بازگشت

قدرت ها و لذت ها


به سال دويست و نهم هجرت عبدالله مأمون دوران آرامي را در دولت خود آغاز كرده بود.

تنها مزاحم او در سلطنت عمويش ابراهيم بود، ابراهيم هم تسليم شده بود. ديگر در سراسر اين امپراتوري وسيع كسي كه به مزاحمت و معارضت وي قامت راست كند ديده نمي شد.

بنابراين به فكر عيش تازه اي افتاد و دلش به هواي پوراندخت دختر زيبا و دانشمند و سياستمدار حسن بن سهل پر كشيد.

ابن عبدربه در «عقد الفريد» از آغاز آشنائي مأمون با پوران داستاني تعريف مي كند كه بيشتر به داستان شبيه است.

و (ابن خلدون) در مقدمه ي خود اين داستان را با لحن كوبنده اي تكذيب مي كند و حقيقت اين است كه حق با ابن خلدون است چون با آن صميميت و صفا كه ميان مأمون و بني سهل برقرار بود دختري به زيبائي و شخصيت پوران از چشم مأمون مستور نمي ماند تا به قول ابن عبدربه اين راز نهفته را اسحاق موصلي كشف كند.

حسن بن سهل در جشني كه براي عروسي دخترش با خليفه برپا كرد براي نخستين بار از زعفران و مشك دانه براي نثار ساخت و توي آن دانه ها نام املاك و غلامان و كنيزان گذاشت تا به دست هر كس برسد



[ صفحه 162]



مالك آن ثروت هنگفت شود.

مي گويند وقتي عروس و داماد به هم دست دادند هر دو بر روي حصيري ايستاده بودند كه ني هاي تاروپود آن حصير از طلاي ناب ساخته شده بود.

عروس و داماد بر روي حصيري كه از ني زرين بافته شده بود ايستاده بودند و حسن بن سهل شخصاً طبقي مرواريد بر سرشان نثار كرد كه دانه هايش به درشتي تخم گنجشك بود.

وقتي دانه هاي مرواريد بر روي حصير زرين مي غلطيدند مأمون خنده اي كرد و گفت:

- خدا ابن نواس را بكشد. انگار درباره ي اين حصير طلا و اين مرواريدها شعر معروف خود را ساخته است.



كان صغري و كبري من فواقعها

حصباً در علي ارض من الذهب



ابونواس اين شعر را در وصف جام شرابي كه به دست داشت ساخته بود مي گويد:

انگار اين حباب هاي ريز و درشت كه بر سطح شراب مي لغزند.

ريگهائي از مرواريدند كه بر زمين از طلا مي غلطند.

مأمون اين تشبيه شاعرانه ي ابونواس را با حقيقت تطبيق داده بود. زيرا حقيقت اين بود كه دانه هاي مرواريد نثار شده بر روي آن حصير زرباف به اين طرف و آن طرف غلط مي خوردند.

مأمون پوراندخت را با يك چنين تشريفات به كاخ خلافت آورد و پوران هم كه دختري هوشيار و حساس و دانشمند بود زمام امور كشور را به مشت گرفته بود.

اگر ما بتوانيم فعاليت ايرانيان را كه در دور و بر خلفاي عباسي بسر مي بردند جنبش ملي و رستاخيز نژادي بناميم پوراندخت در صف مقدم



[ صفحه 163]



مليون ايران خواهد قرار گرفت زيرا نفوذ او در مغز و عواطف مأمون بسيار قوي و عميق بود.

به علاوه بر اركان كشوري و لشكري امپراطوري اسلام هم اين زن به حكم دانش و هوش نيرومند خود تسلطي عجيب به دست آورده بود.

پوران دخت پس از مرگ مأمون نيز چند سالي زنده ماند ولي اين زندگي بسيار بر او تلخ گذشته بود زيرا يك باره از اعتبار و قدرت خود افتاده بود.

مرگ مامون.

در تابستان سال دويست و هيجدهم عبدالله مأمون به متصرفات رم در آسياي صغير حمله برد و آشفتگي هاي سياسي را در آن سرزمين آرام ساخت.

وي در «بدندون» كه دهكده ي زيبائي از حومه ي (طرسوس) شمرده مي شود اقامت گزيد. كم كم فصل پائيز فرا رسيد.

