بازگشت

و ديگر از معجزات حضرت ابوجعفر محمد بن علي الجواد، استجابت دعاي ايشان در شفاي مري


و ديگر از معجزات حضرت ابوجعفر محمد بن علي الجواد، استجابت دعاي ايشان در شفاي مريضان و هلاكت دشمنانش و معجزاتي ديگر
شيخ امام قطب الدين ابوالحسن سعيد بن هبةالله بن حسن راوندي در خرائج از محمد بن عمير بن وافد رازي نقل مي كند كه گفت: به نزد حضرت ابوجعفر محمد بن رضا عليه السلام رسيدم در حاليكه برادرم نيز همراه من بود و تنگي نفس شديد داشت پس نزد حضرت از تنگي نفس خود شكايت نمود، حضرت فرمود: خداوند تو را شفا دهد از بيماري كه از آن شكايت داري.

وقتي من و برادرم از نزد حضرت بازگشتيم ناراحتي اش بهبود يافته بود و اين مريضي تا وقتي كه از دنيا رفت هرگز به سراغش نيامد و نيز محمد بن عمير مي گويد: دردي در تمام هفته در استخوان لگن خاصره ام پديد آمده بود كه برخي از روزها اين درد بسيار شديد مي شد، از حضرت درخواست نمودم كه اين درد را به دعاي خويش از من دور نمايد و ايشان فرمود: تو عافيت يافته اي پس از آن هيچ گاه آن درد به من بازنگشت.

و نيز به همان سند از محمد بن ميمون كه پيش از خروج امام رضا عليه السلام از مكه به خراسان با ايشان بود نقل است كه به امام عرض كردم: من به سوي مدينه مي روم پس نامه اي به ابوجعفر عليه السلام بنويس تا من به او برسانم، حضرت تبسمي نمود و نامه اي نوشت و به من داد من هم به سوي مدينه آمدم در حاليكه چشمانم بينايي و



[ صفحه 58]



روشنايي نداشت، پس به در خانه حضرت آمدم، خادم به در خانه آمد در حاليكه ابوجعفر عليه السلام را در گهواره همراه خود داشت، نامه را به حضرت دادم و ايشان خادم خويش فرمود: نامه را بگير و آن را باز كن، خادم نيز نامه را گرفت و باز كرد و در مقابل ايشان گرفت و چون حضرت به داخل نامه نظر انداخت به من فرمود: اي محمد چشمانت چطور است؟ عرض كردم: يا بن رسول الله چشمانم بيمار شده و همانطور كه مي بينيد بينايي اش از بين رفته، محمد مي گويد: پس حضرت دستش را دراز كرد و چشمانم را مسح نمود و بينايي چشمانم بازگشت و گويي بهتر از روز اول خود شد. من هم دست و پاي حضرت را بوسيدم و از نزد او بينا بازگشتم.

به همان سند از ابي بكر بن اسماعيل نقل است كه گفت: به حضرت ابوجعفر بن رضا عليه السلام عرض كردم كنيزي دارم كه از مريضي خود شكايت دارد حضرت فرمود: او را بياور، من هم او را نزد ايشان آوردم، حضرت به او فرمود: از چه ناراحتي؟ كنيز گفت: بادي در زانوانم مي افتد كه مرا ناراحت مي كند و زانوانم درد مي گيرد. حضرت از روي لباسش به زانوان آن كنيز دستي كشيد و آن كنيز در حالي از نزد حضرت خارج شد كه هرگز پس از آن از درد زانو شكايت ننمود.

مؤلف مي گويد: همانطور كه پيش از خرائج نقل كرديم از بكر بن صالح از محمد بن فضيل صيرفي در خبري نقل است كه گفت: در يكي از پاهايم جراحتي «عرق المدني» درآمده بود و قبل از آنكه اين جراحت در پايم ظاهر شود امام جواد عليه السلام از آن به من خبر داده بود، در سال دوم به حج رفتم و به نزد ابوجعفر ثاني عليه السلام شرفياب شدم و عرض كردم: خداوند مرا فداي شما گرداند از درد پايم به شما پناه مي برم حال آنكه شما پيش از اين دردي كه قرار بود به سراغم بيايد مرا خبر كرده بودي.

پس حضرت فرمود: مشكلي نيست آن پاي ديگرت سالم است پيش بياور، پس آن را پيش روي حضرت آوردم و ايشان بر آن دعا كرد، از نزد حضرت خارج شدم در حالي كه پايم بهبود يافته بود و به خودم آمدم دانستم كه آن حضرت براي



[ صفحه 59]



پاي من دعا كرده و آن را از درد دور ساخته و خداوند پس از آن به من عافيت عطا فرمود.

