بازگشت

محمد بن عبدالملك زيات


از ديگر شخصيت هاي مشخص دوران امام محمدتقي عليه السلام يكي هم محمد بن عبدالملك زيات است، كه مدتي سمت وزارت داشت، گويند در جواني پرشور و پرحرارت بود و نسبت به دستگاه ستم بدبين و از كار خلفا و دستياران جاني آنها انتقاد مي كرد و پيوسته در آرزوي تحولات و دگرگونيهاي زمان بود و مي خواست كه مردان عدالت گستر تكيه بر مسند خلافت زنند و نيكان حكمراني يابند و روشنفكران زمان همه كاره باشند. دلش مي خواست با مبارزاتش آن وضع ناشايسته را براندازد، و جوانان كه دور هم مي نشينند گاهي چه خيالاتي كه مي بافند و چه انديشه هايي كه در ذهن خود مي پرورند و با خامي خود مي خواهند يك شبه همه چيز و همه جا را اصلاح كنند و كهنه كاران رسوا را براندازند و بر ايده آل هاي خود جامه ي عمل بپوشانند، و در اين چند سال بحران عمر، چه فريادها كه برمي آورند و چه مشتها كه گره مي كنند... و چه سخنهاي پرشوري، و چه عصيانهايي... و چون شبانه روزي سپري گشت و جذب بازار كار شدند و همسري اختيار كردند، و گرفتاريهايشان آغاز شد، همه قول و قرارهايشان از ياد مي رود و آنها هم در درياي خروشان اجتماع با ديگران هم رنگ مي شوند، و مثل ديگران دنبال خانه



[ صفحه 253]



و اتومبيل و پول و مقام و... مي دوند، مثل آنكه از اول چيزي وجود نداشته و گاهي بدتر از زعما و كارگزاران پيشين (چو دزدي با چراغ آيد گزيده تر برد كالا) چراغ به دست و با اطلاعات قبلي به جان و مال مردم تجاوز مي كنند... و غير از اهل ايمان، غير از مسلمانان واقعي، غير از آنها كه همه چيزشان براي خداست كه جواني، پيري، مقام و موقعيت، داشتن و نداشتن براي آنان يكسان است، و در هر حال وظيفه الهي خود را انجام مي دهند و در راه خدمت به خلق كوشايند.

محمد بن عبدالملك مردي فاضل و اديب بود، از قضاي روزگار به درگاه معتصم راه مي يافت و در زمره ي نويسندگانش درآمد، پشت پرده در اتاقي ديگر مي نشست و نامه هاي خليفه را مي نوشت، وقتي نامه اي از طرف كسي براي معتصم رسيد كه در آن كلمه «كلاء» بود، معتصم از وزيرش احمد بن حماد بصري معني اين كلمه را پرسيد، او نمي دانست، معتصم گفت: اگر من بيسوادم تو نيز وزير بيسوادي هستي، از نويسندگان حاضر سؤال كردند، محمد بن عبدالملك از پشت در و اتاق ديگر اعلام پاسخ كرد، او را به خدمت آوردند، معتصم معني «كلاء» را از او پرسيد، جواب داد «الكلاء العشب علي الاطلاق فان كان رطبا فهو الخلي فاذا يبس فهو الحشيش» يعني، كلاء را به هر گياهي مي گويند، اگر گياه تر باشد آن را خلي نامند و اگر گياه خشك شده است آن را حشيش مي گويند، آنگاه شروع كرد به تقسيم انواع نباتات، همانجا معتصم وزيرش را خلع و محمد بن عبدالملك را به وزارت منصوب كرد و كارهاي مملكت را به او سپردند. [1] و اين نيز از آزمايشهاي الهي بود «ليبلوكم ايكم احسن عملا» [2] مردم آزمايش مي شوند تا معلوم شود كدام نيكوكارترند؟ كدام راست مي گويند؟ كدام به مبارزه و فعاليت ايمان دارند؟ چه كسي در موضع حكومت همان است و همان طور فكر مي كند كه قبلا بوده و قبلا مي انديشيده؟ پسر عبدالملك در زمان معتصم و پسرش واثق در مقام وزارت باقي بود، و اين آقاي آزاديخواه و روشنفكر پيشين! حال كه به مقام دست يافته بود، براي شكنجه ي زندانيها و گرفتن اعتراف از آنها كه



[ صفحه 254]



