باز مي كني و به خواسته هايت مي رسي، و آن نسخه اين است: سپس آن دعا را ذكر مي كند...

مرحوم شيخ مفيد محمد بن نعمان در ارشاد از حسن بن محمد بن سليمان و او از علي بن ابراهيم بن هاشم و او از پدرش و او از ريان بن شبيب نقل مي كند: وقتي كه مأمون خواست دخترش ام الفضل را به ازدواج اباجعفر محمد بن علي عليه السلام درآورد، موضوع را به عباسيون خبر داد، آنها به مأمون سخت گرفتند و بر او تشر آمدند و ترسيدند با اين ازدواج امر خلافت به آن حضرت منجر شود همانطور كه امر ولايت عهدي به امام رضا عليه السلام رسيد، پس سخت در اين فكر بودند عده اي از عباسيون به حضور مأمون جمع شدند و گفتند: خداوند امير را پايدار بدارد از اين تصميم شما كه اراده كرده ايد دخترتان را به ازدواج پسر رضا درآوريد، ما نگران هستيم مي ترسيم با اين كار خلافتي را كه خداوند براي ما اراده كرده از دست ما خارج شود و عزتي كه خداوند در مقابل اين طايفه درگذشته و حال به تن ما پوشانيده از ما كنده شود در حالي كه خلفاء قبل از تو، آنها (بني فاطمه) را تبعيد مي كردند و آنها را كوچك و تضعيف مي كردند و ما را در مقطعي از عمل تو كه نسبت به رضا داشتي در شرايط سختي قرار گرفتيم كه خداوند اين پيش آمد مهم را از ما رفع نمود، تو را به خدا ما را مجدد به غم و سختي كه از آن خلاصي پيدا كرديم گرفتار نكن و نظر خودت را از پسر رضا عوض كن و به خاندان و قوم خودت توجه كن.

پس مأمون به آنها گفت: اما آن خصوصيتي كه بين شما و فرزندان علي است، خودتان باعث آن هستيد هر گاه در حق اين طايفه انصاف به خرج مي داديد، با آنها



[ صفحه 92]



مهربان مي شديد. اما آنچه كه پيش از من با اين طايفه كردند اين است كه با آنها قطع رحم كرده اند و من از اين كار به خدا پناه مي برم و به خدا قسم من نسبت به پيشنهاد خلافت به امام رضا عليه السلام پشيمان نيستم و من از او تقاضا كردم كه امر خلافت را قبول كند و من خودم را از خلافت خلع كنم اما او نپذيرفت و امر خداوند مقدور و تعيين شده بود، و اما ابوجعفر محمد بن علي عليه السلام، من او را علي رغم كوچكي و خردسالي اش بر همه ترجيح دادم به خاطر برتري او بر همه مردم روي زمين در علم و فضل و تعجب همگان را با علم و فضلش برانگيخته و من اميدوارم آنچه كه من از او شناختم به مردم هم روشن شود پس آن وقت خواهند فهميد كه آنچه را كه من درباره او تشخيص داده ام درست است، پس گفتند: اين جوان گرچه آينده و كمالات در او نمايان است در عين حال او بچه است و شناختي از فقه ندارد و دانش نمي داند، به او مهلت بده تا در دين ادب و فقه ورزيده شود سپس آنطور كه مي خواهي رفتار كن.

مأمون به آنها گفت: واي بر شما من بيش از شما اين جوان را مي شناسم، اين خاندان علمشان از سوي خدا است و از سوي خدا الهام گرفته اند آنها در علم دين و ادب و معرفت كاملتر از رعاياي ناقص هستند. پس اگر مي خواهيد، ابوجعفر را امتحان كنيد تا به آنچه كه من از وصف او گفتم آگاهي پيدا كنيد. (البته خواننده عزيز توجه داشته باشيد كه همه اين سخنان و توجهات مأمون عباسي نسبت به امام جواد عليه السلام به جهت فريب مردم و به قول خودش جبران جنايتي است كه در حق امام رضا عليه السلام روا داشته و به هيچ وجهي تعريفات و تمجيد او از اهل بيت عليهم السلام حقيقي نبوده است)

عباسيان گفتند: ما به خاطر شما مصمم هستيم به امتحان او، پس مجلسي را بين ما و او در حضور خودت ترتيب بده تا از فقه شريعت از او بپرسم اگر بتواند جواب بدهد نسبت به تصميم هاي شما درباره او اعتراض نمي كنيم و تمام مردم هم به درستي نظر خليفه درباره او آگاه مي شوند، اما اگر از جواب دادن عاجز باشد آنچه ما



[ صفحه 93]



گفتيم بايد قبول كني.