شيخ محمد بن حسن حر عاملي در كتاب اثبات الهداة آورده كه صاحب كتاب «مناقب فاطمه و ولدها» به اسنادش از عمارة بن زيد نقل كرده است كه گفت: ديدم زني كه پسر نابينايش را حمل مي كرد و او را نزد حضرت ابوجعفر عليه السلام آورد، پس ايشان دستي بر او كشيد و او نيز برخاست و ايستاد گويي اينكه اصلاً در چشمش هيچ عيبي نبوده است.

و نيز به همان سند به اسنادش درباره ي حضرت امام جواد عليه السلام در حديثي نقل است كه: زني به نزد حضرت آمده و از بادي كه در سر زانوانش افتاده بود شكايت نمود پس حضرت (كه كودكي بيش نبود از روي لباس) دستي بر روي زانوانش كشيد و سخناني زير لب گفت، پس آن زن در حالي از نزد حضرت خارج شد كه هيچ دردي نداشت.

از همان سند از حميري در قرب الاسناد از محمد بن حسين از محمد بن سنان درباره امام جواد عليه السلام در حديثي آمده كه محمد بن سنان گفت: آن حضرت را در دوران طفوليتش ديدم، آنگاه به او نزديك شدم پس حضرت دستي بر من كشيد و فرمود: فطر سية و به يمن عنايت آن حضرت بينايي ام بازگشت در حاليكه پيش از آن بينايي ام از بين رفته بود.

همچنين از حمدويه نقل است كه ابوسعيد آدمي از محمد بن مرزبان از محمد بن سنان نقل كرده است كه گفت: از درد چشم به امام رضا عليه السلام شكايت نمودم حضرت كاغذي گرفت و نامه اي براي پسرش امام جواد عليه السلام نوشت در حاليكه آن حضرت كمتر از سه سال داشت و نامه را به خادمش داد و به من فرمود تا با او بروم و فرمود: اين نامه ها را پنهان كن پس خادم نامه را آورد و همراه من به نزد حضرت امام جواد عليه السلام آمديم، وقتي به نزد ايشان رسيديم خادم نامه را در محضر ايشان باز كرد و جلوي ايشان گذاشت و حضرت نگاهي به داخل نامه انداخت و سرش را به آسمان



[ صفحه 60]



بلند كرد و چيزي گفت: و چند بار پشت سر هم اين كار را تكرار كرد پس همه درد و ناراحتي كه در چشمانم بود از چشمم رفت و بينايي چشمانم چنان زياد شده كه گويي هرگز چشمي مانند چشمان من بينايي ندارد.

محمد بن سنان مي گويد: به حضرت جواد عليه السلام عرض كردم خداوند شما را سرور و بزرگ اين امت قرار دهد همانگونه كه عيسي بن مريم عليه السلام را بزرگ بني اسرائيل قرار داد. سپس عرض كردم: اي شبيه صاحب فطرس پس بازگشتم، امام رضا عليه السلام به من امر فرموده بود كه اين جريان را كتمان كنم و به كسي نگويم، پس چشمانم صحيح و سالم بود تا اينكه من جرياني كه بين من و ابوجعفر عليه السلام اتفاق افتاد و چشم من شفا يافت افشا كردم و سر آن را فاش ساختم پس دوباره درد چشم بازگشت. راوي مي گويد به محمد بن سنان گفتم: منظور تو از اينكه گفتي اي شبيه فطرس، چه بود؟ پس گفت: خداوند تبارك و تعالي به يكي از ملائكه خود كه فطرس نام داشت خشم گرفت و بالهاي او را شكست و او را در جزيره اي از جزاير دريا انداخت، هنگامي كه امام حسين عليه السلام به دنيا آمد خداوند عزوجل جبرئيل را به سوي حضرت محمد صلي الله عليه و آله فرستاد تا به خاطر ولادت حسين عليه السلام به او تهنيت و تبريك بگويد، جبرئيل دوست فطرس بود، وقتي داشت از جزيره اي كه فطرس در آن افتاده بود مي گذشت جريان ولادت امام حسين عليه السلام و مأموريتي كه خداوند به او داده بود براي فطرس تعريف كرد، آنگاه گفت: آيا تو مي خواهي كه تو را بر يكي از بالهايم به سوي محمد عليه السلام ببرم تا او شفاعت تو را نزد پروردگار نمايد. فطرس گفت: بله، جبرئيل هم فطرس را بر يكي از بالهايش حمل نمود تا اينكه به نزد محمد صلي الله عليه و آله رسيدند و جبرئيل مراتب تهنيت و تبريك خداوند متعال را به ايشان رساند آنگاه قصد فطرس را بيان كرد و حضرت محمد صلي الله عليه و آله به فطرس فرمود: بالهاي شكسته ات را به گهواره حسين عليه السلام بزن و تبرك نما پس فطرس چنين كرد و خداوند شكستگي بالهايش را شفا بخشيد و او را به همراه ملائكه به جايگاه پيشينش بازگرداند.

