بازگشت

يك نفر از اهل بيت فاطمه


يك نفر از اهل بيت فاطمه

يك نفر زين چارده تن قائمه

در امامان هدي رعناترين

در نگاه شاعران زهراترين

شعله موروثي شده در دامنش

عشق مي سوزد ز گرماي تنش

مي خورد بر هم لب و دندان او

بس كه مي سوزد تن طوفاني اش

بستر خورشيد شد پيشاني اش

گرگ ها خون خدا را خورده اند

جاي پيراهن، تنش را برده اند

مه ميان حجره زنداني شده

شه گرفتار پريشاني شده

ضعف را با ناتواني مي كشد

بار پيري در جواني مي كشد

خلسه اي دارد كه از عرفان پر است

در سماعش پيچش يك چادر است

اي غرور ناله هَل مِن مُعين

اي بلور، اين سنگباران را ببين

پشت اين در سايه ها كف مي زنند

در غم ابن الرضا كف مي زنند

پس سيادت را حسادت كرده اند

كينه توزي با سعادت كرده اند

تو شهيد دستِ بازِ خود شدي

عطر عيد جا نمازِ خود شدي

آب گر چه رهن ايوان شماست

تشنگي شش دانگش از آن شماست

حيف از آن رنگ كبودين لبت

حيف از آن گل هاي يا رب يا ربت

حيف از آن چشم سياه بسته ات

حيف از آن لب هاي خشك و خسته ات

آفتاب من لب بام آمده

صاحب منصب، چه بي نام آمده

گر چه بي نام آمدي بر روي بام

از كبوترها ببيني احترام

پيكرت اقليم باغ دردهاست

عطر جسمت رهبر شبگردهاست

باغ ما از بام افتاده به خاك

اي بهارِ عاطفه روحي فداك

استخوانت گر شكست از اين فرود

بر تو و جدّ غريبِ تو درود

گفت «اُسقوني» ولي سنگش زدند

گفت هر چه يا علي سنگش زدند

بر تنش دعوا، كه تاراجش كنند

بر سرش غوغا به معراجش كنند

عاقبت از هيبت چشمان او

از قفا قاتل گرفته جان او

***