مأمون به آنها گفت: هر چه دوست داريد بكنيد، آنها از نزد مأمون خارج شدند و نظرشان بر يحيي بن اكثم قرار گرفت، آن موقع يحيي بن اكثم قاضي وقت بود، به وي گفتند: اگر سؤالي از محمد بن علي بپرسي كه او نتواند جواب بدهد مال زيادي به تو خواهيم داد، پس نزد مأمون برگشته گفتند: روزي را براي اين موضوع تعيين كنيد او هم پذيرفت و گفت: فلان روز جمع شويد، در موعد مقرر يحيي بن اكثم نيز همراه آنها آمد، پس مأمون امر كرد براي امام جواد عليه السلام بستر و جايگاهي پهن كردند و دو پشتي گذاشتند و اين كار را كردند در حاليكه امام جواد عليه السلام كه در اين ايام نه سال و يك ماه داشت وارد شد و نشست و يحيي بن اكثم نيز پيش روي حضرت نشست و مردم در جايگاه خود قرار گرفتند و مأمون نيز در كنار امام جواد عليه السلام نشست.

يحيي بن اكثم به مأمون گفت: آيا امير اجازه مي دهد كه از ابوجعفر عليه السلام سوالي بپرسم؟ مأمون گفت: اجازه داري بپرسي، يحيي بن اكثم جلو آمد و گفت: فدايت شوم اجازه مي دهيد بپرسم؟ حضرت فرمود: بپرس، يحيي گفت: فدايت شوم چه مي فرمائيد در مورد محرمي كه صيدي را بكشد؟ حضرت فرمود: آيا در حرم كشته يا بيرون از حرم؟ آن محرم عالم بوده يا جاهل؟ عمداً كشته يا از روي خطا؟ آيا محرم عبد بوده يا حر؟ صغير بوده يا كبير؟ او به قتل شروع كرده يا حالت دفاع داشته؟ آيا صيد پرنده بوده يا غيرپرنده؟ صيد كوچك (بچه) بوده يا بزرگ؟ محرم به عمل خود مصر بوده يا پشيمان؟ آيا صيد را شب كشته يا روز؟ آيا محرم در احرام حج عمره بوده يا حجةالاسلام؟ يحيي بن اكثم مات و مبهوت ماند كه چه بگويد و درماندگي در چهره اش پيدا بود پس از ادامه بحث عاجز و ناتوان ماند بطوري كه همه حضار متوجه ناتواني او شدند.

مأمون گفت: شكر خدا را كه به من اين نعمت و توفيق را در صحت نظرم داده، سپس به طايفه خود نگاه كرد و گفت: آيا الآن فهميديد آنچه را كه در آن بوديد سپس به سوي امام جواد عليه السلام برگشت و گفت: يا اباجعفر آيا حاضر به ازدواج



[ صفحه 94]



هستيد؟ فرمود بلي، پس مأمون گفت: فدايت شوم خطبه را بخوان بدرستيكه با تمام وجودم از تو راضي هستم و دخترم ام فضل را به ازدواج تو درمي آورم ولو اينكه طايفه ام موافق نيستند.

امام جواد عليه السلام فرمود: الحمد لله اقرارا بنعمته و لا اله الا الله اخلاصا لوحدانيته و صلي الله علي محمد سيد بريته و الاوصياء من عترته.

اما بعد، از بزرگواري و فضل خدا بر مردم اين است كه آنها را به وسيله حلال از حرام بي نياز كرده است و فرموده است: و انكحوا الايامي منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله والله واسع عليم، سپس اينكه محمد بن علي بن موسي عقد مي نمايد ام فضل دختر مأمون را و براي مهر او قرار مي دهد مهر جده اش فاطمه دختر محمد صلي الله عليه و آله را كه پانصد درهم بوده، اي خليفه آيا دخترت را به اين مقدار مهريه تزويج مي كنيد؟

پس مأمون گفت: بلي اي ابوجعفر دخترم ام فضل را به اين مقدار مهريه به ازدواج شما درآوردم آيا اين نكاح را قبول مي كنيد؟

حضرت فرمود: قبول كردم و بدان راضي هستم.

پس مأمون دستور داد تمام حاضرين از عوام و خواص در جايگاه خود بنشينند.ريان مي گويد: چيزي نگذشت كه صداهايي شبيه صداي ملوانان كه با هم صحبت مي كنند شنيديم، در اين هنگام خدمتكاران يك كشي ساختگي را مي كشيدند كه از نقره ساخته بودند و پر از پارچه ابريشم كرده بودند و مجسمه اي به شكل گوساله كه داخلش پر از عطريات مختلف بود آوردند، مأمون دستور داد با اين عطريات محاسن خواص را معطر كردند، سپس آن عطريات را در سالن اجتماعات گذاشته تا آنجا نيز معطر شود پس از آن سفره گسترده شده و حاضرين طعام خوردند و به هر كسي در حد منزلتش هدايايي داده شد.