در بحار از مناقب از أبي سلمة نقل است كه گفت: به نزد حضرت ابوجعفر عليه السلام



[ صفحه 61]



رسيدم در حاليكه شنوايي ام بسيار كم بود و به ايشان از اين بيماري شكوه نمودم، ايشان دستي به سر و گوش من كشيد سپس فرمود: بشنو، پس من از نزد حضرت رفتم به خدا قسم پس از آن من كوچكترين صداها را كه مردم قدرت شنيدن آن را نداشتند مي شنيدم.

ثقةالاسلام كليني در كافي از حسين بن محمد از معلي بن محمد از احمد بن محمد بن عبدالله از محمد بن سنان نقل كرده كه گفت: به نزد اباالحسن ثالث حضرت امام علي النقي عليه السلام رسيدم پس حضرت فرمود: اي محمد چه شده كه خوشحال هستي، عرض كردم: عمر از دنيا رفت، ايشان فرمود: الحمد لله و بيست و چهار مرتبه اين سخن را تكرار نمود، عرض كردم: مولاي من اگر مي دانستم اين كار من شما را شاد مي كند با پاي برهنه به نزد شما مي آمدم، حضرت فرمود: يا محمد آيا مي داني كه آن ملعون به محمد بن علي بن موسي الرضا عليه السلام چه گفت؟ عرض كردم: خير، حضرت فرمود: با او در مورد چيزي صحبت مي كرد پس او به پدرم گفت: من گمان مي كنم كه تو مست هستي (العياذ بالله)، پدرم به او گفت: خداوندا تو خود مي داني كه من در حالي امروز را به غروب رساندم كه به خاطر تو روزه بودم پس طعم جنگ و نابودي و اسارت را بر او بچشان، به خدا قسم اندك زماني بيش نگذشته بود كه اموالش خراب شد و هيچ مالي برايش نماند سپس او را به اسيري بردند و در حالي مرد كه خداوند او را نبخشيد، خداوند او را از بين برد و خداوند دوستان خود را زودتر از دشمنانش از بين نمي برد.

در بحار از مناقب مثل اين روايت از محمد بن سنان نقل شده است.

در اصول كافي از علي بن ابراهيم از بعضي از ياران ما از محمد بن ريان نقل است كه گفت: مأمون نسبت به حضرت جواد عليه السلام هر حيله اي كه توانست به كار بست ولي به هيچ وجه موفق نشد پس وقتي كه بالاجبار خواست دخترش را به ازدواج او درآورد دويست كنيز زيبا فرستاد كه به دست هر كدام كاسه اي پر از جواهرات بود و با آنها از حضرت ابوجعفر عليه السلام استقبال كرد، اما حضرت هيچ توجهي به آنها ننمود.



[ صفحه 62]



مردي بود كه مخارق نام داشت و از زبردست ترين افراد در آواز و نواختن و ضرب و آهنگ بود كه ريشي بلند هم داشت، مأمون او را خواست آن مرد به مأمون گفت: اي اميرالمؤمنين هر كاري كه مربوط به دنيا باشد من براي تو آن را انجام مي دهم پس آن مرد به نزد حضرت ابوجعفر عليه السلام آمد و شروع به خواندن و آواز نمود و اهل خانه به دور او جمع شدند و او ساعتي به آواز و تغني و نواختن عود مشغول بود و امام جعفر عليه السلام به هيچ وجه از چپ و راست به او نگاه نكرد و توجهي ننمود سپس حضرت سرش را بالا آورد و فرمود: خداوند را در نظر بگير و تقوي پيشه كن.

راوي مي گويد: پس ناگاه مضراب و عود از كف آن مرد افتاد و تا هنگام مرگ به هيچ وجه به نوازندگي و خوانندگي نپرداخت، مأمون از آن مرد درباره ي اين جريان و حال او سؤال كرد و مخارق پاسخ داد: هنگامي كه ابوجعفر عليه السلام بر من فرياد برآورد چنان ترسي بر من مستولي شد كه هرگز چنان ترسي را درك نكرده بودم.

