بازگشت

و ديگر از معجزات امام جواد طي الارض ايشان بود


محمد بن يعقوب (رضي الله تعالي عنه) در اصول كافي از احمد بن ادريس از محمد بن حسان از علي بن خالد (كه مردي زيدي بود) نقل مي كند كه گفت: من در عسكر بودم كه به من خبر دادند آنجا مردي زنداني است كه او را از شام با دستان بسته و غل و زنجير آوردند و گفتند كه او ادعاي پيامبري مي كند، علي بن خالد مي گويد: به در خانه او آمدم و ديدم كه دو نگهبان بر در خانه او نگهباني مي دادند و



[ صفحه 72]



درباني مي كردند، به داخل خانه آن مرد تبعيدي رفتم و مردي را داخل آن خانه ديدم به او گفتم: اي مرد جريان و داستان تو چيست؟ او گفت: من مردي بودم كه در شام در مكاني كه به آن رأس الحسين عليه السلام مي گفتند عبادت مي كردم، در همين زمان كه در حال عبادت بودم شخصي نزد من آمد و گفت: برخيز و با من بيا پس من هم با او برخاستم در همين حال متوجه شدم كه در مسجد كوفه هستم! پس آن شخص به من گفت: آيا اين مسجد را مي شناسي؟ گفتم: بله اين جا مسجد كوفه است! آن مرد نماز خواند من هم با او به نماز ايستادم در همين حال متوجه شدم كه در مسجد رسول الله صلي الله عليه و آله در مدينه هستم! آن مرد به رسول الله صلي الله عليه و آله سلام داد من هم سلام دادم او به نماز ايستاد و من هم با او به نماز ايستادم و او بر رسول خدا صلي الله عليه و آله هم نماز خواند در همين زمان متوجه شدم كه در مكه هستم! پس چيزي نگذشت كه با او مناسك حج را بجا آوردم پس از پايان مناسك حج عمره ناگاه متوجه شدم كه در همان محلي هستم كه در شام عبادت مي كردم يعني در رأس الحسين عليه السلام و آن مرد كه مرا با خود مي برد ناپديد شد.

وقتي سال بعد شد و من در شام در رأس الحسين عليه السلام عبادت مي كردم دوباره آن مرد آمد و مانند قبل همان كارها را انجام داد، وقتي كه در آخر سفر مناسك حج را مانند سال قبل انجام داديم و آن مرد مرا به شام و رأس الحسين عليه السلام بازگرداند و خواست كه از من خداحافظي كند و مرا ترك نمايد به او گفتم: تو را به حق كسي كه تو را به اين امور كه من ديدم توانا ساخته است قسم، از تو مي خواهم كه به من خبر دهي كه تو چه كسي هستي؟ او گفت: من محمد بن علي بن موسي الرضا عليه السلام هستم، مرد تبعيدي گفت: پس اين جريان بين مردم شايع شد تا اينكه به محمد بن عبدالملك زيات رسيد و او اشخاصي را به سوي من فرستاد و مرا گرفتند و در غل و زنجير آهنين بسته و به سوي عراق آوردند.

علي بن خالد مي گويد به او گفتم: جريان را به محمد بن عبدالملك برسان و او هم چنين كرد و داستانش را به محمد بن عبدالملك رساند و او در جوابش گفت:به



[ صفحه 73]



كسي كه تو را از شام در شب به سوي كوفه آورد و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه و عاقبت تو را از مكه به شام بازگرداند بگو كه تو را از اين غل و زنجيرها و حبس و زندان نجات دهد، علي بن خالد مي گويد: پس من از شنيدن جريان آن مرد اندوهگين شدم و او را به صبر توصيه نمودم و دلداري دادم و از پيش او بازگشتم، فرداي آن روز ناگاه ديدم سربازان و فرمانده نگهبانان و رئيس زندان و مردم آمدند گفتم: چه شده؟ گفتند: آن مرد زنداني كه از شام او را آورده بودند ديشب مفقود شده حال نمي دانيم كه آيا زمين او را بلعيده يا پرندگان او را ربوده اند.

شيخ محمد بن حسن صفاري در بصائرالدرجات از محمد بن حسان از علي بن خالد مثل اين روايت را با اندك تغييراتي آورده.

شيخ مفيد (ره) در ارشاد از جعفر بن محمد بن قولويه از محمد بن يعقوب از احمد بن ادريس از محمد بن حسان از علي بن خالد همين روايت را آورده است.

سپس شيخ مفيد ادامه مي دهند كه آن مرد كه علي بن خالد و زيدي مذهب بود با ديدن اين جريانات ايمان آورد و مسلمان باايماني شد.

