بازگشت

شورش ها و حركتهاي ايراني ها در زمان امام نهم


از همان ابتداي مسلماني كه لشكريان اسلام راهي ايران شدند و براي جهاد با مردم به مذاكره نشستند، آن ايرانيان دلير و مبارز، شجاع و كارآمد زمانهاي مادها، هخامنشيان، اشكانيان، ساسانيان، همانها كه در انديشه هاي خود افسانه ها و اسطوره هاي قهرماني را پرورانده بودند با مقاومت بسيار ناچيزي تسليم شدند، و در خانه ي خود را به روي لشگريان عرب باز كردند، تاج كياني، طاق كسري و فرش بهارستان و... همه را دو دستي تقديم نيروي مهاجم كردند و از همه بالاتر و بهتر انديشه و فكر و عقيده ي تازيان را از جان و دل پذيرا شدند، كه شايد در تاريخ لشكركشي هاي جهان بي سابقه باشد و حتي در روزگاران بعد، كه نيروي نظامي بتواند عقيده ي خود را بر ملل مغلوب تحميل كند، و اين فقط به خاطر



[ صفحه 189]



حقيقت مسلماني بود و بس.

ايراني ها آن تاريخ هزاران ساله و آن آداب و رسوم نياكان را رها كردند و به انديشه هاي والاي اسلامي روي آوردند، و با رضا و رغبت مسلماني را پذيرفتند و هر چه را اسلام بر آن صحه مي گذاشت قبول كردند و هر چه را اسلام طرد مي كرد از آن دوري جستند، و مسلماني شدند بهتر از اعراب، عميق، متفكر، انديشمند، علاقه مند، با خلوص، با ايمان، با آگاهي و از روي علم، از اينجا ديگر ترقي و تعالي ايرانيان آغاز مي شود، و به اوج كمال مي رسند، كه ديگر اسلام از ايران جدا نبود و ايران شد پايگاه اسلام و ايراني ها خود پشتوانه و مبلغ و حامي اسلام شدند.

مورخين در اين خصوص بحث ها و تحليل هاي بسيار و اظهارنظرها دارند كه چرا ايراني ها با اين سرعت تابع آرمان والاي مسلمانها شدند؟ [1] .

آيا مردم ايران از ظلم و ستم و تبعيض دوران ساسانيان به تنگ آمده بودند؟ آيا قتل عام مزدكيان و طرفداران ماني توسط ساسانيان آنها را از انديشه شاهنشاهي بيزار كرده بود؟ آيا خودخواهي و كناره گيري بيش از حد مؤبدان و مردمي نبودن آنها و نامفهوم بودن تعليمات زرتشتي علت بود؟ آيا وجود طبقات اجتماعي، در بين مردم و امتياز برخي گروهها بر برخي ديگر باعث شد؟ آيا تعاليم آزادي بخش و برابري و مساوات اسلامي سبب بود؟ آيا قدرت و نيرومندي و ايمان فوق العاده اعراب آنها را دگرگون كرد؟ آيا سادگي رهبران عرب و يكساني شان با زيردستان، ايرانيان را عوض كرد؟ آيا اتحاد و اتفاق و همگامي و همكاري بين مسلمانها، ايرانيان را شيفته نمود؟ آيا سادگي و نداشتن تشريفات و واقعيت گرايي اسلامي، ايراني ها را مطيع كرد؟ آيا علت آن بود كه مردم از يكنواختي خسته شده بودند و تنوع مي خواستند؟ آيا برخي عقايد ارتجاعي، شخص پرستي و فردخواهي و مرده پرستي نياكان، آنها را آزرده كرده بود؟ آيا... آيا... آيا...؟

مسلم آن است كه ايراني ها از زير يوغ بردگي و بندگي قدرتها رها شده و خداپرست شدند، البته خدا به معناي واقعي، خدايي كه محمد صلي الله عليه و آله مبشر آن بود و از آن خبر مي داد،



[ صفحه 190]



خدايي كه علي و حسن و حسين عليهم السلام از آن دفاع مي كردند، و الا معاويه هم خدا مي گفت. يزيد هم نماز مي خواند، آمدن اعراب به ايران باعث آزادي ايراني ها و سرآغاز رهايي شان شد.



گر چه زجور خلفا سوختيم

زآل علي معرفت آموختيم [2] .

