بازگشت

نقد و بررسي اين رويداد


در اينجا به اموري چند اشاره مي كنيم:

الف: بنابر آنچه از ماجرا برمي آيد، هنگامي كه مأمون از امام پرسيد: «تو چه كسي باشي؟» تجاهل كرده و خود را به ناداني زده نه اينكه واقعا امام را نمي شناخته است، زيرا امام جواد (عليه السلام) دو سال جلوتر يعني در سال 202 ه. ق، براي ديدار پدر به خراسان رفته بود.

در تاريخ بيهق گفته است: «او از كناره ي دريا، از راه طبس راه سپرد، زيرا در آن موقع راه «قومس» [1] مورد استفاده نبود و بعدها معبر گشت، پس از ناحيه ي بيهق آمده، در قريه ي «ششتمد» [2] توقف نمود و از آنجا به ديدار پدرش علي بن موسي الرضا (عليه السلام) رفت. به سال 202 ه...». [3] .

بعيد است كه در آن موقع مأمون آن حضرت را نديده باشد در حالي كه پدرش ولي عهد او بود و دخترش را براي خود آن جناب عقد يا نامزد



[ صفحه 77]



كرده بود.

ب: در اين روايت، كه در آن آمده است: كودكان بازي مي كردند و او با آنها ايستاده بود تا اينكه مأمون بر آنان گذشت... اشاره شده بود كه امام جواد (عليه الصلاة و السلام) در آن هنگام با كودكان بازي مي كرده است و پذيرفتن چنين مطلبي ممكن نيست زيرا بازي كردن در شأن امام نبوده است و بعضي، در نقد اين روايت استناد كرده اند به اينكه امام تا زماني كه مأمون از او بخواهد به بغداد بيايد، در مدينه بوده است. [4] (بنابراين نمي تواند اين ماجرا صحيح باشد).

در مورد اول بايد گفت: اينكه امام در جايي كه چند كودك هم در آنجا بوده ايستاده باشد به معناي اين نيست كه او با آن كودكان بازي مي كرده است وگرنه روايت به بازي كردن او تصريح مي كرد و به اين جمله كه: با كودكان بود، بسنده نمي كرد، حتي اين كه امام عمدا با كودكان و در جمع آنان باشد هم در متن روايت نيست. پس شايد امام مقابل منزل خود ايستاده بوده و اتفاقا كودكان هم در آنجا بوده اند.

بلكه بعيد نيست كه امام در ميان آنان رفته تا مناسب با استعداد و فهم كودكانه شان آنان را تعليم و ارشاد كند و مفاهيم انساني را بدانان بياموزد. ما در زندگي خود نيز نمونه هاي بسياري از آموزش كودكان را مي بينيم، كه با افق استعداد و فهم آنان مناسب است.

به هر حال، يقينا، بودن امام با كودكان، براي بازي كردن نبوده است. روايت علي بن حسان واسطي كه چند وسيله ي مخصوص سرگرمي كودكان را از مدينه با خود به بغداد برده بود تا به امام اهداء كند، شاهد بر اين مطلب است. او مي گويد:



[ صفحه 78]



«بر او وارد شدم و سلام كردم، با چهره اي حاكي از ناخوشايندي جواب سلام داد و دستور نشستن نداد. به او نزديك شدم و آن وسائل را بيرون آورده پيش رويش نهادم پس نگاهي خشم آلود به من كرد و آنها را به اين سو و آن سو پرتاب كرد، سپس گفت: «خداوند مرا براي اينها نيافريده است، مرا چه به بازي كردن؟!»

پس از او طلب بخشودگي كردم و او از من درگذشت و از محضرش بيرون شدم. [5] .

همچنين، امام صادق (عليه السلام) در پاسخ صفوان جمال كه درباره ي صاحب امر ولايت و امامت سؤال نموده بود، فرمود: «صاحب و متولي اين امر به لهو و لعب نمي پردازد». [6] .

در مورد آن سخني كه در نقد روايت، برخي استناد كرده بودند به اينكه امام (عليه السلام) در مدينه بود كه مأمون او را به بغداد دعوت كرد، بايد گفت: اينكه مأمون آن حضرت را به بغداد فراخواند به اين معني نيست كه در روز اول ورود امام به بغداد، آن حضرت را ديدار كرده است بلكه بسيار مي شد كه خليفه كساني را به بغداد فرامي خواند و بعد از گذشت چندين شب و روز و بسا چندين ماه و حتي چند سال، فرصت ملاقات با خليفه دست نمي داد. [7] علاوه بر اين، در متني كه آورده شد



[ صفحه 79]



تصريح شده است كه قبل از آنكه مأمون امام را ديدار كند، براي شكار از شهر خارج شده بوده است.