آن ماه. ماه جمادي الاخر بود.

سعد بن علاف قاري كه از نديمان مأمون شمرده مي شود مي گويد:

- آن روز مثل هميشه به ديدار خليفه رفتم. از وي سراغ گرفتم. گفته شد كه در كنار نهر به دندون نشسته و پاهاي تا زانو برهنه اش را به آب انداخته است.

برادرش محمد معتصم كه وليعهدش بود پهلويش نشسته بود.

پاهاي او هم تا زانو برهنه بود و در آب بود.

بي آنكه به عقب برگردد از صداي سلام من مرا شناخت:

- تو هستي سعد؟

- بله يا اميرالمومنين.

- ابتدا پاهايت را لخت كن. مثل ما. و بعد بيا اينجا بنشين و به بين برودت اين آب چه لذتي دارد.



[ صفحه 164]



پاهايم را تا زانو لخت كردم و لب نهر نشستم.

مأمون رويش را به من كرد و گفت:

- در عمر خود از اين آب خنك تر و روشن تر و روح افزاتر ديده اي گفتم:

- نه يا اميرالمؤمنين. چنين آبي در هيچ جاي دنيا نديده ام.

خليفه آن روز بي نهايت خوشنود و خوشحال بود.

- حالا بگو ببينم سعد! امروز خوب است آدم چي بخورد كه اين آب برايش گوارا و شيرين مزه بدهد.

گفتم اميرالمومنين از همه خوش ذوق تر و خوش پسندتر است. آن را كه اميرالمومنين بپسندد پسنديده است.

مأمون نگاهي به صحرا انداخت و گفت:

- خرماي آزاد، اگر گير بيايد.

هنوز اين سخن از دهانش در نيامده بود كه طنين زنگ قافله از دور به گوش ما رسيد. و پس از چند دقيقه يك كاروان كه قاطرها و شترهاي بارگيري شده را قطار كرده بود از سر جاده پيدا شد.

به غلامي كه پشت سرش ايستاده بود گفت:

- زود باش برو ببين اين قافله با خودش چي چي دارد. هر چه دارد بيار اينجا.

غلام با شتاب رفت و از آن سر باد و سبد بزرگ برگشت:

- خرماي آزاد يا اميرالمومنين.

- مأمون از اين طالع بلند خود چنان خرسند شد كه بي دريغ به خاك افتاد و سجده ي شكر گذاشت.

سبدها را باز كردند. خرماي تازه «رطب» آزاد بود.

مأمون دست دراز كرد يك دانه از آن رطب به دهان گذاشت و به دنبالش معتصم و ما هر كدام چند دانه از آن رطب خورديم. و بعد بنا



[ صفحه 165]



به دستور مأمون از آب (به دندون) هم نوشيديم. و هر سه نفرمان در همانجا لب همان نهر احساس تب و لرز كرديم.

مأمون به سختي مي لرزيد. بي درنگ وي را به خرگاه ملوكانه رسانيدند. و در آنجا هر چه از جنس پوستين و لحاف بود بر سرش انداختند ولي او همچنان فرياد مي كشيد:

- سردم است. يخ كردم.

و بعد از چند ساعت لرز و تشنج تبي آنچنان شديد به جانش افتاد كه مي خواست همچون سرب آبش كند.

تب مأمون بسيار شديد بود. احساس كرده بود كه از اين بيماري شفا نخواهد يافت.

و چون خود را نوميد ديد دستور داد به صورت بخش نامه اين نامه را به ولات و حكم امپراطوري اسلام بفرستيد و بدين ترتيب خلافت معتصم را تسجيل و تحكيم كنند.

من عبدالله المأمون اميرالمومنين و اخيه الخطليفه من دابي اسحاق هارون الرشيد. اوصي الي المعتصم بحضرت ابنه العباس و بحضرت الفقها و القضات و القواد.

عبدالله مأمون در اين نامه پس از اعتراف به توحيد و تقديس و تمجيد از مقام انبيا و صلوات بر رسول اكرم و اقرار به معاد و بهشت و دوزخ چنين مي گويد:

من به گناهانم اعتراف مي كنم و در عين حال از درگاه پروردگار متعال اميد به بخشايش و مغفرت دارم. من هر لحظه كه به رحمت واسعه ي الهي فكر مي كنم در خود اميد نجات احساس مي كنم. و اكنون وصاياي من اين است.