و بايد آن روزگار را دوران شكست خوردگان پيروزمند ناميد، و مبناي تاريخ رهايي ايرانيان از قيد ارباب زر و زور و انديشه هاي باطل دانست، كه تعليمات اسلامي زندگي ساز بود و جانبخش، انسان ساز بود و مردآفرين، دلنواز و شادي بخش، مطابق فطرت بود و در اختيار همگان، و هر كسي مستقيما مي توانست از آن بهره گيرد. و مي توان گفت كه ايراني ها اسلام را فتح كردند، و نه اعراب ايران را. «و عسي ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسي ان تحبوا شيئا و هو شر لكم و الله يعلم و انتم لا تعلمون» [3] چه بسا چيزهايي كه شما را خوش نيايد و آن به مصلحت شماست و چه بسا چيزهايي را شما دوست داشته باشيد كه برايتان زيانبار باشد، خدا همه چيز را مي داند و شما نمي دانيد.

اسلام خلفاي بني اميه و بني عباس، همان به اصطلاح پيشوايان تحميلي مسلمانان، واقعي نبود، با اينكه دم از دين و رهبري آن مي زدند ولي از دين بيگانه بودند و بيشتر به ريا و نفاق توجه داشتند. اين به اصطلاح اجراكنندگان تعاليم اسلام و خليفه ها و جانشينان غاصب پيغمبر صلي الله عليه و آله، نتوانستند شيفتگان ايراني و يا هر جاي ديگري را اقناع كنند. مردم داشتند كم كم از اسلامي كه اينها مي گفتند زده مي شدند، كه اين هم شد همان قباد و خسروپرويز، تنها نامشان عوض شده، معاويه است يا يزيد، هارون است و يا مأمون، از نظر واقعيت و عمل فرقي ندارند، هر دو ظالم، هر دو نفس پرست، هر دو از حق چشم بسته و تنها به حكومت دو دستي چسبيده اند، هر دو امتيازات طبقاتي ايجاد مي كنند و تبعيض روا مي دارند، هر دو دربارشان مركز فساد و وجودشان كانون انحراف و تباهي است، پس اسلام چه شد؟ قرآن چه شد؟ دين چه شد؟ پيامبر چه شد؟ و... اگر بنا باشد اينها رهبران و مجريان آن احكام باشند كه ديگر هيچ، همه اش بيهوده و بي اثر بوده است، بلكه



[ صفحه 191]



ظلم پروري و ظالم سازي كرده و چه نتيجه اي از آن همه تلاش پيامبر صلي الله عليه و آله و انزال قرآن و پيدايش دين گرفته شد؟ سوءاستفاده ها صدها برابر شد، رنگها عوض شد، لباسها تغيير يافت، اما روحها همان بود كه بود، تنها يك نقطه اميد وجود داشت و همگان بدان سو چشم دوخته بودند، و همه شيفتگان فضيلت و اخلاق متوجه آن بودند كه چه مي كنند و چه دستوري دارند؟ و آن وجود امامان شيعه بود، همانكه «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته...» [4] .

به پيامبر خطاب شد اگر علي عليه السلام را به رهبري و پيشوايي مردم انتخاب نكني كاري نكرده اي.و ايرانيان مي خواستند كه امثال علي عليه السلام رهبر و پيشوا باشند، و از جان و دل از آنها حمايت مي كردند، نه خسروپرويز را مي خواستند نه يزدگرد و نه معاويه و نه منصور و نه هارون را، مردم، امثال علي عليه السلام را مي خواستند، نياز جامعه به علي و حسن و حسين بود، اما مگر قدرتمندان گذاشتند كه حق در جاي خود قرار گيرد؟ و عوام كه اكثر غير از هو و جنجال كاري نداشتند و در مسير سيل حركت مي كردند و هر جا كه نيرومندي بود و قدرت، تابع آن مي شدند تا به مرور زمان او را بشناسند، تبليغات و عوامل تبليغاتي همه جا عليه حقيقت بود، همه حق را پايمال و از ناحق حمايت مي كردند، مخصوصا آنهايي كه حول و حوش دستگاه خلافت قرار داشتند، ولي آن دورها مصريها يا ايراني ها، دلبستگي شان به اسلام و براي خود اسلام بود و تعاليمش و هر كه در آن مسير باشد، و آواز دهلي از دور مي شنيدند كه خليفه چنين و چنان است، ولي وقتي نزديكتر مي آمدند چيزي كه آنها مي خواستند نبود، بلكه شيطاني بود به عكس آنچه بايد باشد، و نماينده اش و حاكمش هم جرثومه ي رذايل و منشأ فساد، پس براي آنكه لايقها سر و دست مي شكستند و شعار مي دادند، از هر سو، از خراسان، مازندران، مناطق مركزي كه ري ناميده مي شد و آذربايجان، فرياد طرفداري از آل علي عليه السلام را برآوردند كه حق بايد در جاي خود بنشيند، و آنها كه پيغمبر صلي الله عليه و آله تعيين كرده بايستي جانشين او باشند، همان دوازده امام به ترتيب، براي آنكه اجراكننده حق بايد داراي صلاحيت بوده و قانون هر چه عالي باشد بدون اجراكننده



