بازگشت

يحيي بن اكثم


او اصلا خراساني بود و 20 ساله بود كه قاضي القضاة بصره شد. اين چهره عالم زمان و صاحب فتوا و سخنش از هر جهت مورد پذيرش بود، هم نزد خليفه و هم نزد مردم معزز و محترم بود، در اكثر احتجاجات و بحثهاي دربار مأمون شركت داشت. تا سال 210 در بصره قاضي بود و در اين سال تا سال 215 قاضي القضاة بغداد بود. آنگاه قاضي مصر شد. او مجتهد بغداد بود و صيت شهرتش به همه جا رسيده بود، و معتقد بودند كه او اعلم زمان است و كسي را ياراي بحث با او نيست. در يكي از جنگها هم به پيكار روميان رفت، او دانشمند و عالم بود اما عالم آزاده نبود و عالمي نبود كه دانشش او را از بندگي و بردگي قدرتمندان بازدارد. او بله قربان گوي خليفه بود، مثل آنكه تمام معلومات خود را براي آن فراگرفته بود كه حرفها و كارها و رفتار خليفه ها را توجيه كند كه هر چه آنها مي گويند، همان درست است و هر عيب كه سلطان بپسندد هنر است، «اطيعوا اولي الامر...» كدام



[ صفحه 258]



اولوالامر؟ اطاعت از اين پيشوايان دروغين را در رديف اطاعت از خدا و پيغمبر قرار مي دهند! نمي دانند اطاعت كسي واجب و لازم است كه مطيع خدا و پيغمبر و در خدمت مردم باشد، و اين دشمنان مردم را بايد دشمن داشت، او آلت بي اراده اي در دست حاكم بود، همچنان كه ساير عالمان زمانش؛ دانش آنها قيل و قال بود. و تنها قشر، شايد نمي دانستند كه دانش واقعي نوري است كه خداوند در قلب هر كس بخواهد پرتوافكن مي كند. [1] .



بشوي اوراق اگر همدرس مايي

كه درس عشق در دفتر نباشد [2]



و روي همين حسابهايش بود كه مي خواست امام جواد عليه السلام را كه كودكي نورس بودند امتحان كرده و به گمان خودش او را رسوا ساخته و ثابت كند كه آن طور هم كه شيعيان مي گويند در وجود امامان چيزي نيست و اصلا امتيازي در آنها نيست، و شايد تعجب مي كرد كه چرا مأمون با اينكه از دانش بي بهره نيست، اين قدر به اين كودك احترام مي گذارد و او را مي ستايد، شايد نمي دانست كه احترام مأمون براي هدف ديگري است، او به نظر خودش مي خواست در ميان مردم و نزد خليفه و حتي نزد شيعيان و طرفداران اين امامها كه آنها را انسانهاي فوق العاده اي مي دانند اثبات كند كه هيچ امتيازي در آنها نيست، اما چون به بحث نشست معلوم شد كه تمام انديشه هايش غلط بوده است و همه ي خبرها آنجاست.



خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان

تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد



بعضي آدمها در اثر سياه دلي با آنكه گوش دارند حقايق را نمي شنوند، و با آنكه چشم دارند واقعيات را نمي بينند، با كدام علم شما مي خواهيد به نبرد اولياء خدا برويد؟ آنها خود سرچشمه علم و فضيلت بوده اند، اينها كه شما داريد و به وسيله ي آن به مردم فخر مي فروشيد همان است كه از ناحيه اينها صادر شده است، راستي چقدر نمك ناشناسي و نمكدان شكني مي كنند! اولياي الهي در اثر ارتباط با مبدأ آفرينش به همه چيز واقفند و همه چيز را مي دانند، عالم ترين افراد زمانند، كودك و بزرگ و زن و مرد آنها فرقي ندارند «كلهم نور



[ صفحه 259]