سيد جليل القدر علي بن طاووس (قدس الله روحه) در كتاب مهج الدعوات آورده كه شيخ علي بن عبدالصمد گفت كه عموي پدرم شيخ ابوجعفر محمد بن ابي حسن (رحمه الله) براي ما حديث كرد كه ابوعبدالله جعفر بن محمد بن احمد بن عباس دوريسني براي ما حديث كرد و او گفت كه پدرم از فقيه ابي جعفر محمد بن علي بن بابويه (ره) حديث كرد و گفت كه جدم به من گفت: پدرم ابوالحسن (رحمه الله)، حديث كرد و گفت كه: جمعي از اصحاب ما (رحمهم الله) كه از ايشان هستند ابوالبركات شيخ ابوالقاسم علي بن محمد معادي و ابوبكر محمد بن علي العمري و ابوجعفر بن محمد بن ابراهيم بن عبدالله الملائني و همه ايشان مي گويند كه: شيخ ابوجعفر محمد بن علي بن حسين قمي (قدس الله روحه) گفت كه پدرم از علي بن ابراهيم بن هاشم او از جدش و او از ابونصر همداني حديث كرد و گفت: حديث كرد براي من حكيمه دختر حضرت محمد بن علي بن موسي جعفر عليه السلام عمه حضرت ابي محمد حسن بن علي العسكري عليه السلام، و فرمود: وقتي كه محمد بن علي الرضا عليه السلام از دنيا رفت همسرش ام فضل دختر مأمون آمد و به عزاداري پرداخت پس ديدم كه



[ صفحه 63]



بسيار محزون است و جزع و فزع مي نمايد و از شدت حزن و اندوه و گريه و آه و زاري خود را هلاك مي سازد پس ترسيدم از اينكه غم و اندوه او را از بين ببرد، در همان زمان كه ما از او اوصاف و كرم و بزرگواري (و آنچه كه خداوند از شرف و جلال و عظمت به او عطا فرموده بود) سخن مي گفتيم، ام فضل گفت: آيا مي خواهي به تو چيز عجيبي از او و جرياني بسيار بزرگ كه فوق توصيف و حصر است خبر دهم؟ گفتم: آن چيست؟ گفت: من بيشتر اوقات از او دوري مي كردم و به هيچ وجه به او راغب نبودم و هر زمان كه سخني از او مي شنيدم شكايت او را به نزد پدرم مي بردم و پدرم به من مي گفت: دخترم او را تحمل كن چون او پاره ي تن رسول الله صلي الله عليه و آله است، در همين اوقات بود كه روزي در خانه نشسته بودم كه ناگاه زني به نزد من آمد و سلام داد، من به او گفتم: تو كه هستي؟ گفت: من دختري از نسل عمار ياسر هستم، من همسر ابي جعفر محمد بن علي الرضا عليه السلام همسر تو هستم، من از شدت ناراحتي نتوانستم اين حرف را تحمل كنم و چنان ناراحتي بر من مستولي شد كه خواستم از خانه خارج شوم و در شهر فرياد بكشم و شيطان مرا ترغيب مي كرد تا به آن زن جسارت و توهين بكنم ولي ناراحتي خود را كنترل كردم و به او هدايا و لباسهايي هديه دادم، هنگامي كه آن زن از پيش من رفت، از جايم برخاسته و به سرعت به نزد پدرم رفتم و جريان را به او گفتم در حالي كه مست از شراب بود و حالت عادي نداشت، فرياد برآورد: اي غلام شمشيرم را بياور وقتي شمشيرش را گرفت سوار مركبش شد و گفت: به خدا قسم كه او را خواهم كشت، وقتي من چنين ديدم گفتم: «انا لله و انا اليه راجعون» با من و شوهرم چه خواهد كرد و بر صورت خود چنگ و لطمه زدم پس پدرم به منزل ما وارد شد و به اتاق امام جواد عليه السلام رفت و با شمشير هر چه توانست بر او ضربه وارد كرد تا اينكه او را قطعه قطعه كرد سپس از اتاق او خارج شد و من هم با هراس از پي او خارج شدم و آن شب را تا صبح از ترس نخوابيدم. هنگامي كه صبح شد به نزد پدر رفته و به او گفتم: آيا مي داني كه ديشب چه كردي؟ گفت: چه كردم، گفتم: ديشب تو ابوجعفر ابن الرضا عليه السلام را كشتي، ناگاه چشمانش بهت زد و



[ صفحه 64]



