بازگشت

ابن الرضا




دارم دلي درياي خون از ظلم و عدوان

بحر بصر، از درد قسمت كرده طغيان



مرغ دلم را كرده صيادي نشانه

مي سوزم و مي سازم از دست زمانه



بر دام محنت، مبتلا شد مرغ جانم

ديگر نمانده طاقت و تاب و توانم



در ماتم فرزند سلطان خراسان

يعني جواد، ابن الرضا، محبوب جانان



شاهي كه رويش قبله ي اهل وفا بود

هم كان علم و حلم و هم بحر عطا بود



آن تالي قرآن، ولي حي سرمد

كشاف اسرار نهان، مرآت احمد



از بهر قتل مقتداي ربع مسكون

پنجه به خونش كرده رنگين دخت مأمون



يا رب، شد از زهر جفا قلبش پريشان

افسرده خاطر شد عزيز حي سبحان



زهر ستم بر قلب محزونش اثر كرد

خون جگر، جاري زمژگان بصر كرد



هر لحظه او مي گفت در سوز و گدازم

من سوختم از تشنگي، يا رب، چه سازم



جاري زجوي ديده ام، سيلاب خون است

درد و غم و اندوه من، از حد فزون است



در را به رويش بسته آن شوم ستمگر

با لعل عطشان داده جان سبط پيمبر



چون كهربا گشته جمال دلربايش

گشته كمان از بار غم، قد رسايش



در نوجواني، گلشن عمرش خزان شد

حيران و مفتون از غمش، پير و جوان شد



چون جد مظلومش حسين، لب تشنه جان داد

جان را به راه حي سبحان، ارمغان داد



از دود آهش، نيلگون روي فلك شد

حال دگرگون، خاطر جن و ملك شد



گر از تنش، از زهر كين، تاب و توان رفت

جسم حسين، عريان و رأسش بر سنان رفت



از خون شريان حسين و نوجوانان

رنگين شده صحرا و روي مهر تابان



ام المصائب، دختر زهراي اطهر

بگرفت در بر، همچو جان، جسم برادر



[ صفحه 166]



گفتا برادر جان، توئي نور دو عينم

اي سر بريده از قفا، بيكس حسينم



برخيز و فكر زينب دور از وطن كن

ياد از غزالان حرم، فخر زمن كن



جسم لطيف همچو مصحف گشته اوراق

در دامن صحرا و بر مرآت خلاق



من ذاكر و مداح سلطان عبادم

يك قطره از درياي احسان جوادم