بازگشت

زهرش اثر كرد و گرفت از تو توان را


زهرش اثر كرد و گرفت از تو توان را

طوري كه حتي تار ديدي اين و آن را

وقت زمين افتادنت احساس كردي

در باغ سرسبز تنت رنگ خزان را

در گوشه ي حجره به خود پيچيدي از درد

يعني چشيدي درد تلخ استخوان را

مثل عمو جانت حسن آزار ديدي

از بس شنيدي از خودي زخم زبان را

اين زن كه دست جعده را از پشت بسته

جاري نمود اشك زمين و آسمان را

از او تقاضاي دو قطره آب كردي

وقتي تماشا كرد خشكي دهان را ...

... در پيش چشمت آب ها را بر زمين ريخت

سوزاند قلب مادري قامت كمان را

با هلهله ... با كف زدن ... با پاي كوبي

مانند عاشورا ورق زد داستان را

هر چند كه لب تشنه جان دادي وليكن

ديگر نديدي رنگ و روي خيزران را

شكر خدا بالاي بام آماده كردند

بال كبوترها برايت سايه بان را

دور و بر تو جز كبوترها نبودند

ديگر نديدي خولي و شمر و سنان را

با نعل اسب از تو پذيرايي نكردند

ديگر نخوردي ضربه هاي ناگهان را

***