بازگشت

هر دم هزار نوبت جان از بدن برآيد


هر دم هزار نوبت جان از بدن برآيد

تا آه سينه سوزي از قلب من برآيد

بس كوه غصه بردم بس خون دل كه خوردم

گويي كه از لبم خون جاي سخن برآيد

از بس كه يار قاتل سوزم نهفته در دل

ترسم كه جاي آهم دود از دهن برآيد

ديگر نمانده هيچم تا كي به خود بپيچم

اي مرگ همتي كن تا جان ز تن برآيد

امروز بين حجره فردا كنار كوچه

آواي غربت من از اين بدن برآيد

نيكوست زهر دشمن در راه دوست از من

هم سوختن به آتش هم ساختن برآيد

از بس كه رفتم از تاب از بس تنم شده آب

بر من صداي فرياد از پيرهن برآيد

نَبوَد عجب كه بر من هنگام دفن اين تن

خون در لحد بجوشد سوز از كفن برآيد

جان سوز شعر (ميثم) خيزد ز دل دمادم

مانند ناله اي كز بيت الحزن برآيد

***