واحد» همه شان يك نورند و نور بر ماده تسلط دارد و آگاهي هاي نسبي به خاطر درگيري با ماده است، ولي وقتي گام از ماده و دنياي آن فراتر نهاده شد آن وقت است كه همه چيز دانسته مي شود، حتي من و شما نيز اگر برحسب تخصصمان از افق بالاتري به جهان هستي بنگريم، از همه چيز آگاهي خواهيم يافت، گذشته و آينده برايمان يكسان است، در سياست، در علم اجتماع، در روانشناسي، در اقتصاد، پزشكي، در فضانوردي و... همه چيز را با اندكي تفاوت مي توانيم پيش بيني كنيم و بدان آگاهي يابيم، و امام در حد اعلا و والاي اين مسأله اشراف بيشتر و برتري بر همه جا دارد و از همه چيز آگاه و بر همه ي رموز واقف است، حتي مرگ و زندگي خود را از پيش مي داند و خيلي مسائل ديگر را و اين علم غيب نيست، و علم غيب مخصوص خداست، اين علمي است كه خداوند به اينان افاضه فرموده است. [3] ولي يحيي بن اكثمها كه تربيت شده محيط بسته و محدود مدرسه و درسهاي مخصوص خود هستند كجا مي توانند آن موقعيت ها، آن درخشش ها، آن انوار را درك كنند؟ مگر نوآموز دبستاني مي تواند استاد دانشمندي را بيازمايد؟ در صورتي كه آن نوآموز در حد خود و در سطح خود، خويشتن را از همه داناتر و آگاهتر مي داند و ديده شده كه گاهي مادر يا پدرش را با چند كلمه ي فراگرفته خود مي خواهد امتحان كند، او درك نمي كند كه فوق اين حرفها هم حرفي هست و بالاتر از اين كلمات هم سخناني وجود دارد، امثال پسر اكثم آبروي خود را مي برند و مي نمايانند كه هيچ ندارند، گرچه آموخته ها و محفوظاتشان بسيار است، آري آسان ملا شده اند ولي آدم هرگز!



اي مگس عرصه ي سيمرغ نه جولانگه توست

عرض خود مي بري و زحمت ما مي داري [4]



چه زود مي توان با مختصر فعاليتي ليسانس شد و مهندس و دكتر و بالاتر، خيلي ساده مي توان عنوان حجة الاسلام و آية الله يافت، و آيا هم عرض با آن مي توان انسان هم شد؟ هرگز...! يحيي مسائلي را براي حضرت جواد عنوان مي كند كه خودي بنمايد كه بگويد ما هم اهل معرفتيم و اظهار لحيه اي، و به نظر خودش چه مسائل دشواري را؛ بيچاره پيش



[ صفحه 260]



خورشيد مانند شمعي كوچك عرض اندام مي كند، و قطره اي در برابر منبع بزرگي خودنمايي دارد، و نتيجه اش جز رسوايي چيست؟ همان طور كه يحيي رسوا شد و ناآگاهي و حتي بي معرفتي خود را نشان داد، و در برابر سؤالات امام عليه السلام چون حماري در گل ماند، و پس از مباحثاتش با حضرت جواد عليه السلام باز هم تابع حقيقت نشد، بلكه بي تقوايي را چنان دنبال كرد كه از لجاجت دست برنداشت و پيوسته از امام بدگويي مي كرد.

هم اين مرد بود كه در زمان امام هشتم حضرت رضا عليه السلام عهدنامه ي ولايتعهدي آن حضرت را امضاء كرد و شاهد جريان بود و در كنار آن نامه نوشت «يحيي پسر اكثم به صحت اين نوشته و آنچه در پشت و روي آن آمده گواه است و از خدا مسألت دارد كه خليفه و همه مسلمانان را از بركت اين عهدنامه به خوبي آگاه و بهره مند سازد.» [5] .

معلوم نيست خودش چه عقيده اي داشته؟ هر چه خليفه مي گويد، او هم قبول دارد، وقتي تقوي نباشد، همه چيز از همه كس امكان پذير است، اين مرد كه مدتي قاضي القضاه بود و در اواخر عمر مأمون مدتي هم وزارت داشت، مدتها هم گوشه نشين شد و مطرود دستگاه بود، در زمان متوكل مجددا قاضي شد، و باز در سال 240 از كار بركنارش نمودند، اموالش را كه صدهزار درهم بود، مصادره كردند، [6] و ديگر خانه نشين شد، بالاخره با وساطت بعضي ها متوكل از گناهش درگذشت و اجازه داد كه سفري به زيارت خانه ي خدا برود كه موفق نشد و در ربذه مرگش فرارسيد، در سال 240 و در همانجا دفنش كردند، راستي چه زندگي نكبت باري داشت، اين هم «خسر الدنيا و الاخرة» شد، او چند مرتبه خدمت حضرت جواد عليه السلام رسيد و مشكلات خود را مي پرسيد، ولي آن قدر چشم و گوشش بسته بود كه نمي توانست حقايق آشكار را درك كند، سؤالهاي عجيبي از امام دارد، كه همه مخالف انديشه و عقايد شيعيان است، و امام نهم با نهايت محبت به او پاسخ مي دهند، احاديث و روايات بسياري را به او نسبت مي دهند ولي هيچ كدام مورد اعتماد نيست، گويند كتابها را از وراق ها و كتابفروشها مي خريد و به خودش نسبت مي داد، درباره ي او