اكثر شيعيان بودند و آل علي عليه السلام و استقلال طلبان، دستگاهي استوانه اي شكل آهني كه داخل آن ميخهاي سر تيزي داشت اختراع كرده بود، متهم را در آن تنور آهني قرار مي داد و آن را مي چرخاند و آن را روي آتش مي گذاشتند، و كم كم از زير آن استوانه ي آهني خون راه مي افتاد و آن قدر متهم را عذاب مي دادند تا اعتراف كند و اطلاعاتش را در اختيار جباران بگذارد، [3] يا اينكه در زير شكنجه بميرد، اين مرد كه مدعي مردم دوستي و عدالتخواهي بود، و علم و دانش داشت، چون بر خر مراد سوار شد ديگر همه چيز را فراموش كرد و دو دستي به مقام و منصب خود چسبيد، ظلمها كرد، كشتارها نمود، جنايتها مرتكب شد و به تار و مار كردن مخالفين دستگاه كه خود روزي از آن گروه بود پرداخت، چه جنايتها كه مرتكب شد! حتي بدتر از خود بني عباس و آنها كه همه ي منافعشان در گرو سلطنت بود و خلافت، اما روزگار عجيب نقشهايي بازي مي كند، هر لحظه حادثه اي در شرف وقوع است، عمر الواثق كوتاه بود و به زودي پسر ديگر معتصم، متوكل روي كار آمد، اولين كار او عزل محمد بن عبدالملك زيات بود و دستور داد اموالش را مصادره كردند و او را در همان تنور انداختند و همان طور كه زنداني ها را شكنجه مي داد او را عذاب دادند تا اينكه در نهايت رنج و ناراحتي از دنيا رفت.

«اللهم اشغل الظالمين بالظالمين»



روزگار است آنكه گه عزت دهد گه خوار دارد

چرخ بازيگر از اين بازيچه ها بسيار دارد [4]



در روزهاي آخر عمر كه اميدش از همه جا قطع شده بود و مي ديد كانوني كه سالها بدان خدمت كرده بود چسان خوارش داشتند و هلاكش كردند در سال 233 اين دو بيت شعر را نوشت: [5] .



هي السبيل فمن يوم الي يوم

كانه ما تريك العين في نوم



لا تجزعن رويدا انها دول

دنيا تنقل من قوم الي قوم



[ صفحه 255]



اين دنيا راهي است كه روزگاران را به دنبال هم مي كشاند و هر روز آن به گونه اي است مثل آنكه تو گذران آن را در خواب مي بيني، تو خود را ناراحت نكن و داد و فرياد راه نينداز، آرام بگير، هر روز در اين دنيا دولتي روي كار است و باد به پرچم كسي مي خورد و دوران حكمراني كسي است، آري اين دنيا هر روزي در دست قومي است، و گروهي بر آن فرمانروايند و از دست اين به دست آن مي افتد.



اين ملك كه مي بيني گاه از من و گاه از تو

جاويد نمي ماند، خواه از من و خواه از تو [6]



محمد بن زيات مثل ديگر سرسپردگان سعي داشت كه روز به روز بر مقام خود بيفزايد و چاكري را به منتها درجه برساند با اميران ايراني و ترك رقابت داشت، در تباه كردن آنها او هم دست داشت، بدان سان كه افشين را از ميدان به در كرد، در دادگاه فرمايشي افشين اين مرد سمت دادستاني را برعهده داشت، كه معلوم است نتيجه ي كار چه خواهد شد؟



«اذا كان الغراب دليل قوم

سيهديهم الي دار البوار»



اگر بنا باشد كلاغ رهبري قومي را به دست گيرد، مسلم است كه آنها را به ديار مرگ راهنمايي مي كند، محمد بن عبدالملك در زمان وزارت خود چه بسيار ستمها، حق كشي ها، بي عدالتي ها كه درباره ي مردم انجام داد، حق ديگران را آشكارا مي خورد، زمين و زراعت كشاورزان را يك باره مي بلعيد، به مقام امامان مخصوصا حضرت جواد عليه السلام اهانتهايي روا مي داشت، با اينكه در آن زمان حضرت جواد عليه السلام برحسب ظاهر مورد احترام و تكريم دستگاه خلافت بودند، از جمله اين حادثه است كه برخي نويسندگان روايت كرده اند: [7] مردي به نام علي بن خالد گفت هنگامي در سامره بودم، شنيدم مردي را دست بسته از شام آورده اند و زندانش كرده اند و مي گويند كه ادعاي پيغمبري نموده، علاقه مند شدم با او ملاقات كنم، به وسيله ي آشناياني كه داشتم به زندان رفتم ديدم مردي



[ صفحه 256]