هنگامي كه جان سپردم مرا به قبله بگذاريد و با دقت پيكر بي جان مرا غسل دهيد و با كفن پاكيزه اندامم را بپوشانيد و طي اين مراسم



[ صفحه 166]



پروردگار لا يزال را بسيار ستايش و ثنا گوئيد زيرا به شما در سايه ي دين مبين اسلام نور و سعادت عنايت كرده است و از تعاليم عاليه ي محمد رسول الله برخوددارتان ساخته است.

و بعد مرا به مصلي ببريد و در ميان آل عباس آنكس كه از همه بزرگسال تر و با من از نظر رحامت نزديك تر است بر من نماز بگذارد. و توصيه كنم كه در اين نماز پنج بار تكبير بگويد. و بعد مرا به خاك بسپاريد همچنان آنكس كه با من نزديك تر است مرا در قبر بخواباند.

بر پهلوي راستم بخوابانيد و بندهاي كفنم را بگشائيد و طي اين مراسم حمد و ثناي الهي را فراموش مداريد.

هيچ كس اجازه ندارد بر من فرياد و شيون بكشد و حتي نگذاريد بر مرگ من گريه كنند زيرا آن مرده كه بر قبرش شيون كنند عذاب خواهد ديد.

خداوند بزرگ آن كس را كه از زندگي و مرگ من درس عبرت فرامي گيرد رحمت كند.

فالحمدولله الذي توحد بالبقاء و قضي علي جميع خلقه بالفنا.

ستايش پروردگار را سزاست كه بقا را ويژه ي خويش ساخته و ما سواي خود را به فنا محكوم فرموده است.

مرا ببيند. من كه در عزت خلافت آنچنان شريف و منيع مي زيستم و آن همه شوكت و حشمت داشتم به چه روزي افتاده ام. آيا آن همه شرف و مناعت و حشمت و شوكت در يك چنين روز به چه كارم آمده و چه سودي به من رسانيده است. جز مسئوليت شديد و رنج حساب چه حاصلي از عزت خلافت و شوكت سلطنت مي برم.

فياليت عبدالله بن هارون لم يكن بشراً بل لم يكن خلقا.

كه اي كاش عبدالله مأمون آدميزاده نبود. بلكه اي كاش بوجود نمي آمد.



[ صفحه 167]



اي ابراهيم! اي ابواسحاق. اي خليفه ي بعد از من پيشتر بيا و به سخنان من بهتر گوش كن. و از سرنوشت من درس عبرت بياموز اي برادر! روش برادر خود را در خلافت به پيش گير. و همان عقيده را كه من درباره ي اسلام و قرآن پذيرفته ام بپذير. و هنگامي كه بر سرير خلافت استقرار يافته اي خدا را هرگز فراموش مدار و در زندگاني خود آنچنان باش كه هر لحظه بر آستانه ي مرگ ايستاده اي.

از حال مردم غفلت مدار زيرا پادشاه مسئول حال مردم است و مصالح مسلمانان را همواره رعايت فرماي.

همواره سعي كنيد كه قوي را در راه ضعيف فدا كنيد و احتياط كنيد كه بر ضعفا فشار نياوريد. با همه مدارا كنيد و درباره ي همه انصاف و عدالت به كار ببريد.

هم اكنون اي ابواسحاق از اينجا به سوي بغداد بشتاب و پايتخت را درياب. طايفه ي «خرميه» را با منتهاي شدت بكوب و ريشه ي اين فرقه را از جاي دربياور. و در اين جهادها همواره ذات اقدس پروردگار را بياد دار.

و بعد معتصم را نزديك تر طلبيد و گفت:

- تو را به خدا قسم مي دهم. حق الهي و حرمت رسول الله را رعايت كن و هميشه طاعت خدا را بر معصيتش برگزين. آيا مي داني كه من اين حق را. حق خلافت را از ديگري باز ستاندم و به تو بازش سپردم.

معتصم گفت:

- بله يا اميرالمومنين.