[ صفحه 192]



فاقد ارزش است، ظلم بايد برافتد و عدالت جانشين آن شود، و شعار همه ي انقلابيون «الرضا من آل محمد» شد، و با اين شعارها بود كه ابومسلم از خراسان حركت كرد ولي به جاي فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام، فرزندي از عباس عموي پيغمبر سر راهش قرار گرفت و او انتخاب شد، و مسير عوض شد، اين هم توطئه اي ديگر در اسلام! بعد از سقيفه و شوراي شمشيري و غوغاي حكمين، مصالحه ي معاويه، اين هم يكي ديگر، كه همه جا شعار طرفداري از اولاد پيغمبر صلي الله عليه و آله داده مي شد، مردم را به خونخواهي حسين عليه السلام مي خواندند، ولي نتيجه عكس گرفته شد، سر بزنگاه ديگري را جلو انداختند كه اين هم با پيغمبر صلي الله عليه و آله خدا نسبتي داشته، صداها را در سينه ها خفه و ناله ها را خاموش كردند، مگر كسي جرأت داشت حرفي بزند؟ با زبان شمشير جوابش را مي دادند كه تو با خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله مخالف هستي و طرفدار بني اميه اي، در هر صورت خلافت از چاله به چاه افتاد و مردم هم دلخوش بودند كه بني اميه ستمگر را رانده اند و خوانخواهي حسين عليه السلام كرده اند، و بهترين فرد از آل محمد صلي الله عليه و آله را روي كار آورده اند، بدين ترتيب عباسيان روي كار آمدند و بر گرده ي مردم سوار شدند و...



يا ليت جور بني مروان عاد لنا

و ليت عدل بني العباس في النار [5]



اي كاش زمان جور بني اميه برمي گشت و عدل بني عباس به جهنم مي رفت، چون اينها به نام عدالت روي كار آمده بودند ولي حكومت خدعه بودند و مكر و خيانت. و ابومسلم را هم كه متوجه اشتباه خود شده بود نابودش كردند. ايراني ها در آن موقع حرفي از استقلال نمي زدند، چون به جامعه ي يك پارچه ي اسلامي بيشتر معتقد بودند تا ملوك الطوايفي و در هر گوشه صدايي، كساني چون سنباد، راونديان، استاسيس، المقنع و يوسف بن البرم حرفهايي داشتند و سروصداهايي به پا كردند كه برخي از مسلماني بود و حمايت از آل علي عليه السلام و امر به معروف و نهي از منكر، بالاخره كوشش و انديشه هاي آنها به جايي نرسيد، از راه ديگر وارد شدند، و در دستگاه حكومت نفوذ پيدا كردند، همه كاره شدند، پس از شخص خليفه آنها همه چيز و همه كس بودند، برمكيان و طاهريان بدين



[ صفحه 193]



موقعيت ها دست يافتند، چه خدمتها كه نكردند؟ و چه خوش رقصي ها كه كردند، پشتوانه ي مطمئني بودند براي دستگاه خلافت و خود سدي بودند براي تهاجم ايراني ها و دريچه ي اطميناني كه به ايراني ها هم امتيازي داده شده كه خاموش باشند، گاهي اين مقام آن قدر آنها را مست كرد، تا جايي كه اشاره به قتل امام موسي بن جعفر عليه السلام هم نمودند و عده اي معتقدند، چون مادر مأمون ايراني بوده است، به ايراني ها توجهي بيشتر داشته است. [6] .