[ صفحه 261]



ستايش و بدگويي بسيار است. [7] .

احمد بن حنبل يكي از پيشوايان اهل سنت كه معاصر با او بود در خصوص او مي نويسد: [8] «يحيي بن اكثم چون با كسي روبرو مي شد كه مثلا فقه مي دانست از او حديث سؤال مي كرد، و اگر اهل حديث بود از نحو مي پرسيد و اگر نحوي بود، بحث كلامي را مطرح مي كرد، تا طرف را شرمنده كند و ناراحتش سازد» و اين نيز از دكانداري او بود و عدم تقوايش، يكي از روشهاي او در مناظره نيز آن بود كه وقتي سؤالي از او مي شد، فروع و شقوق را از سؤال كننده مي پرسيد و او را در زحمت مي انداخت. [9] و امام جواد عليه السلام با همين برنامه او را در مخمصه قرار دادند به طوري كه بيان خواهيم داشت، چون از محضر حضرت جواد عليه السلام در جلسه مناظره مأمون سؤال مي كند امام انواع و اقسام شقوق مسأله را از او مي پرسند كه درمانده مي شود، او خود را قهرمان احتجاج مي دانست و از اين طريق به زمين خورد. گويند وقتي مأمون دستور داد متعه زنان را كه عمر دستور نهي آن را داده بود [10] مجددا برقرار گردد، همين يحيي با هو و جنجال و دروغ پردازي و نسبت ناروا به علي بن ابيطالب عليه السلام دادن، او را منصرف ساخت [11] و در جرم و گناه همه ي زناكاران تا قيامت سهمي براي خود قرار داد.

يحيي بن اكثم شعر نيز مي گفت، بسياري از اشعارش در وصف پسران زيبا سروده شده است، [12] و برخي شعرا و نويسندگان در اين خصوص از او بدگويي كرده اند كه يكي مي گويد: قاضي كه حد زنا جاري مي كند، خود مرتكب لواط مي شود [13] و ديگري گفته:



[ صفحه 262]



و كنا نرجي ان نري العدل ظاهرا

فاعقبنا بعد الرجاء قنوط



متي تصلح الدنيا و يصلح اهلها

و قاضي القضاة المسلمين يلوط [14]



ما اميدواريم كه دوران عدالت را آشكارا ببينيم، اين اميد ما به يأس تبديل شود، چگونه و كي دنيا اصلاح مي شود و مردم درست مي شوند، و حال آنكه قاضي القضاة مسلمانها لواط كار است؟ چه بسيار شعراي مسلمان و مؤمن و آزاديخواه كه او را شناسانده اند [15] و رذالتها و پستي هاي او را كه در مقام رهبري باطل و مؤيد طاغوتها بوده نشان داده اند.

هنگامي كه اين مرد آلوده قاضي بصره بود، فرزندان مردم را منحرف مي كرد، به طوري كه از فساد او مردم به تنگ آمدند و شكايت نزد مأمون بردند چون مأمون تجاهر به فسق او را مشاهده كرد از قضاوت معزولش داشت، و او را به بغداد آورد، و نديم خاص مأمون شد، مأمون «ملحف قواد» متأسفانه نام اميرالمؤمنين! بر خود نهاده بود گويند كه چهارصد بچه امرد (موي بر رخسار نروييده) و زيبا براي لذت و حظ يحيي بن اكثم ملازم او نموده بود، و يحيي در ملأعام بدون ترس و وحشت، حيا و شرم روز و شب خود را با آنها مي گذرانيد. [16] .

