بازگشت

تشنه ي آب و عاطفه هستي


تشنه ي آب و عاطفه هستي

از نگاهت فرات مي ريزد

از صدايِ گرفته ات پيداست

عطش از ناله هات مي ريزد



نفست بند آمده؛ اي واي

عاقبت زهر كار خود را كرد

عاقبت زهر، زهر خود را ريخت

جامه هاي عزا تن ما كرد



تشنگي سويِ چشم تان را بُرد

سينه ي پر شراره اي داري

كاش طشتي بياورند اينجا

جگر پاره پاره اي داري



چقدر چهره ات شكسته شده!

تا بهاري، چرا خزان باشي ؟

به تو اصلاً نمي خورد آقا

كه امام جوان مان باشي!!!



گيسوانت چرا سپيد شده ؟

سن و سالي نداري آقا جان!

درد پهلو گرفته اي نكند !؟

كه چنين بي قراري آقاجان


شهر با تو سرِ لج افتاده

مرد تنهاي كوچه ها هستي

همسرت هم تو را نمي خواهد

دومين مجتبي شما هستي



تك و تنها چه كار خواهي كرد !؟

همسرت كاش بي قرارت بود

چقدر خوب مي شد آقاجان

لااقل زينبي كنارت بود



باز هم غيرت كبوترها

سايه بانت شدند اي مظلوم

بال در بال هم، سه روز تمام

روضه خوانت شدند اي مظلوم



كاظمين تو هر چه باشد، باز

آفتابش به كربلا نرسد

آخر روضه ات كفن داري

كارت آقا به بوريا نرسد



جاي شكرش هميشه مي ماند

حرفي از خيزران و سلسله نيست

شكر! در شهر كاظمين شما

خيره چشمي به نام حرمله نيست

***