بازگشت

اين پسر محتضري كه پدرش نيست


اين پسر محتضري كه پدرش نيست

فرق ميان شب تار و سحرش نيست

بس كه هلهله است ز حجره خبرش نيست

غير شعله بر تمامي جگرش نيست

بهر عطش آب به جز چشم ترش نيست

پا به سن گذاشتنش فلسفه دارد

سوختن و ساختنش فلسفه دارد

زود خميده شدنش فلسفه دارد

غربت مثل حسنش فلسفه دارد

سوخته و آب شده بيشترش نيست

باز آفتاب دل ماه گرفته ست

باز گريبان بي گناه گرفته ست

دست روزگار به ناگاه گرفته ست

پنجه ي بغض از نفسش راه گرفته ست

حجره ي در بسته دواي جگرش نيست

درد بي كسيش مداوا شدني نيست

ناله دواي تو نه تنها شدني نيست

در هجوم هلهله پيدا شدني نيست

چشم بسته اش دگر وا شدني نيست

منتظر هيچ كسي جز پسرش نيست

در به روي اين غريب خسته نبنديد

آينه ي قلب او شكسته نبنديد

اشكِ راه ديده او بسته نبنديد

مادر او پشت در نشسته نبنديد

بس كه غريب است كسي دور و برش نيست

حنجرش از ناله ي زياد گرفته ست

بس كه هواي دل جواد گرفته ست

همسر او عشق را به باد گرفته ست

اين همه بي رحمي از كه ياد گرفته ست؟

همسر اين زندگي همسفرش نيست

رفت دلش كربلا لحظه ي آخر

شمر نشست و كشيد خنجر و حنجر

چوبه ي محمل براش شد لبه ي در...

***