بازگشت

اگر چه ديده در خون نشسته اش تر بود


اگر چه ديده در خون نشسته اش تر بود

دو چشم بي رمقش نيمه باز بر در بود

ميان حجره به گريه نفس نفس مي زد

عزيز فاطمه زخمي ترين كبوتر بود

ز بس كه بركف اين حجره دست و پا زده بود

تمام حجره پُر از تكه تكه پر بود

ميان هلهله ها بر امام خنديدند

صداي خنده آن ها ز زهر بدتر بود

ز تشنگي جگرش بين شعله ها مي سوخت

فضاي حجره او كربلاي ديگر بود

كسي نبود براي غريبي اش گريد

در آن ميانه كسي كاش جاي خواهر بود

چه قدر خواست ز جا خيزد او ولي افتاد

همين كه پشت در افتاد ياد مادر بود

به ياد مادر و ميخ و شراره ي آتش

به ياد حيدر و آن جنگ نا برابر بود

به ياد مادر پهلو شكسته در كوچه

كه دست بسته كنارش فتاده حيدر بود

***