از ترس غش كرد، پس از اينكه به هوش آمد به من گفت: اي واي بر تو چه مي گويي؟ گفتم: بله پدر به خدا تو ديشب به نزد او رفتي و هر چه توانستي بر او ضربت شمشير وارد كردي تا اينكه او را كشتي، پدرم از اين ماجرا بسيار مضطرب شد و گفت: بگوئيد غلام من ياسر بيايد، ياسر آمد و مأمون به او نظري انداخت و گفت: اي واي بر تو اين دخترم چه مي گويد؟ او گفت: اي اميرالمؤمنين دخترت راست مي گويد، ناگاه پدرم بر سينه و صورتش زد و گفت: انا لله و انا اليه راجعون، به خدا قسم كه هلاك شديم، به خدا قسم كه نابود شديم و خداوند بر ما خشم خواهد گرفت و الي الأبد مفتضح خواهيم شد، واي بر تو ياسر ببين جريان داستان چيست و از حال ابوجعفر عليه السلام كسب خبر كن و هر چه سريعتر جريان را به من خبر بده كه هم اكنون جانم از تن بيرون مي شود پس ياسر خارج شد و من بر صورت خويش صدمه مي زدم، هنوز چيزي نگذشته بود كه ياسر به سرعت بازگشت و گفت: مژده اي اميرالمؤمنين، مأمون گفت: مژده مي دهي براي چه؟ ياسر گفت: وقتي به نزد ابوجعفر عليه السلام رسيدم ديدم كه او نشسته و پيراهني بسيار زيبا بر تن كرده و مسواك مي كرد، بر ايشان سلام كردم و گفتم: يا بن رسول الله دوست دارم كه پيراهنت را به من هديه نمايي تا آن را بپوشم و با آن نماز بخوانم و به آن تبرك بجويم (البته قصدم از اين درخواست اين بود كه به بدن او نگاهي بيندازم و ببينم آيا اثري از ضربات شمشير وجود دارد يا نه ولي ديدم كه بدن او از سفيدي و يك دستي مانند عاج بود و هيچ اثري از زخم ضربات شمشير بر بدن ايشان نبود) مأمون با شنيدن اين سخنان بسيار گريست و گفت: با اين پيش آمد ديگر هيچ شك و شبهه اي باقي نماند اين جريان مايه عبرت همگان از اولين تا آخرين است.

بعد از آن به ياسر گفت:سوار شدن و گرفتن شمشير و داخل شدن خود را به ياد مي آورم و همچنين خارج شدن خودم را از نزد وي نيز به ياد دارم اما چيزي غير از اين به ياد نمي آورم چگونه بود كار من و رفتنم نزد او، خدا لعنت كند اين دختر را، برو پيش دخترم و به او بگو پدرت مي گويد: به خدا قسم از اين به بعد از ابن الرضا عليه السلام به من



[ صفحه 65]



شكايت كني و يا بدون اجازه او از خانه خارج شوي انتقام او را از تو خواهم گرفت، سپس برو به نزد ابن الرضا عليه السلام و سلام مرا به او برسان و بيست هزار دينار برايش ببر و اسبي را هم كه ديشب سوار بودم براي آن حضرت ببر و به هاشميين دستور بده نزد آن حضرت رفته و به او سلام بگويند.

ياسر مي گويد: هاشميين را به اين كار امر كردم و خودم نيز همراه آنها بر آن حضرت وارد شدم و به او سلام گفتم و سلام خليفه را نيز به او رساندم دينارها را نزد او گذاشته و اسب مذكور را به آن حضرت تسليم نمودم، حضرت لحظاتي به آن نگاه كرد سپس تبسم نمود و بعد فرمود: اي ياسر چنين بود عهدي كه ميان ما و بين پدرم و مأمون كه با شمشير به من حمله كند، آيا او نمي داند ما را محافظي هست؟ پس گفتم: اي پسر رسول خدا اين عتاب را به خدا واگذار به خدا قسم و به حق جدت او در حال طبيعي نبود و مست و لايعقل بود، و ديگر قسم جدي خورده كه پس از اين شراب نخورد، يابن رسول الله صلي الله عليه و آله هرگاه نزد مأمون هم رفتي چيزي به رويش نياوريد، حضرت فرمود: به خدا قسم تصميم من هم اين چنين است سپس لباسهايش را خواست و آنها را پوشيد و همراه جمعيت نزد مأمون رفت وقتي كه مأمون حضرت را ديد به پاي حضرت بلند شد و او را به سينه اش چسبانيد و به كسي اجازه وارد شدن نداد و پيوسته با آن حضرت صحبت مي كرد.

وقتي اين جريانات گذشت ابوجعفر محمد بن علي بن موسي الرضا عليه السلام گفت: اي مأمون، او گفت: لبيك يابن رسول الله صلي الله عليه و آله گوش به فرمانم و اوامر تو را مطيع هستم، حضرت فرمود: من تو را نصيحتي مي كنم باشد كه قبول كني، مأمون گفت: به منت و سپاس و شكر او مي پذيرم، آنگاه گفت: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله آن نصيحت شما چيست؟ حضرت فرمود: مي خواهم كه شبها از خانه بيرون نيايي!! زيرا من از شر اين مردم فرومايه بر تو اماني نمي بينم من بازوبندي دارم كه بوسيله آن مي تواني از خود حفاظت كني و از شرور و بلايا و امور ناگوار و آفات و امراض در امان باشي و مصون بماني همان طوري كه خداوند مرا ديشب از شر تو امان داد!! كه اگر با آن دعا و بازوبند



[ صفحه 66]



با لشكرهاي روم و ترك مواجه شدي و آنها عليه تو برخيزند و اگر تمام مردم زمين عليه تو بشورند، به اذن خدا نمي توانند به تو آسيب برسانند، اگر بخواهي آن را برايت بفرستم. مأمون گفت: آن را با خط خودت بنويس و برايم بفرست، حضرت فرمود: باشد.