مؤيد سخن ما، اين است كه بدانيم كه يكي از اهداف مهم مأمون از آوردن امام جواد (عليه السلام) به مدينه اين بوده است كه امام در نزديكي او باشد تا بتواند به وسيله جواسيس و مأموران مراقبت، [8] تمامي حركات و روابط امام (عليه السلام) را كه براي مأمون حساسيت برانگيز است، تحت اشراف و نظر داشته باشد. روشي كه پيشتر، مأمون در قبال امام رضا (عليه السلام) اتخاذ كرد، مؤيد داشتن اين هدف مي باشد.

مگر نه اينكه اين مأمون، همان مرد عجيبي است كه به مراقبت و نظارت بر تمامي حركات دشمنانش و هر كسي كه احتمال دشمني اش در آينده مي رفت، اهتمامي ويژه داشت و پيش از اين پاره اي از شواهد آن را آورديم.

ج: با بررسي اين رويداد مي بينيم اين واقعه چه در مورد موضع امام جواد (عليه السلام) و چه در مورد موضع خليفه، مأمون، متضمن اشارات مهم متعددي مي باشد. ما از آن جمله، به اشاره به چند موضوع بسنده مي كنيم:



[ صفحه 80]



خليفه، كه از اولين و ساده ترين ويژگي هايش اين بود كه همواره ابهت و جلال فرمانروايي خود را حفظ كند، نمي بايست براي يك امر عادي، پيش پا افتاده و ناچيز، آن هم با آن سرعت، از شكار بازگردد، به خصوص كه اين كودك با همسالان خود (كه در نقل مذكور به آنها اشاره شده) و در جمع آنان بود (و نمي توانست مسأله آفرين باشد)!

بلكه بايد مسأله اي بزرگ و موضوع مهمي كه با پايه هاي حكومت و سرنوشت رژيم او تماس نزديك دارد، او را به بازگشت از مقصد، به اين صورت بي سابقه و هيجاني و با رفتاري همچون رفتار كسي كه چشم بندي و جادو شده!! و براي امتحان كردن كودكي كه با همسالان خود محشور است!!، واداشته باشد.

اين ماجرا اگر نشانه ي چيزي باشد، نشانه ي اين است كه در حقيقت مأمون در پي اين بوده است كه ادعاي ائمه اهل بيت عليهم السلام را در مورد عصمت و علم خاصي كه آن را از طريق پدرانشان، از رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، از خداي سبحان آموخته اند، باطل و ناصحيح جلوه بدهد.

او با اينكه پيش از اين، چنين تلاشي را در برابر امام رضا (عليه السلام) به عمل آورده، تجربه كرده بود و شكست خورده بود، ولي اين بار، شايد با ديدن خردسالي امام جواد (عليه السلام)، بسيار بعيد مي دانست كه آن حضرت - در آن سنين - توانسته باشد علوم و معارفي را كه در مقام محاجه و مناظره لازم است و موجب ظفر و غلبه بر خصم مي شود، كسب نموده باشد.

در اينجا يك سؤال به ذهن مي رسد و آن اينكه اگر اين كودك خردسال نتواند به پرسشي در مورد يك موضوع غيبي - به تمام معني كلمه - پاسخ كافي و شافي بدهد، مأمون چه عكس العملي از خود نشان



[ صفحه 81]



مي دهد؟

آيا همانطور كه در نقل گذشته آمد كه گفت: «امروز مرگ اين كودك به دست من فرارسيده است»، او را مي كشد، تا در تمام سرزمين هاي اسلامي بين همه ي مردم منتشر گردد كه علت قتل اين كودك اين بوده است كه جرأت يافته، مدعي علم به چيزي شده است كه از جواب صحيح به آن عاجز بوده است و به اين ترتيب وجود چنين علمي را در او و در فرزندانش پس از او و حتي در پدرانش قبل از او، باطل و غيرواقعي نشان بدهد. چرا كه هدف اول و آخر او اين است كه وجود چنين علمي را در آنان تكذيب و انكار نمايد، همچنانكه در سخني كه خطاب به امام گفت: «راست گفتي، پدر، جد و خدايت راست گفتند» تلويحا به اينكه امام حقيقتا داراي علم خاصي است كه براي خود مدعي است و آن را از پدرش از جدش از خدا آموخته است، اقرار و اعتراف نمود.

