بازگشت

گه ز پا اُفتم و با آه جگر مي خيزم


گه ز پا اُفتم و با آه جگر مي خيزم

گه نشينم وسط حجره و بر مي خيزم

دل من با جگر خون شده عادت كرده

مثل هر روز كه با سوز جگر مي خيزم

نگرانِ نَفَسِ سوخته ام نيست كسي

تشنه جان بازم و دنياي دگر مي خيزم

به گمانم دگر اين عمر وصالي ندهد

در جواني ز پي بار سفر مي خيزم

بعد هر ناله جانسوز كه اُفتم ز نَفَس

باز از هلهله چند نفر مي خيزم

قتلگاهم شده اين حجره در بسته حسين

گرچه بي نيزه و شمشير و سپر مي خيزم

به جوانيِ علي اكبرت اي جدّ غريب

وقت رفتن به تماشاي پسر مي خيزم

به اميد نفس آخر و ديدار اجل

گاه در بستر خود ديده به در مي خيزم

ياد پهلوي شكسته كمرم را خم كرد

گه از اين دنده به پهلوي دگر مي خيزم

منكه در كودكي يك بار زمين افتادم

گاه چون فاطمه با درد كمر مي خيزم

با خروج پسر فاطمه هنگام ظهور

همره منتقم فاطمه بر مي خيزم

***