در زمان امام هشتم حضرت رضا عليه السلام سياست مأمون ايجاب كرد كه آن حضرت را به عنوان پشتوانه ي خلافت از مدينه حركت دهد و به شهر هرات آورد كه امروز در خاك افغانستان است و آن روز مركز استقرارش بود، و مي خواست تظاهر كند كه من هم طرفدار آل علي عليه السلام هستم و همان را مي گويم و مي خواهم كه انقلابيون و شيعيان پرتحرك و ايراني هاي مبارز مي گويند و مي خواهند، ما بني عباس هم علي بن موسي الرضا عليه السلام را كه شايسته ترين و ارزنده ترين فرزندان پيامبر صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام است براي خلافت برگزيده ايم، دستور داد كه امام را از مناطق پرجمعيت ايران عبور دهند، آن هم با چه احترام و تجليلي، با شكوه فراوان! اين عوام فريبي و رياكاري كار خود را كرد، ديگر كسي جرأت نداشت اعتراضي بكند، آمالها و آرزوهاي دويست ساله مسلمانها برآورده مي شد و چه كسي براي پيشوايي و رهبري بهتر از امام رضا عليه السلام، براي مدتي سروصداها خوابيد، ولي امام هشتم آگاهتر از آن بود كه مأمون فكر مي كرد، حضرت اسباب دست كسي نمي شدند، و حاضر نبودند كه به نام ايشان ستمگران سوءاستفاده كنند، و ظالمان از وجود ايشان استفاده ي ابزاري كنند. امام خلافتي را كه مأمون پيشنهاد كرد نپذيرفتند، كه خودش همه كاره باشد و امام اسما خليفه، ولايتعهدي را هم نمي خواستند، ولي اجبارا به نام حضرت كردند، مگر امام مي تواند يك لحظه با باطل سازش داشته باشد، و اسما جانشين فاسدترين مردم باشد؟ دستگاه بهره برداري خود را كرد اما به نتيجه ي نهايي كه مي خواست نرسيد، و اين عدم موفقيت به خاطر زير بار نرفتن و تابع نشدن امام رضا عليه السلام بود كه بالاخره با شهادت حضرتش همه چيز برملا شد.



[ صفحه 194]



و باز از گوشه و كنار، آشوبها و شورشها پديد آمد و خواب خوش را از خليفگان گرفتند. پس از شهادت حضرت رضا عليه السلام در سال 202 هجري مأمون خواست كه امام نهم را وسيله ي عوام فريبي قرار دهد كه در آن برنامه هم چندان موفقيتي نداشت، و ايران نيز كانون التهاب بود و هر روز از گوشه اي فريادي بلند مي شد، آذربايجان، طبرستان، خراسان، شرق، جنوب، مركز، غرب، و شايد لحظه اي نبود كه در ايران شورشي نباشد، برخي از مورخين انقلابات اين دوره ايران را بر سه اصل بنا مي گذارند. [7] يكي گرايش به تشيع، دوم توجه به عرفان و تصوف و سوم روستانشيني، و بيشتر به جنبه مبارزات طبقاتي و ضد فئوداليسم بودن آن مي پردازند، كه بايد گفت: فئوداليسم و زمين داري به صورت قرنهاي بعد در آن زمان وجود نداشت و ستمهاي اربابان به آن صورت نبود كه حركتي را ايجاد كند و اگر روستائيان را مي بينيم كه در شورشهايي شركت دارند به خاطر آزادتر بودن آنها براي انتخاب راه بود، و به دنبال عقايدشان، و مخفي بودن و دور بودن محل زندگي شان و اينكه ستمها و ظلمهاي ايادي خليفه ها براي آنها بيشتر ملموس بود. در دهات جاسوسان خليفه كمتر نفوذ داشتند و عرفان هم قبل از مغول حركتي فعال نبود و برنامه اي ضد طاغوتي به حساب نمي آمد، و اگر حرفي از تحول پيش آمد از دوران سربداران و زمان صفويه تقريبا شروع شد، پس اگر روستائيان را در اين دوران عاملي براي حركتهاي زمان بدانيم صحيح نيست و مسلما تلاش آنان جنبه ي مبارزات طبقاتي نداشته است، گرچه گاهي نيروهاي انقلابي ضمن كوشش خود براي سرنگون كردن خلفا، عناصر وابسته مثل فئودالهاي ستمگر را نيز ريشه كن مي كردند و خان و ارباب ظالم را از ميان برمي داشتند.