از اين محيط، از اين جامعه، از اين حاكمان، از اين عالمان! و از اين مردم چه انتظاري مي توان داشت؟ اگر مردم امام رضا و امام جواد عليهماالسلام را بشناسند و نسبت به آنها معرفت پيدا كنند ديگر جايي براي امثال اين شيطانها نيست، اين عالم دغل پشتوانه آن امير نادرست است، و آن خليفه فاسد حامي اين عالم ناپرهيزكار.

اگر امام رضا يا امام جواد عليهماالسلام سر كار باشند كه بر اينان حد زنا، لواط، شرب خمر و... جاري خواهد شد، پس بيهوده نيست كه مخالفت مي كنند و وسيله ي قتل و تبعيد و زندان آن برگزيدگان خدا را فراهم مي نمايند، در قيامت چه خواهند كرد؟ آنجا كه در



[ صفحه 263]



پيشگاه عدالت پروردگار بايد پاسخگوي همه گناهانشان باشند و بالاخره «فاولئك مأواهم جهنم و سائت مصيرا» [17] جايگاه آنان در جهنم خواهد بود و چه بد سرنوشتي است «ان جهنم كانت مرصادا» [18] حتما جهنم در كمين گاه آنان است، در آنجا چه خواهند كرد؟ [19] .

به يك رباعي از بابا افضل كاشاني استناد مي كنيم: [20] .



اي دل تو دمي مطيع سبحان نشدي

وز كرده ي بد هيچ پشيمان نشدي



قاضي و فقيه و مفتي و دانشمند

اين جمله شدي ولي مسلمان نشدي




پاورقي

[1] به اصول كافي باب علم و اربعين هاشمي مراجعه شود. حديثي است از پيامبر گرامي.

[2] حافظ شيرازي.

[3] در اين مقوله به زيارت جامعه ي كبيره مراجعه شود.

[4] حافظ شيرازي.

[5] سرگذشت و شهادت هشتمين امام شيعيان، نوشته آقاي علي غفوري.

[6] شذرات الذهب، ج 2، ص 91، در سال 239.

[7] نقل از وفات الامام الجواد - تاريخ بغداد، خطيب، ج 14، ص 19 - تهذيب التهذيب، ج 11، ص 179 - سرور الفؤاد، ص 60 - شذرات الذهب، ج 2، ص 91 و 101.

[8] عصر المأمون، ج 1، ص 308.

[9] نمونه هايي در كتاب عصر المأمون، ص 422 ذكر شده است.

[10] عمر گفته بود: «متعتان كانتا علي عهد رسول الله صلي الله عليه و آله و علي عهد أبي بكر و انا انهي عنهما» دو متعه بود كه در زمان پيغمبر و ابوبكر آزاد بود يكي متعه زنان و ديگري متعه حج كه من شما را از آن دو نهي مي كنم.

[11] عصر المأمون، ج 1، ص 447.

[12] نمونه هايي در كتاب عصر المأمون، فريد رفاعي، آورده شده است.

[13] اين شعر از احمد بن نعيم است كه در ص 412 و ص 450 عصر المأمون، آورده شده و از بني عباس انتقاد شده، از آن جمله:



قاض يري الحد في الزناء

و لا يري علي من يلوط من بأس



اميرنا جائر و قاضينا

يلوط و الراس شر ما رأس



ما احسب الجور ينقضي

و علي الناس امير من ال عباس



در تاريخ بغداد و جلد 2 ابن خلكان ذكر شده است.

[14] عصر المأمون، ص 451، از ابي حكيمه راشد بن اسحاق الكاتب.

[15] عصر المأمون، ص 303، كتاب الثالث.

[16] تتمة المنتهي، ج 3، ص 187.

[17] سوره ي نساء، آيه ي 97.

[18] سوره ي انبياء، آيه ي 21.

[19] كتابهاي عصر المأمون - ناسخ التواريخ - تاريخ طبري - كامل ابن اثير و شذرات الذهب، ص 41 و... آگاهي هاي بيشتري در خصوص يحيي ابن اكثم به دست مي دهند.

[20] ديوان و رسالة المفيد للمستفيد، از حكيم بابا افضل مرقي كاشاني، چاپ اول 1363، كتابفروشي زوار، تهران.