شيخ محمد بن حسن حر عاملي در كتابش «اثبات الهداة» آورده كه حافظ ابونعيم از علماء اهل سنت در كتاب حليةالاوليا (بنابر آن چه كه ما به خط اصحاب و دوستان خويش يافته ايم) آورده كه ابويزيد بسطامي حكايت مي كند كه: از بسطام به قصد زيارت بيت الحرام خارج شدم پس به شام گذر كردم تا به سوي دمشق بروم پس هنگامي كه در غوطه بودم به يكي از قريه ها و روستاهايش رسيدم پس ديدم كه در آن روستا تلي از خاك بود و بر آن پسري چهارساله در حال بازي با خاك است، با خود گفتم: به اين كودك اگر سلام كنم او نمي فهمد و جواب مرا نمي دهد و اگر جواب سلام مرا ندهد در انجام واجب خلل وارد مي آورم ولي عاقبت تصميم گرفتم كه به او سلام بدهم، وقتي به او رسيدم سلام كردم، پس آن كودك سرش را بلند كرد و فرمود: به خداوندي كه آسمان را برافراشت و زمين را گسترانيد اگر خداوند امر نكرده بود كه جواب سلام را بدهم، هرگز جواب سلامت را نمي دادم، تو مرا كوچك



[ صفحه 74]



شمرده اي، و به خاطر كمي سنم حقير انگاشتي، عليك السلام و رحمة الله و بركاته و تحياته و رضوانه، سپس فرمود: راست گفت خداوند كه و اذا حييتم بتحية فحيوا بأحسن منها، آنگاه ساكت شد پس من با خود ادامه آيه را خواندم: أوردوها پس او گفت: اين كار مقصريني مثل تو است، پس من دانستم كه اين كودك از بزرگان مؤمنين است (بزرگان تأييد شده و ثابتين است) آنگاه فرمود: اي أبايزيد چه چيز تو را از شهر و موطنت بسطام به سوي شام كشانده، عرض كردم: مولاي من به قصد زيارت بيت الله الحرام آمده ام، آن بزرگوار برخاست و به من فرمود: آيا وضو داري؟ عرض كردم: خير، فرمود: به دنبالم بيا پس به اندازه ده قدم به دنبال ايشان رفتم پس نهر بزرگي ديدم كه از فرات هم بزرگتر بود، او نشست و من هم نشستم و او به بهترين شكل وضو گرفت، من هم وضو گرفتم كه در همين زمان قافله اي در حال گذر بود من به سوي يكي از اهل قافله رفتم و از او درباره اين نهر سؤال كردم، او گفت: اين رود جيحون است پس ديگر چيزي نگفت سپس آن كودك به من گفت: برخيز پس من هم با او برخاستم و بيست گام برداشتيم كه ناگاه رودخانه اي عظيم تر از فرات و جيحون ديدم پس آن بزرگوار فرمود: بنشين و من هم نشستم و او از پيش من رفت، پس گروهي از مردم سواره از كنار من گذشتند، پس از آنها درباره ي جايي كه بودم سؤال كردم، گفتند: اين رود نيل در مصر است و بين تو و آن يك فرسخ يا كمتر فاصله است اين را گفتند و رفتند،هنوز ساعتي نگذشته بود كه آن بزرگوار آمد و به من فرمود: برخيز و با ما بيا من هم با او برخاستم و به اندازه بيست قدم رفتم پس به هنگام غروب خورشيد به جايي كه نخلهايي بسيار بود رسيديم و نشستيم، سپس برخاست و به من فرمود: بيل پس اندكي به دنبال او رفتم و ناگاه ديدم كه در نزديك كعبه هستم آنگاه از دربان خانه خدا درباره اين كودكي كه مرا با كارهاي خود متعجب ساخته بود سؤال كردم و او گفت: اين بزرگوار مولاي ما اباجعفر محمد بن علي بن موسي الرضا عليه السلام حضرت جواد عليه السلام است پس من با خود گفتم: الله اعلم حيث يجعل رسالته، خداوند خود بهتر مي داند كه رسالت خويش را در كجا قرار دهد.



[ صفحه 75]



در كتاب اثبات الهداة از كتاب «مناقب فاطمة و ولدها» از محمد بن علا نقل مي كند كه وي مي گويد: محمد بن علي عليه السلام را ديدم كه بدون مركب و بدون آذوقه راه در شبي به حج مي رفت و برمي گشت.

مؤلف مي گويد: بعضي اموري كه مناسب اين مطلب است در فصل شهادت امام رضا عليه السلام گذشت از رواياتي كه ثابت مي كرد امام جواد عليه السلام امام رضا عليه السلام را در يك شب در طوس غسل داده و كفن و دفن نموده و به مدينه برگشته