يا اينكه او را به قتل نمي رساند و آن كلام كه گفته بود: «امروز مرگ اين كودك به دست من فرارسيده است» به طور ناگهاني بر زبان او رانده شده و منعكس كننده ي موضع سياسي حساب شده و مناسب با آن مرد نيرنگ باز زيرك نيست و تصميم نهائي او در مورد آن حضرت نمي باشد؟

بلكه او را به همان حال تهي از مفهوم امامت و ويژگي هاي آن نگه مي دارد تا در هر شرايط و احوالي، چون سندي و حجتي قاطع باشد در برابر هر كسي كه بخواهد براي او مدعي امامت شود و به اين ترتيب كارش پايان پذيرد و به صورت طبيعي و بدون هيچ زحمت و مشقتي، پيروان و دوستدارانش پراكنده گردند و جمعيتشان نابود شود؟

شايد شخص هوشمند و آگاه به نيرنگ ها و حيله هاي مأمون، بداند مأمون كدام راه را انتخاب خواهد كرد.



[ صفحه 82]



در اين احوال مي بينيم امام (عليه السلام) در مناسبت هاي بسياري اظهار مي داشت كه داراي علم امامت است، علمي كه از پدرانش عليهم السلام فراگرفته و آنان را از رسول الله (صلي الله عليه و آله) و او از جبرئيل (عليه السلام) و او از خداي سبحان، فراگرفته اند. از اين رو اخبار غيبي بسيار مي گفت و بالأخره، شك نيست در اينكه بعد از آنچه كه در اولين ديدار با امام جواد (عليه السلام)، در داستان شكار باز، بين مأمون و آن حضرت واقع گشت و مأمون از پاسخ چون صاعقه اي كه آن حضرت داد، درهم شكست، اهميت موقعيت در برابرش مجسم شد و از شدت هراس و بزرگي كار، يكه خورد و دانست كه ناچار است با كوشش بيشتر و مكر و حيله اي شديدتر، با اين مسأله روبرو شود، تا از آينده و سرنوشت حكومت خود و پدرزادگان عباسي خود مطمئن شود.


پاورقي

[1] قومس مساوي كومش، نام ناحيه وسيعي واقع در ذيل كوه هاي طبرستان، در بين ري و نيشابور مي باشد، قصبه ي مشهور آن دامغان است. شهرهاي معروفش بسطام و بيار است و برخي سمنان را نيز جزو اين ناحيه دانسته اند - فرهنگ فارسي معين.

[2] بخشي است از شهرستان سبزوار - فرهنگ فارسي معين.

[3] اعيان الشيعه، ج 2، ص 33.

[4] مراجعه شود به حاشيه بحارالانوار، ج 50، ص 92.

[5] دلائل الإمامة، ص 212 - 213، بحارالأنوار ج 50، ص 59، اثبات الوصية، ص 215.

[6] مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 317.

[7] موسي مبرقع فرزند امام جواد (عليه السلام) سه سال متوالي هر روز صبح به در كاخ متوكل مي آمد و به او اجازه ورود نمي دادند و مي گفتند خليفه كار دارد. روز ديگر مي آمد مي گفتند خليفه مست است و به همين منوال گذشت تا متوكل كشته شد - بحارالانوار، ج 50، ص 4، به نقل از ارشاد مفيد.

[8] محقق متتبع، شيخ علي احمدي بر اين است كه چه بسا تأخير در ملاقات مأمون با امام (عليه السلام) به اين منظور بوده است كه حركات امام و روابط او را با مردم، در اول ورود به بغداد، تحت نظر داشته، ضبط كنند و نيز به اين جهت كه تأخير در ملاقات و به تعويق انداختن آن، نوعي سبك شماري و اهانت به شمار مي رود چنانچه متوكل چنين كرد و زماني كه امام هادي (عليه السلام) را به سامراء فراخواند، او را در محل مخصوص ضعفاء و فقراء، منزل داد. نتيجه ي اين استخفاف و اهانت اين خواهد بود كه طرف، خود را ضعيف و سبك ببيند و در نتيجه در تعقيب اهداف و مقاصدش سست گردد.