بازگشت

قدمش ناگهان شتاب گرفت


قدمش ناگهان شتاب گرفت

طرفش رفت و ظرف آب گرفت

آب را بر روي زمين تا ريخت

در همان لحظه قلب زهرا ريخت

روضه كوتاه نكته سر بسته

حجره تاريك حجره در بسته

جگري رفته رفته سم مي خورد

قصه تازه اي رقم مي خورد

عرش را ناله اي تكان مي داد

تشنه اي روي خاك جان مي داد

زهر بي تاب كردش از داخل

سوخت تا آب كردش از داخل

مثل اكبر شده ولي بهتر

ظاهر جسمش از علي بهتر

اين جوان آن جوان تفاوت داشت

زخم زهر و سنان تفاوت داشت

اين جوان پيكرش كه سالم بود

جگرش نه سرش كه سالم بود

موقع دفن لااقل سر داشت

بدنش مي شد از زمين برداشت

به تنش پاي نيزه باز نشد

در نهايت عبا نياز نشد

بگذرم؟ نگذرم؟ نمي دانم

وسط چند روضه حيرانم

تا بفهمم گريز آخر را

مي روم بيت هاي ديگر را

تشنه در آفتاب بنويسم

از زبان رباب بنويسم

آدم تشنه تار مي بيند

همه جا را بخار مي بيند

بدتر اينكه غبار هم باشد

يك بيابان سوار هم باشد

تازه حالا حساب كن دورش

چند تا نيزه دار هم باشد

در ميان هجوم نامردان

خواهري بي قرار هم باشد

وببيند كه تير با لبخند

باز كرده هزار و نهصد و چند...

***