وقتي كه همه رفتند و خواص مجلس ماندند، مأمون به امام جواد عليه السلام گفت:فدايت شوم اگر مايل باشيد آن مسأله فقهي را بيان فرمائيد كه محرمي صيدي را



[ صفحه 95]



كشته باشد.

امام عليه السلام فرمود: بلي، اگر محرم، خارج از حرم و از قسم پرندگان بزرگ كشته باشد يك گوسفند بايد قرباني كند و اگر در حرم كشته باشد دو گوسفند، و اگر جوجه را در خارج از حرم كشته باشد بره اي كه از شير گرفته شده بر او واجب مي شود و اگر جوجه را در حرم كشته باشد علاوه بر آن بره، قيمت جوجه نيز بر او است، اما اگر صيد از وحوش باشد اگر حمار وحشي باشد يك گاو بر او است و اگر شترمرغ را كشته باشد پس يك شتر بر عهده او است و اگر صيد آهو باشد يك گوسفند بر عهده او است و اگر هر كدام از اينها را در حرم كشته باشد همين مجاز آنها اضافه مي شود كه قرباني بكشد و اگر محرم كاري كرد كه قرباني بر او واجب شد اگر محرم به حج بوده در منا قرباني مي كند و اگر محرم به عمره باشد در مكه قرباني مي كند و مجازات صيد هم بر عالم و جاهل يكي است و اگر عمدي باشد گناهش اضافه است، اگر از روي خطا باشد گناه بر او نيست فقط قرباني بر او واجب مي شود، اگر محرم آزاد باشد قرباني بر گردن خودش است و اگر عبد باشد بر عهده مولايش است، اما اگر صغير باشد كفاره ندارد بلكه كفاره بر كبير واجب است و محرم اگر پشيمان شود گناه اخروي ندارد اما اگر بر گناه (كار) خودش مصر باشد گناه اخروي هم دارد.

مأمون گفت: مرحبا بر تو اي اباجعفر احسن الله اليك، اگر خواستي شما هم از يحيي مساله اي بپرس. حضرت فرمود: اي يحيي! بپرسم؟ يحيي گفت: فدايت شوم خود داني، اگر جوابش را بدانم مي گويم و اگر ندانم از شما ياد مي گيرم.

حضرت فرمود: مردي اول روز به زني نگاه كرده و اين نگاهش حرام بوده، وقتي آفتاب بالا آمد نگاهش حلال شد، وقتي خورشيد غروب كرد بر او حرام شد، وقت عشاء كه شد بر او حلال شد وقتي نصف شب شد بر او حرام شد وقتي فجر طلوع كرد بر او حلال شد، علت اين كار چه بود؟ چرا بر او گاهي حلال و گاهي حرام مي شده؟

يحيي بن اكثم گفت: به خدا قسم جواب اين را نمي دانم، اگر عنايت بفرمائي آن را



[ صفحه 96]



به ما ياد بدهي، حضرت فرمود: اين زن كنيز مردي بود، مردي اجنبي در اول روز به او از روي حرام نگاه كرد، وقتي آفتاب بالا آمد او را از مولايش خريد پس به او حلال شد، هنگام ظهر او را آزاد كرد پس بر او حرام شد، هنگام عصر او را به ازدواج خود درآورد پس حلال شد، وقت غروب او را ظهار كرد پس بر او حرام شد وقت عشاء كفاره ظهاررا داد پس بر او حلال شد وقتي نصف شب شد او را طلاق داد و بر او حرام شد و هنگام فجر رجوع كرد پس بر او حلال شد.

راوي مي گويد: مأمون نزد طايفه خود آمد و گفت: آيا در ميان شما كسي هست كه به مسائلي اين چنين جواب بدهد يا اين گفتارهاي قبلي را بداند؟ گفتند: نه به خدا قسم به درستي كه خليفه مي داند كه چنين كسي در ميان ما نيست، پس مأمون گفت: واي بر شما به درستي كه اهل اين خاندان جداي از اين مردم هستند آنچه كه از فضل و علم و دانش مي بينيد نزد ايشان است و كوچكي سن آنها موجب فقدان كمال ايشان نمي شود، مگر نمي دانيد پيامبر صلي الله عليه و آله دعوت خودش را با دعوت به علي بن ابيطالب عليه السلام به اسلام آغاز كرد در حالي كه علي عليه السلام ده ساله بود و اسلام را از پيامبر اسلام قبول كرد و جز علي عليه السلام هيچ كس را در آن سن به اسلام دعوت نكرده و با حسن و حسين عليهم السلام بيعت كرد در حالي كه بسيار كم سن و سال بودند و به جز آنها با هيچ كودكي ديگر بيعت نكرد، آيا نمي دانيد خداوند آن نعمت را به اينها عطا كرده و آنها نسل يكديگر و اولاد همان علي و حسن و حسين عليهم السلام هستند همان فضل و برتري كه متقدمين ايشان داشته اند متأخرين ايشان نيز خواهند داشت؟ گفتند: به خدا قسم اي خليفه اين سخن شما را تأييد مي كنيم، سپس بلند شدند.

