بازگشت

نجات از ضربت شمشير مستانه


بسياري از بزرگان به نقل از حكيمه دختر حضرت ابوالحسن، امام رضا عليه السلام روايت كرده اند، كه فرمود:

چون برادرم، حضرت جواد عليه السلام به شهادت رسيد، روزي نزد همسرش، ام الفضل - دختر مأمون - رفتم.

ام الفضل ضمن صحبت هائي پيرامون فضائل و مكارم امام جواد عليه السلام، اظهار داشت: آيا مايل هستي تو را در جريان موضوعي بسيار عجيب و حيرت انگيز قرار دهم كه تا كنون كسي نشنيده است؟

گفتم: چه موضوعي است؟ آري، برايم بيان كن.

گفت: شبي از شب ها در منزل حضرت بودم، ناگاه زني وارد شد، پرسيدم تو كيستي؟

پاسخ داد: من از خانواده ي عمار ياسر هستم و همسر ابوجعفر، محمد بن علي الرضا عليه السلام مي باشم، با شنيدن اين خبر، حساسيت من برانگيخته گشت و بردباري خود را از دست دادم، و از جاي برخاستم و به نزد پدرم مأمون رفتم.

هنگامي كه او را ديدم،متوجه شدم كه شراب بسيار خورده



[ صفحه 113]



و مست لايعقل است؛ پس موضوع را برايش بيان كردم و نيز افزودم كه شوهرم بسيار از من و تو بدگوئي مي كند و به تمام افراد بني العباس توهين مي نمايد.

پدرم با شنيدن سخنان - دروغين - من خشمگين و عصباني گشت و شمشير خود را برگرفت و سوگند ياد كرد كه امشب او را با اين شمشير قطعه قطعه مي كنم و روانه ي منزل حضرت گرديد.

من با ديدن چنين صحنه اي از گفتار خود پشيمان شدم و همراه پدرم روانه گشتم تا ببينم چه مي كند.

چون مأمون وارد منزل شد، ديد حضرت جواد عليه السلام در بستر آرميده است، پس با شمشير بر آن حضرت حمله برد و به قدري بر بدن مبارك و مقدس او ضربات شمشير وارد كرد كه ديدم بدنش قطعه قطعه گرديد.

و به اين مقدار هم قانع نشد، بلكه شمشير بر رگ هاي گردن او نهاد و رگ هاي گردنش را نيز قطع كرد.

من با مشاهده ي اين صحنه ي دلخراش بر سر و صورت خود زدم و روي زمين افتادم، پس از لحظاتي كه از جاي برخاستم روانه ي منزل پدرم گشتم؛ و چون صبح شد و پدرم از حالت مستي بيرون آمد، به او گفتم: يا اميرالمؤمنين! آيا متوجه شدي كه ديشب چه كردي؟

گفت: خير، در جريان نيستم و خبر ندارم.

وقتي جريان را برايش بازگو كردم، فريادي كشيد و مرا تهديد كرد



[ صفحه 114]



و گفت: رسوا شديم، ديگر در جامعه جايگاهي نداريم.

سپس ياسر خادم را احضار كرد و به او دستور داد تا به منزل حضرت جواد عليه السلام برود و گزارش وضعيت حضرت را بياورد.

ياسر رفت و پس از لحظاتي بازگشت و چنين اظهار داشت: ديدم ابوجعفر، محمد بن علي عليه السلام لباس هاي خود را پوشيده؛ و بر سجاده و جانماز خويش نشسته است و مشغول عبادت بود، در حيرت و تعجب قرار گرفتم؛ و سپس از حضرت تقاضا كردم تا پيراهنش را درآورد و به من هديه دهد.

و با اين كار خواستم كه ببينم آيا ضربات شمشير بر بدنش اثر كرده، و آيا بدنش زخم و خون آلود است يا خير؟

حضرت تبسمي نمود و اظهار داشت: پيراهني بهتر از آن را به تو خواهم داد.

گفتم: خير، من پيراهني را كه بر تن داري، مي خواهم.

پس چون پيراهن خود را از تن شريفش درآورد، كوچك ترين زخم و اثر شمشير در جائي از بدنش نيافتم.

و مأمون با شنيدن اين خبر مسرت آميز، خوشحال شد و مبلغ هزار دينار به ياسر هديه داد. [1] .



[ صفحه 115]




پاورقي

[1] حكايت بسيار مفصل است و بسياري از تاريخ نويسان شيعه و سني آن را به گونه هاي مختلف از جهت تفصييل و يا خلاصه آورده اند از آن جمله: مهج الدعوات: ص 26، مناقب ابن شهر آشوب: ج 4، ص 394، كشف الغمة: ج 2، ص 365، بحار: ج 50، ص 69، ح 47، مدينة المعاجز: ج 7، ص 367، ح 2380، الثاقب في المناقب: 219، ح 193.