- مأمون در اين هنگام كه نفس نفس مي زد ناله كرد كه:

هؤلاء بنوعمك من ولد اميرالمومنين علي صلوات الله عليه فاحسن صحبتهم و تجاوز عن مسئيهم و اقبل من محسنهم و لا تغفل صلاتهم في كل سنه عند محلها فان حقوقهم تجب من وجوه شتي.



[ صفحه 168]



اينان پسر عموهاي تو فرزندان اميرالمؤمنين علي صلوات الله عليه هستند. با اين قوم نيكو باش. از بديهايشان چشم بپوش و خوبان اين طايفه را تجليل و تقديس كن. جوائز و وصلاتشان را به هنگام برسان زيرا حق اين طايفه از چندين جهت بر گردن ما لازم و واجب است.

اتقو الله ربكم لا تموتن الا و انتم مسلمون.

از خدا بترسيد. و جز مسلمان مي ميريد در همه جا و همه حال با خدا باشيد و دين او را رعايت كنيد.

من شما را به خدا مي سپارم. و از خداوند مغفرت و رحمت تمنا مي دارم او مي داند كه من از گناهان خويش شرمنده و پشيمانم. بر او توكل جسته ام و از معصيت هاي عظام خود رو به سوي توبت و انابت آورده ام.

در شب دوازدهم ماه رجب سال دويست و هجدهم هجرت عبدالله بن هارون عباسي هفتمين خليفه ي آل عباس آخرين لحظات زندگاني خود را مي گذرانيد.

معتصم دستور داده بود مردي از پارسايان دربار بر بالين مأمون بنشيند تا در سكرات مرگ كلمه ي توحيد را به خليفه تلقين كند.

جبرئيل بن بختي شوع و ابن ماسويه. كه دو طبيب دربار بودند حضور داشتند.

آن مرد پارسا كه نفس هاي مأمون را مي شمرد احساس خطر كرد. جلو رفت تا كلمه ي شهادت را به گوش مأمون بخواند «ابن ماسويه» طبيب دستش را گرفت و به عقبش كشيد و بعد آهسته گفت:

- مي خواهي دم گوش او چي چي بگوئي. اين مرد در اين كشاكش ميان خداي خود با «ماني نقاش» نمي تواند تفاوتي بگذارد.

مأمون كه همچنان هوشيار بود اين حرف را شنيده ناگهان چشمانش با حالت وحشت انگيزي گشوده شد.



[ صفحه 169]



چشماني كه هرگز در آن اين قدر خستگي و سنگيني و زبوني ميان چشمهاي دنيا نظير نداشت با خشم به روي اين ماسويه گشوده شد.

تكان خورد كه برخيزد و با اين مرد جسور درآويزد ولي بازوهايش ديگر رمقي نداشتند.

چند لحظه با غضب به اين ماسويه نگاه كرد و آن وقت ديده از او برگردانيد و نگاه به آسمان دوخت و آهسته گفت:

يا من لا يزول ملكه. ارحم من زال ملكه. اي تو كه هرگز از اوج عظمت و سلطنت خويش فرونمي افتي بر من كه فروافتاده ام ببخشاي.

و به دنبال اين سخن نفس عميقي كشيد و براي ابد ديدگانش فروخفت.

مأمون عبدالله بن هارون هفتمين خليفه ي عباسي مردي سفيد چهره و تقريباً بور بود. چشمان درشتي داشت و ريشش كم پشت بود. بر چهره اش خال سياهي افتاده بود كه بيش و كم زيبا بود.

اين مرد در شب جمعه چهاردهم ربيع الاول صد و هفتاد به دنيا آمد و در سن چهل و هشت سالگي در سال دويست و هيجده از دنيا رفت.

وي بيست سال و پنج ماه و سيزده روز خلافت كرد.

موهاي مأمون به هنگام مرگ با سفيدي درآميخته بود.

مأمون پسر و دختر زياد داشت از فرزندانش ما عباس و محمد و عبدالله را مي شناسيم.

نخستين همسر او دختر عمويش ام عيسي (دختر موسي هادي) بود و بعد با پوراندخت دختر حسن بن سهل عروسي كرد.

پوراندخت هشت سال زن مأمون بود.