فرداي آن روز مأمون مردم را حاضر كرد و امام جواد عليه السلام نيز حاضر شد، لشكريان، خواص و عمال براي تبريك گفتن به مأمون و امام جواد عليه السلام آمدند، و سه طبق نقره و در آن ظرفها قطعه هايي گلوله مانند از مشك و زعفران گذاشته بودند كه پر از عطريات و زعفران كرده بودند و نوشته هايي با اموال قابل توجه و عطاياي نفيس و بخشش قطعات زمين در آن بود، پس مأمون دستور داد آنها را بين خواص



[ صفحه 97]



قوم تقسيم كنند، آن گلوله هاي عطريات در دست هر كس قرار مي گرفت پارچه اي كه در آن بود خارج مي كرد آنگاه عطرش را مي پاشيد، و آنها را با جوايز و هدايا غني كرد و مأمون هداياي عموم نيازمندان را بر ديگران مقدم داشت و از اكرام و تعظيم امام جواد عليه السلام كم نگذاشت و او را از فرزندان خود و طايفه اش برتر و بالاتر گرفت.

فتال در روضة الواعظين و طبرسي در احتجاج از ريان بن شبيب مثل اين روايت را نقل كرده است.

شيخ ابومحمد حسن بن علي شعبه در كتاب «تحف العقول عن آل الرسول» مي گويد: مأمون به يحيي بن اكثم گفت: مسائلي را از ابوجعفر محمد بن الرضا بپرس كه در جواب آن بماند، يحيي گفت: يا اباجعفر چه مي فرمائيد در مورد مردي كه با زني مرتكب زنا شده نكاح مي كند آيا اين جايز است؟ حضرت فرمود: آن مرد صبر مي كند آن زن از آن نطفه زنا و غير آن استبراء (پاك) مي شود زيرا كه اطمينان ندارد از آنچه كه براي آن زن از حيث نطفه واقع شده، پس از آن اگر خواست با او ازدواج مي كند زيرا كه مثل او مانند كسي است كه از درخت خرمايي به حرام بخورد سپس خريدار (مشتري) آن درخت بشود و از طريق حلال از آن درخت بخورد، پس يحيي ساكت شد.

پس از آن حضرت فرمود: اي يحيي چه مي گويي درباره مردي كه زني بر او حرام بود وقتي آفتاب بالا آمد حلال شد وسط روز بر او حرام شد، ظهر بر او حلال شد سپس عصر بر او حرام شد، هنگام مغرب بر او حلال شد، وسط شب بر او حرام شد، هنگام فجر بر او حلال شد، هنگام بالا آمدن آفتاب بر او حرام شد، سپس وسط روز بر او حرام شد؟ يحيي و ساير فقهاء قوم در جواب مانده و زبانشان به لكنت افتاد.

پس مأمون گفت: اي اباجعفر خداوند به تو عزت بدهد جواب اين مسئله را براي ما بيان فرمائيد.

حضرت فرمود: اين مرد به كنيزي كه بر او حلال نبوده نگاه كرد بعد از آن او را



[ صفحه 98]



خريده حلالش شده سپس او را آزاد كرده حرامش شده پس از آن او را تزويج كرده بر او حلال گشته بعد او را ظهار كرده بر او حرام شده، بعد از آن كفاره ظهار را داده بر او حلال شده سپس او را طلاق داده بر او حرام گشته بعد از آن رجوع كرده بر او حلال شده پس از آن مرتد شده بر او حرام شده سپس توبه كرده و برگشته با همان نكاح اول بر او حلال شده همانطور كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله ابي العاص بن ربيع همسر زينب را پس از مسلمان شدن با همان نكاح اول معتبر دانست.

در بحار آمده كه: روزي كه امام جواد عليه السلام ام فضل را به ازدواج خودش درآورد ابوهاشم جعفري گفت: مولاي من امروز روز پربركتي بود، حضرت فرمود: اي اباهاشم بركت خدا در اين روز براي ما بيشتر بود، ابوهاشم گفت: بلي مولاي من، حال من در مورد اين روز چه بگويم؟ فرمود: خير بگو تا به خير برسي، ابوهاشم گفت: مولاي من اين ازدواج را قبول كن و با آن مخالفت نكن پس فرمود قبول مي كنم و در آن جز خير نمي بينم.