ياسر مي گويد: فرداي آن روز حضرت مرا خواست و با دست خود اين حرز را نوشت، سپس فرمود: اي ياسر! اين را به خليفه برسان و بگو براي اين دعا از نقره ناب لوله اي بسازد و آنچه كه مي گويم بر آن نقش كند و بر دست راست خود ببندد و وضويي كامل بگيرد و چهار ركعت نماز بخواند و در هر ركعتي يك حمد و هفت مرتبه آيةالكرسي بخواند و هفت مرتبه آيه «شهدالله» و هفت مرتبه والشمس و الضحاها و هفت مرتبه و اليل اذا يغشي و هفت مرتبه قل هو الله احد بخواند وقتي كه از اين نماز فارغ شد آن دعا را بر دست راست خود ببندد تا در سختي ها و مشكلات سالم بماند به حول قوه ي الهي، و هنگام بستن دعا قمر در عقرب نباشد، اگر با پادشاه روم هم بجنگد به اذن خدا و به بركت اين دعا بر او پيروز خواهد شد.

نقل شده وقتي كه مأمون از امام جواد عليه السلام آثار اين دعا را شنيد كه اگر با پادشاه روم هم بجنگد پيروز مي شود و... در هيچ جنگي اين حرز را از خود دور نمي كرد و خداوند هم به بركت اين دعا هميشه او را ياري مي كرد!

و اما آن حرز به شرح ذيل است:

بسم الله الرحمن الرحيم، الحمد لله رب العالمين الي آخرها، ألم تر أن الله سخر لكم ما في السموات و ما في الأرض و الفلك تجري في البحر بأمره و يمسك السمآء أن تقع علي الارض الا باذنه ان الله بالناس الرؤوف الرحيم، اللهم أنت الواحد الملك الديان يوم الدين، تفعل ما تشاء بلا مغالبة و تعطي من تشاء بلا من و تفعل ما تشاء و تحكم ما تريد، و تداول الأيام بين الناس و تركبهم طبقا عن طبق، أسألك باسمك المكتوب علي سرادق المجد و أسألك باسمك المكتوب علي سرادق السرائر السابق الفائق الحسن الجميل النصير رب الملائكة الثمانية و العرش الذي لا يتحرك و أسألك بالعين التي لا تنام، و



[ صفحه 67]



بالحياة التي لا تموت و بنور وجهك الذي لا يطفأ و بالاسم الأكبر الأكبر الأكبر و بالاسم الأعظم الأظم الأعظم، الذي هو محيط بملكوت السموات و الأرض و بالاسم الذي قام به العرش و الكرسي و باسمك المكتوب علي سرادق العرش و باسمك المكتوب علي سرادق العظمة و باسمك العزيز و بأسمائك المقدسات المركمات المخزونات في العلم الغيب عندك و أسألك من خيرك خيرا مما أرجو و مما لا أرجوا و أعوذ بعزتك و قدرتك من شر ما أخاف و أخذر و مالا أحذر يا صاحب محمد يوم حنين و يا صاحب علي يوم صفين أنت يا رب مبير الجبارين و قاصم المتكبرين أسألك بحق طه و يس و القرآن العظيم و الفرقان الحكيم أن تصلي علي محمد و آل محمد و أن تشد عضد صاحب هذا العقد و أدرأ بك في نحر كل جبار عنيد و كل شيطان مريد و عدو شديد و عدو منكر الأخلاق و أجعله ممن اللهم بحق هذه الأسماء التي ذكرتها و قرأتها و أنت أعرف بحقها مني و أسألك يا ذالمن العظيم و الجود الكريم ولي الدعوات المستجابات و الكلمات التامات و الأسماء النافذات و أسألك يا نور النهار و يا نور اليل و نور السماء و الأرض و نور النور و نورا يضي ء به كل نور يا علم الخفيات كلها في البر و البحر و الأرض و السماء و الجبال و أسألك يا من لا يقني و لا يبيد و لا يزول و لا له شي ء موصوف و لا اليه حد منسوب، آله و لا آله سواه و لا له في ملكه شريك و لا تضاف العزة الا اليه لم يز بالعلوم عالما و علي العلوم واقفا و للأمور ناظما و باكينونة عالما و للتدبير محكما و بالخلق بصيرا و بالامور خبيرا أنت الذي خشعت لك الأصوات و ضلت فيك الأحلام و ضاقت دونك الأسباب و ملأ كل شي ء عليك و أنت الرفيع في جلالك و أنت البهي في جمالك و أنت العظيم في قدرتك و أنت الذي لا يدركك شي ء و أنت العلي الكبير العظيم، مجيب الدعوات، قاضي الحاجات، مفرج الكربات، ولي النعمات، يا من هو في علوه دان و في دنوه عال و في اشراقه منير و في سلطانه قوي و في ملكه عزيز، صل علي محمد و آل محمد و احرس صاحب هذا العقد و هذا الحرز و هذا الكتاب بعينك التي لا تنام و اكنفه بركنك الذي لا يرام و ارحمه بقدرتك عليه فانه مرزوقك بسم الله الرحمن الرحيم، بسم الله و بالله الذي لا صاحبة له و لا ولد، بسم الله و بالله الذي لا صاحبة له و لا ولدا بسم