است آگاه و دانشمند، از او خواستم سرگذشت خود را براي من بيان كند، گفت من در شام به عبادت مشغول بودم و آرزو داشتم كه خدمت امام زمانم حضرت جواد عليه السلام برسم، شبي آن حضرت بدون اينكه او را بشناسم نزد من آمد و مرا همراه خود به مسجد كوفه و مسجد مدينه و مسجدالحرام برد و سپس بازگرداند، و پس از گذشت يك سال از اين جريان شبي دوباره آن حضرت به عبادتگاه من آمد و همان برنامه تكرار شد، از او خواستم كه خود را معرفي كند، فرمود: من محمد بن علي بن موسي بن جعفر عليه السلام هستم، اين داستان را براي كسي نقل كردم و به گوش محمد بن عبدالملك زيات رسيد و دستور داد مرا زنداني كردند و تهمت به من زدند كه ادعاي نبوت و پيغمبري كرده، علي بن خالد مي گويد: من جريان را براي عبدالملك نوشتم و وساطت كردم، محمد بن عبدالملك پشت نامه من پاسخ نوشته بود و براي من ارسال داشت كه به آن كسي كه يك شب او را از شام به كوفه و مدينه و مكه برده و به شام برگردانده بگويد تا او را از زندان بيرون ببرد، علي بن خالد مي گويد: از جواب نامه ناراحت شدم، خواستم كه به ملاقات آن زنداني بروم و به او شكيبايي دهم چون به زندان رسيدم ديدم همه ي نگهبانان اين طرف و آن طرف مي دوند و مي گويند كه فلان زنداني مفقود شده، علي بن خالد مي گويد فهميدم كه امام جواد عليه السلام او را از زندان فراري داده اند، و گويد كه تا آن زمان من زيدي مذهب بودم و از آن وقت امامي مذهب شدم.

در هر صورت اين رئيس قوه ي مجريه خلافت اسلامي اصلا رنگي از اسلام و مسلماني نداشت و بويي از آن نبرده بود. الواثق جانشين معتصم در ابتداي كارش تصميم گرفت او را بكشد، وقتي او را به محضر خليفه آوردند با نهايت ذلت و فرومايگي گفت: من بنده اي هستم اگر مي خواهي مجازات كن و اگر مي خواهي بكش، كه خليفه خودخواه با شنيدن چنين تملقي از او درگذشت، با تمام اين پستي ها و چاكري هايش بالاخره دچار عذاب عباسيان شد و بدانسان كه يادآور شديم تباهش كردند، همان «خسر الدنيا و الاخرة» سرنوشتي كه خودش براي خود انتخاب كرده بود. [8] .



[ صفحه 257]



ديدي كه خون ناحق پروانه شمع را

چندان امان نداد كه شب را سحر كند



از او قصيده ها و نوشته هاي بسياري به جا مانده كه نويسنده اي توانا و شاعري نيك گفتار و فصيح و بليغ بوده است، از گفته هاي اوست «الرحمة خور في الطبيعة و ضعف في المنة، ما رحمت شيئا قط» رحمت و مهرباني در طبيعت ذلت و خواري است و ضعفي است در منت، هرگز بر كسي رحم نكردم، منظور او اين بود كه هرگز نبايد رحم داشت و رحم داشتن اظهار ضعف است. هنگامي كه اسير شده بود و در زنجير و آهن بسته بودندش و مي خواستند در آن تنور كذايي بيندازندش تا بميرد دائما مي گفت: به من رحم كنيد، يكي از مأموران قتلش به او گفت: آيا در زندگي ات هرگز به كسي رحم كردي كه انتظار داري به تو رحم شود؟ اين سرنوشت تو و راهي است كه خودت براي خود انتخاب كرده اي. [9] .


پاورقي

[1] تتمة المنتهي، ص 219 - ستارگان درخشان، ج 11، ص 153.

[2] سوره ملك، آيه 2.

[3] تتمة المنتهي، ص 232.

[4] قائم مقام فراهاني.

[5] منتهي الامال، ص 224 - تتمة المنتهي، ص 232 - تاريخ طبري، ج 11، ص 1375.

[6] از افسر.

[7] منتهي الامال، ج 2، ص 223، به نقل از شيخ مفيد و طبرسي - مدينة المعاجز - كشف الغمة و ديگر تواريخ زندگاني امام جواد عليه السلام.

[8] زندگاني محمد بن زيات را در اين كتابها نيز مي توان مطالعه كرد: قاموس الرجال، ج 6، ص 258 - تاريخ طبري - منتهي الامال، ج 2، ص 223 - عصر المأمون، ج 3، ص 278 - شذرات الذهب، ج 2، ص 78 - تتمة المنتهي و....

[9] عصر المأمون، ج 3، ص 278.