شيخ طبرسي در احتجاج مي گويد: نقل شده پس از آنكه مأمون دخترش ام فضل را به ازدواج امام جواد عليه السلام درآورد در مجلسي كه امام جواد عليه السلام در كنار او نشسته بود و يحيي بن اكثم و عده زيادي هم حضور داشتند يحيي بن اكثم به امام عليه السلام گفت: يا بن رسول الله صلي الله عليه و آله در مورد اين روايت چه نظري داريد كه: جبرئيل بر رسول خدا صلي الله عليه و آله نازل شد و گفت اي محمد خداوند به تو سلام مي رساند و مي گويد از ابوبكر بپرس آيا از من راضي هستي يا نه، من از او راضي هستم. امام جواد عليه السلام فرمود:، منكر فضيلت ابوبكر نيستم اما گوينده اين خبر بايد اين خبر را هم كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله در حجة الوداع نقل شده در نظر بگيرد كه حضرت فرمود: دروغگويان از زبان من زياد شده اند و بعد از من زيادتر هم مي شوند، هر كسي عمداً سخن دروغي به من نسبت بدهد جايگاه خودش را پر از آتش كرده است، پس هر گاه روايتي از من به شما رسيد آن را به كتاب خدا و سنت من تطبيق بدهيد اگر با كتاب خدا و سنت من موافق بود بپذيريد و هر كدام با كتاب خدا و سنت من مخالف



[ صفحه 99]



بود قبول نكنيد، و اين خبر موافق كتاب خدا نيست، خداوند مي فرمايد: و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد، آيا براي خدا رضايت يا نارضايتي ابوبكر از مخفي و غيرمعلوم بود تا از آن سوال كند، اين از نظر عقل محال است!

پس از آن يحيي بن اكثم گفت: روايت شده كه مثل ابوبكر و عمر در زمين همانند جبرئيل و ميكائيل در آسمانها است.

حضرت فرمود: اين هم بايد با قرآن مطابقت شود، زيرا كه جبرئيل و ميكائيل دو ملك مقرب خدا هستند و اصلاً گناه نمي كنند و يك لحظه هم از اطاعت خدا سرباز نمي زنند در حالي كه ابوبكر و عمر قبل از اينكه مسلمان شوند مشرك بودند و بيشتر عمرشان در زمان شرك سپري شده پس محال است كه به جبرئيل و ميكائيل شباهت داشته باشند.

يحيي گفت: روايت شده آنها بزرگان و مولاي پيرمردان اهل بهشتند، اين را چه مي فرمائيد؟

حضرت فرمود: اين سخن نيز محال است، زيرا كه اهل بهشت عموماً جوان خواهند شد و آنجا پيرمردي وجود نخواهد داشت، اين خبر را بني اميه درست كرده اند در مقابل خبر معروفي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در مورد امام حسن و حسين عليهم السلام فرمود: آنان سروران جوانان بهشتند.

پس يحيي بن اكثم گفت: روايت شده كه عمر بن الخطاب چراغ اهل بهشت است.

امام عليه السلام فرمود: اين هم محال است زيرا كه در بهشت ملائكه هاي مقرب هستند، حضرت آدم و پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و تمام انبياء و رسولان خدا مي باشند، آنگاه نور آنها بهشت را روشن نمي كند و نور عمر روشن مي كند؟!

يحيي بن اكثم گفت: روايت شده كه سكينه به زبان عمر سخن خواهد گفت.

حضرت فرمود: منكر فضل عمر نيستم اما ابوبكر از عمر افضل است و ابوبكر



[ صفحه 100]



بالاي منبر گفت: به درستي كه مرا شيطاني است كه اذيتم مي كند و هر گاه مي خواهم كار خيري انجام بدهم جلوي مرا مي گيرد.

يحيي گفت: روايت است كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله مي فرمايد: اگر من به پيامبري مبعوث نمي شدم، عمر مبعوث مي شد.

حضرت فرمود: كتاب خدا درست تر از اين گفتارها است خداوند در كتاب خود مي فرمايد: و اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح، خداوند از پيامبران پيمان (تعهد) گرفته است چگونه ممكن است پيامبري عوض بشود؟ هيچ پيامبري حتي لحظه اي به خدا شرك نورزيده چگونه كسي كه مشرك بوده مي تواند پيامبر باشد؟ در حالي كه عمر بيشتر عمرش را مشرك بوده و پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله مي فرمايد: من پيامبر شدم در حالي كه بين جسم و روح بود.

يحي بن اكثم گفت: از پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله نقل شده: هيچ گاه وحي از من قطع نمي شد مگر آنكه تصور مي كردم -از من قطع شده و - بر آل خطاب نازل شده.