[ صفحه 68]



الله قوي الشان، عظيم البرهان، شديد السلطان ماشاءالله كان و ما لم يشأ لم يكن، أشهد أن نوحا رسول الله و أن ابراهيم خليل الله، و أن موسي كليم الله و نجيه و أن عيسي بن مريم روح الله و كلمة صلوات الله عليه و عليهم أجمعين و أن محمدا خاتم النبيين لا نبي بعده.

و أسألك بحق الساعة التي يؤتي فيها بابليس اللعين يوم القيامة و يقول اللعين في تلك الساعة، والله ما أنا مهيج مردة الله النور السموات و الارض و هو القاهر و هو الغالب له القدرة السابغة و هو الحكيم الخبير اللهم و أسألك بحق هذه الأسماء كلها و صفاتها و صورها و هي:...

سبحان الذي خلق العرش و الكرسي و استوي عليه، أسألك أن تصرف عن صاحب كتابي هذا كل سوء و محذور فهو عبدك و ابن عبدك و ابن أمتك و عبدك و أنت مولاه، فقه اللهم يا رب الأسواء كلها، و اقمع عنه أبصار الظالمين و ألسنة المعاندين و المريدين، له السوء و الضر و ادفع عنه كل محذور و مخوف و أي عبد من عبيدك أو أمة من امائك أو سلطان مارد أو شيطان أو شيطانة، أو جني أو جنية او غول او غولة، أراد صاحب كتابي هذا بظلم، أو ضر أو مكر أو مكروه أو كيد أو خديعة أو نكاية أو سعاية أو سعاية أو فساد أو



[ صفحه 69]



عرق أو صطلام او عطب أو مغالبة أو غدر أو قهرا و هتك ستر أو اقتدار أو آفة أو ماهة أو قتل أو حرق أو انتقام أو قطع أو سحر أو مسخ أو مرض أو سقم أو برص أو بؤس أو فاقة أو سغب و عطش أو وسوسة أو نقص في دين أو معيشة، فاكفه بما شئت و كيف شئت و كيف شئت و أني شئت انك علي كل شي قدير و صلي الله علي محمد و آله أجمعين و سلم، تسليما كثيرا و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم، و الحمد لله رب العالمين.

و اما آنچه كه بر قاب نقره خالص اين دعا نقش كرده بودند اين بود:

يا مشهورا في السموات يا مشهورا في الأرضين يا مشهورا في الدنيا و الاخرة جهدت الجبابرة الملوك علي اطفاء نورك و اخماد ذكرك فأبي الله الا ان يتم نورك و يبوح بذكرك و لو كره المشركون.

در اصول كافي به اسنادش از ابي هاشم جعفري نقل است كه گفت: در مسجد مسيب با ابي جعفر عليه السلام نماز مي خواندم به ايشان گفتند: درخت سدري در مسجد است كه خشك شده و هيچ برگي ندارد پس حضرت مقداري آب خواست و زير آن درخت وضو گرفت پس آن درخت سدر زنده شد و جان گرفت و برگ داد و همان سال ميوه داد.

در بحار از شيخ مفيد (ره) روايت شده كه امام جواد عليه السلام در كوفه مي رفت پس به خانه مسيب وارد شد، در حياط آن خانه درختي بود كه ميوه نمي داد جريان را به حضرت گفتند: حضرت كوزه اي آب طلب كرد و زير آن درخت وضو گرفت و همراه با مردم نماز مغرب و عشا را خواند و دو سجده شكر بجا آورد و پس از نماز برخاست و به سوي آن درخت رفت پس مردم ديدند كه آن درخت ميوه بسيار زياد و خوبي داد، از اين امر تعجب كردند و از ميوه هاي آن خوردند و ديدند كه بسيار شيرين است و هسته هم ندارد آنگاه با حضرت وداع كردند و ايشان به سوي مدينه آمد.

