بازگشت

چشمان او طلوع هزاران سپيده بود


چشمان او طلوع هزاران سپيده بود

هرگز زمانه دست رد از او نديده بود

از اين و آن سراغ نشانيش مي گرفت

هر كس كه از كرامت آقا شنيده بود

باب المراد خانه ي او منتهاي جود

او را خدا شبيه خودش آفريده بود

حيف از جوانيش كه جوان مرگ مي شود

يك زن بساط قتل در آن خانه چيده بود

افتاده بر دلم كه دگر رفتني شده

از بس كه زهر بال و پرش را تكيده بود

لب هاي ملتمس شده از هرم تشنگي

با هر نفس نفس كه بريده بريده بود

آب از كوير مي طلبيد و به پشت در

او با كنيزكان درش كِل كشيده بود

در بين رقص و هلهله بغض نگاه او

چشم انتظار مادر قامت خميده بود

از لا به لاي خاطره ها پر كشيد و رفت

پاي سري كه بر روي ني آرميده بود

شد سايه سار او پر و بال كبوتران

اما به يك بدن سم مركب رسيده بود

***