حضرت فرمود: اين نيز محال است زيرا كه جايز نيست پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله در نبوت خويش شك كند، خداوند مي فرمايد: الله يصطفي من الملائكة رسلا و من الناس، پس چگونه مي شود نبوت از كسي كه خداوند او را برگزيد به كسي كه به خدا شرك ورزيده منتقل شود؟

يحيي بن اكثم گفت: از پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله روايت شده كه فرموده: هر گاه عذاب نازل شود كسي نجات پيدا نمي كند به غير از عمر بن الخطاب!

حضرت فرمود: اين هم محال است زيرا كه خداوند مي فرمايد: و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون، پس خداوند خبر داده است مادامي كه پيامبر خدا صلي الله عليه و آله در ميان آنها است و مادامي كه آنها طلب مغفرت مي كنند خداوند آنها را عذاب مي كند.

مؤلف مي گويد: در ترجمه الجلاء آمده كه: امام جواد عليه السلام مدتي با عزت و احترام نزد مأمون ماند و همسرش ام فضل با اخلاق و رفتار حضرت سازگار نبود زيرا كه



[ صفحه 101]



حضرت علاقه زيادي به ساير همسرانش داشت و مادر امام هادي عليه السلام را به آنها ترجيح مي داد و ام فضل هم شكايتش به پدرش قطع نمي شد، مأمون هم به خاطر كاري كه با امام رضا عليه السلام كرده بود به شكايتهاي ام فضل اهميت نمي داد و نمي خواست متعرض امام جواد عليه السلام يا يكي از اهل بيت آن حضرت بشود و ضمناً مي دانست كه اين كار به صلاح دنياي او نيست.

مرحوم مفيد (ره) و ديگران گفته اند: پس از آنكه آن حضرت از معاشرت با مأمون متنفر شد از او اجازه خواست حج بجا آورد، راهي بيت الله الحرام شد و از آنجا به وطن خود و شهر جدش پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله برگشت.

شيخ مفيد (ره) نيز در ارشاد اين مطلب را تأييد كرده كه مردم نقل كرده اند: ام فضل از مدينه به پدرش مأمون نامه نوشت و از امام جواد عليه السلام شكايت كرد و گفت: او بر من هوو آورده است، مأمون در جوابش نوشت: دخترم من كه تو را به ازدواج ابوجعفر درنياورده ام تا حلال را بر او حرام كني، پس ديگر از اين نامه ها برايم ننويس.

وقتي كه امام جواد عليه السلام از بغداد از نزد مأمون به مدينه برگشت و ام فضل هم با آن حضرت بود همراه او به دروازه كوفه رسيد، و در حالي كه مردم او را مشايعت مي كردند، هنگام غروب به دار مسيب رسيد پس از مركب پياده شد و به مسجد رفت، در صحن مسجد درخت سدري بود كه ميوه نمي داد پس حضرت كوزه آبي خواست و پاي آن درخت وضو گرفت سپس بلند شد و نماز مغرب را با مردم خواند سپس نشست و ذكر گفت و قبل از تعقيب نماز بلند شد و چهار ركعت نافله بجا آورد و پس از آن تعقيبات بجا آورد و دو سجده شكر بجا آورد، وقتي پيش آن درخت رسيد آن درخت ثمر خوبي آورده بود، مردم تعجب كرده و از ميوه آن خوردند كه ميوه شيريني داشت، نه تلخ بود و نه تيز.

سپس حضرت در وقت مناسب به مدينه حركت كرد، هنوز زمان زيادي از سكونت حضرت در مدينه نگذشته بود كه معتصم آن حضرت را در اول سال



[ صفحه 102]



دويست و بيست و پنج هجري به بغداد دعوت كرد پس حضرت در بغداد اقامت كرد و در آخر ذي القعده همان سال از دنيا رفت و پشت سر جدش حضرت ابوالحسن موسي بن جعفر عليه السلام دفن شد.

در كتاب «عيون المعجزات» نقل شده: وقتي كه امام جواد عليه السلام و همسرش كه دختر مأمون بود براي حج حركت كردند، حضرت نزد فرزندش كه كودكي خردسال بود رفت و او را جانشين خودش قرار داد و ميراث امامت و سلاح خودش را به او تسليم كرد و نام افراد مورد اعتماد و اصحاب خودش را براي او نوشت و به سوي عراق حركت كرد در حالي كه زوجه اش دختر مأمون هم همراهش بود و اين هنگامي بود كه مأمون به قصد بلاد روم حركت كرده بود پس مأمون در بديرون در ماه رجب سال دويست و هجده از دنيا رفت، اين ايام مصادف بود با شانزدهمين سال امامت امام جواد عليه السلام و معتصم ابواسحاق محمد بن هارون در شعبان سال دويست و هجده از مردم بيعت گرفت.