مؤلف مي گويد: شيخ محمد بن حسن حر عاملي در كتاب اثبات الهداة مي گويد كه شيخ ابوالصلاح در كتاب تقريب المعارف در ذكر برخي از معجزات ائمه (عليهم السلام)



[ صفحه 70]



آورده كه: و از اين معجزات جريان وضو گرفتن حضرت ابوجعفر محمد بن علي بن موسي الرضا عليه السلام در مسجد بغداد در مكاني كه مشهور به خانه مسيب در زير درختي است و پس از وضو گرفتن و نماز خواندن، حضرت از مسجد بيرون نرفت مگر اينكه آن درخت خشك احيا و زنده شد و سپس در همان زمان ميوه داد و ميوه هاي آن رسيد.

شيخ ابوالحسن محمد بن محمد براي من حديث كرد كه شيخ ابوعبدالله محمد بن محمد مفيد (ره) براي ما حديث كرد كه او از ميوه آن درخت خورد در حاليكه هسته اي نداشت.

و نيز به همان سند صاحب كتاب «مناقب فاطمه و ولدها» به اسنادش از محمود و او از پدرش ذيل حديثي طولاني آورده كه وقتي دختر مأمون امام جواد عليه السلام را مسموم ساخت حضرت به او گفت: به خدا قسم كه خداوند تو را به فقري مبتلا مي سازد كه جبران و بهبودي در آن نيست و بلايي كه پوششي براي آن نخواهد بود سپس فرمود: خداوند تو را به بلايي دچار مي سازد كه دوا و درماني براي آن نيست و بلايي بر تو عارض مي شود و بيماري بر تو حادث مي شود كه هر چه داري براي آن خرج مي كني تا آنجا كه به كمك مردم محتاج مي گردي، و چنان خوره اي در بدن او افتاد كه او را مضطر ساخت و همانطور كه حضرت فرموده بود شد.

قطب راوندي در خرائج از ابن ارومة نقل مي كند كه گفت: معتصم جماعتي را پنهان از حضرت اباجعفر عليه السلام جمع كرد و گفت: به نفع من و عليه محمد بن علي بن موسي شهادت بدهيد و بنويسيد كه محمد بن علي الجواد عليه السلام مي خواهد بر معتصم خروج نمايد پس از آن اباجعفر عليه السلام را خواست و به او گفت: تو مي خواهي عليه من قيام كني، حضرت فرمود: به خدا من هرگز چنين كاري نكرده ام، معتصم گفت: فلاني و فلاني و فلاني عليه تو شهادت داده اند، پس همه آنها را حاضر نمود و آنها هم گفتند: بله اين نوشته ها و اقرارنامه هايي است ما از برخي از ياران تو گرفته ايم، راوي مي گويد: معتصم در سالني نشسته بود پس حضرت ابوجعفر عليه السلام دستانش را، بلند



[ صفحه 71]



كرد و گفت: خداوند اگر اينان بر من دروغ مي بندند ايشان را گرفتار كن، ناگاه ديديم كه آن سالن تكان خورد و لرزيد هر كس بلند مي شد مي افتاد پس معتصم گفت: يا بن رسول الله صلي الله عليه و آله من از آنچه گفتم توبه مي كنم نزد خدايت دعا كن كه اين مكان آرام بگيرد و بلارفع شود، حضرت فرمود:خداوندا تو خود بهتر مي داني كه اينان دشمنان تو و من هستند با اين حال از ايشان بلا را دور گردان و اين مكان را آرام نما.

صاحب ثاقب المناقب از احمد بن محمد خضرمي نقل مي كند كه: امام جواد عليه السلام حج به جا آورد پس وقتي به محلي به نام زباله رسيدند، ديدند كه پيرزني در كنار گاو ماده اش كه مرده بود گريه مي كند پس از آن زن درباره ي علت گريه اش سؤال كردند آن زن برخاست و به نزد ايشان رفت و گفت: يابن رسول الله من پيرزني ضعيف هستم كه توانايي كاري را ندارم و اين گاو ماده همه دارائي من بود، حضرت ابوجعفر عليه السلام به آن زن فرمود: اگر خداوند تبارك و تعالي گاو تو را زنده كند چه مي كني؟ پيرزن گفت: يا بن رسول الله صلي الله عليه و آله سجده شكر براي خدا بجا مي آورم، حضرت ابوجعفر عليه السلام دو ركعت نماز خواند و اندكي دعا نمود سپس با پاي مباركش ضربه اي به لاشه حيوان زد ناگاه گاو زنده شد و برخاست و پيرزن فرياد زد: تو عيسي بن مريم عليه السلام هستي، حضرت فرمود: نه بلكه بندگان نيكوكار جانشينان انبياء هستند.