برخي مورخين آورده اند كه: [8] انگيزه ي قيامهاي صدر اسلام در ايران بيشتر جنبه ي ميهن پرستي و زنده كردن كيش و عادت ايراني و گرفتن استقلال داشته است و نوشته اند كه «منظور همه ي اين متحدين «افشين و بابك و مازيار» زمين زدن قوت عرب بود، و سركشان



[ صفحه 195]



ايراني براي بازگرداندن استقلال ايران و زنده كردن كيش و عادت ايراني نقشه مي كشيدند.» [9] .

در پاسخ گفته مي شود قيامهاي ايراني ها يك پارچه نبوده و عموما هدف يكساني نداشته اند و بسياري از آنان منظور ديني داشتند و جمعي براي رياست و پول و مقام خود، مردم را به كشتن مي دادند، مثلا مازيار مي خواست اشرافيت و امتيازات طبقاتي از دست رفته ايرانيان را زنده كند، ولي ابومسلم مسلماني متعصب جدي و طرفدار برپا شدن حكومت اسلامي بود. ابومسلم وقتي متوجه اشتباه خود شد توبه نامه اي نوشت و از انتخاب بني عباس اظهار پشيماني كرد، و گويند كه همين توبه نامه باعث قتل او شد. اين توبه نامه را براي منصور خليفه عباسي مي فرستد: «من رهبري از دودمان پيغمبر داشتم كه همي بايست احكام الهي را به من بياموزد، و من پنداشتم كه علم راستين را نزد او خواهم يافت. اما او حتي قرآن را وسيله ي فريب من ساخت، زيرا به سبب علاقه اي كه به اموال اين جهاني داشت آن كتاب مقدس را تحريف مي كرد، رهبر من مرا به نام خداوند فرمان داد تا شمشير بركشم رحم و شفقت را يك باره از دل بيرون همي كنم، هيچ پوزشي را از محافظان نپذيرم، بر كمترين لغزشي نبخشايم و من نيز چنين كردم، و راه قدرت و توانايي را براي شما گشودم، زيرا كه شما را به درستي نمي شناختم، اما اكنون خداوند مرا از گمراهي بيرون آورده است، شما را ديگر خوب همي شناسم، و بر گذشته پشيمانم. و توبه همي كنم، اميدوارم كه خداوند ستمهاي نادانسته ي مرا ببخشايد، اما اگر نبخشايد و مرا كيفر دهد و باز هم بايد او را دادگر بدانم.» [10] و بايد گفت كه انگيزه هاي مبارزه ايرانيان با دستگاه خلافت يكسان نبود و هر گروه عقيده اي خاص خود داشتند و براي هدف خود نبرد مي كردند.

و در بيان فساد دستگاه بني عباس به بعضي فرمانها به ابومسلم اشاره كرده ايم، و در زمان حضرت امام جواد عليه السلام نيز شورشهاي ايران بسيار بود كه به چند مورد آن اشاره مي كنيم و چند چهره را كه از ميان توده ها برخاسته بودند مي شناسيم:



[ صفحه 196]




پاورقي

[1] به كتاب خدمات متقابل اسلام و ايران از استاد شهيد مرتضي مطهري مراجعه شود.

[2] ملك الشعراي بهار.

[3] سوره بقره، آيه 216.

[4] سوره مائده، آيه 67.

[5] دو قرن سكوت - اغاني، ص 189.

[6] ارشاد شيخ مفيد، ج 2، 579.

[7] اسلام در ايران، پطروشفسكي، ترجمه كريم كشاورز.

[8] مجتبي مينوي و صادق هدايت در كتاب مازيار. (منظور بيان نظريات گوناگون است).

[9] مازيار، ص 12، سرخ جامگان، ص 33.

[10] سرخ جامگان، ص 34 - ديباچه اي بر رهبري، دكتر صاحب الزماني، ص 452 به نقل از تاريخ طبري.