مرحوم علامه مجلسي (ره) در كتاب «ترجمةالجلاء) مي گويد: از معجزات و كرامات و علوم امام جواد عليه السلام چيزي به گوش معتصم نمي رسيد مگر اينكه عقده و كينه بيش از پيش بر او عارض مي شد و هيچ گاه از فكر كشتن حضرت غافل نبود تا اينكه حضرت را از مدينه به بغداد خواست، وقتي كه امام عليه السلام قصد سفر به بغداد كرد به فرزندش امام هادي عليه السلام وصيت كرد و او را جانشين خودش قرار داد و در حضور بزرگان شيعه و معتمدين اماميه به امامت امام هادي عليه السلام تصريح نمود و كتابها، سلاح و آثار انبياء و اوصياء كه در نزد پدرش بود را به آن حضرت واگذار كرد آنگاه از وطن جدش مدينه كه محل اكرام آن حضرت بود و از اهل بيت و اولادش وداع نمود، وداعي كه گواه از عدم برگشت آن حضرت بود و به سوي بغداد حركت نمود و در روز بيست و ششم ماه محرم در سال دويست و بيست هجري وارد بغداد شد.

علي بن حسين مسعودي در كتاب اثبات الوصية مي گويد: امام جواد عليه السلام در



[ صفحه 103]



سالي كه مأمون به بديرون از بلاد روم حركت كرد، همراه ام فضل براي حج به مكه حركت نمود و پيش از آن به نزد فرزندش كه كودكي خردسال بود و او را در مدينه جانشين خود قرار داد و بر او وصيت نمود رفت و همراه ام الفضل به سوي عراق حركت كرد، مأمون روز پنجشنبه سيزده ماه رجب در سال دويست و هجده هجري در بديرون در شانزدهمين سال امامت امام جواد عليه السلام از دنيا رفت و در ماه شعبان سال 218 هجري ابواسحاق محمد بن هارون معتصم از مردم بيعت گرفت پس وقتي كه امام ابوجعفر عليه السلام به عراق بازگشت چيزي نگذشت كه معتصم و جعفر بن مأمون شروع به دسيسه چيني و توطئه جهت قتل امام جواد عليه السلام نمودند.

مؤلف مي گويد: در پايان اين بخش برخي قصائدي كه در مدح و رثاي امام جواد عليه السلام كه جناب سيد صالح قزويني انشاء نموده اند مي آوريم.



سل الدار عن ساكنها أين يمموا

فهل أنجدوا يوم استقلوا و اتهموا



تا آنجا كه مي فرمايد:



و من يثرب استدعي الجواد و مذأتي

له غيلة بين البرايا معظم



و كم لك يابن المصطفي بان معجز

به كل أنف من أعاديك مرغم



أسر امتحانا صيد باز بكفه

فأخبرته عما يسر و يكتم



و أذعن لما اجتاز في النهج قبل أن

يشاهده فانصاع و هو مسلم



و ارشي العدا يحيي بن أكثم خفية

و ظنوا بما يأتي به الرجس تفحم



فأخلجت يحيي في الجواب مبينا

عن الصيد يرديه امرء و هو يحرم



و أنت أجبت السائلين مسائلا

ثلاثين ألفا عالم لا تعلم



و غاظا بني العباس تعظيم رجسهم

لشأنك اجلالا و أنت المعظم



و كم أبروموا أمرا فكادوا فكدهم

بنقصك ما كادووك فيه و أبرموا



و صاهرك المأمون لما بدت له

معاجزك اللاتي لها الناس سلموا



و يزعم مذصاهرته زدت رفعة

و ما الأمر و الا عكس ما هو يزعم



و نص الرضا أن الجواد خليفتي

عليكم بأمر الله يقضي و يحكم



[ صفحه 104]



هو ابن ثلاث كلم الناس هاديا

كما كان في المهد المسيح يكلم



سلوه يجبكم و انظرو ختم كتفه

ففي كتفه ختم الامامة يختم



و سرت الي كوفان و البيت عائدا

الي الشام لمح الطرف و الليل مظلم



رموا بالتبني عابدا صحبته

مذيعا لذاك الستر و السر يكتم



و في السجن القوه و قد أحد قوا به

فأخرجته منهم كأنهم عموا



و ما كف ذوالناس و لما انتهرته

فشل نكالا منه كف و معصم



و يوم اسر الهاشمي او امه

استبان له بالغيب أنك تعلم



و يوم عليك الشاهدان نجوما

قد افتريا بالرجف أعداك ارغموا



و قال المني الجمال منك و لم يكن

ابوهاشم في أمره يتكلم



و ليلا ابوالصلت استغاث بسجنه

فأخزجته و السجن بالجند مفعم



أتاك أبوبكر ببنت تورمت

فزال بمسح منك ذاك التورم



و في مهدك الاعمي بصيرا عدته

فخر علي رجليك يبكي و يلثم



[ صفحه 105]



لعاف احلت التراب تبرا تكرما

و فضلا و أنت الفضل المتكرم



أقر للك الزيدي بالسحب انما

ولاك من الباري عليه محتم



و أرسلت في الاقطار اني ميت

بعامي فان لم ترسلوا الخمس تندموا



و صرفك شك ابن الوليد وردك

الدارهم اعجاز له و التبسم



و أنت أمرت الميت أن يعلم ابنه

بأمواله في النوم اذ ليس يعلم



و لما استحي يحيي فأخفي سؤاله

أمرت العصي في سؤله تتكلم



و مسؤولك اياه فما حكم قينة

تحل مرارا في النهار و تحره



فلم يستطع يحيي جوابا و لم يطق

كلاما و لو أن البرايا له فم



و عن فرس أخبرت تأتي بأبيض

له غرة الحمل لا يتوسم



أسر ابن سهل منك يسأل كسوة

فجدت و لم يسأل و هذا التكرم



و كم أبكم أعمي أصم سفتيه

فما بال أقوال علي الخلف صمموا



و قبض الثري من تحت اخمصك الفقي

أسر فاخطي ظنه و التوهم



[ صفحه 106]



زهت بوضوء منك أعضان سدرة

و قد أطعمت في الحال ما ليس يطعم



و لما شكت و الرجس سكران بنته

عليك عدا بالمشرفي يخذم



أيكلمه بالمشرقي و انه

له و لكل الكائنات المقوم



ألا شك منه معصم قل مخذما

و لا قل يوما مخذما منه معصم



و يوم طويت الارض من يثرب الي

أبيك بطوس و المدامع تسجم



و وافيته ملقي يجود بنفسه

يجرع كاسات الردي و هي علقم



فضمك شوقا باكيا حين جئته

الي صدره الزاكي و دمعكما دم



و كل لكل معول و مودع

حبيبا يشم الثغر منه و يلثم



و جهر به من حيث يخفي عن العدا

مكانك خوف الغدر و الفتك منهم



و بينكما ظلما قضوا و عداوة

حياتا و موتا بالنوي و تحكموا



و من أمره لمژا فرغت بيومه

رجعت و قد أعلمت ما ليس يعلم



فطوس لكم و الكرخ شجوا و كربلا

و كوفان تبكي و البقيع و زمزم



[ صفحه 107]



و كم قد تعطفتم عليها ترحما

فلم يعطفوا يوما عليكم و يرحموا



و كم مأتم حزنا عليه اقمته

تميد له رضوي يلوي يلملم



معاجز لو أن برايا ترومها

عدادا لكت كيف تحصي فتنتظم



و لم تحض لو أن البحار مدادها

و أقلامها الأشجار و الخلق ترقم



أقمت و قومت الهدي بعد سادة

أقاموا الهدي من بعد زيغ و قوموا



فلا ربحت آل الطليق تجارة

و لا برحت هونا تسام و ترغم



فما منكم قد حرم الله حللوا

و ما لكم قد حلل الله حرموا



وجدهم لو كان أوصي بقتلهم

اليكم لما زدتم علي ما فعلتم



فصمتم من الدين الحنفي حبله

و العروة الوثقي التي اليس تفصم



و قد مهد المأمون ثم محمد

لمعتصم تمهيد من قد تقدموا



و سمته ام الفضل عن أمر عمها

فويل لها من جده يوم تقدم



قضي منكم كربا و عاش مروعا

و لا جازع منكم و لا متحرم



[ صفحه 108]



علي قلة الأيام و المكث لم يزل

بكم كل يوم يستضام و يهضم



فيا القصير العمر طال لطوله

علي الدين و الدنيا العنا و التألم



مضيت فلا قلب المكارم هاجع

عليك و لا طرف المعالي مهوم



و لا مربع الايمان و الهدي مربع

و لا محكم الفرقان و الوحي محمكم



و انك قد أثكلت شرعة أحمد

فشرعته الغراء بعد أيم



عفي بعدك الاسلام حزنا و اطفأت

مصابيح دين الله فالكون مظلم



فيا لك مفقودا ذوت بهجة الهدي

له و هوت من هالة المجد أنجم



يمينا فما لله الاك حجة

يعاقب فيه من يشاء و يرحم



و ليس لآخذ التار الا محجب

به كل ركن للضلال يهدم



[ صفحه 109]