بازگشت

دلائل و معجزات حضرت جواد


و ما اكتفا مي كنيم به ذكر چند معجزه:

اول - شيخ مفيد و ابن شهر اشوب و ديگران روايت كرده اند كه چون حضرت جواد عليه السلام با ام الفضل زوجه ي خود از بغداد به مدينه مراجعت مي فرمود چون به شارع كوفه به دار مسيب رسيد فرود آمد و آن هنگام غروب آفتاب بود پس داخل مسجد شد و در صحن آنجا درخت سدري بود كه بار نمي داد پس حضرت كوزه ي آبي طلبيد و در زير آن درخت وضو گرفت و ايستاد به نماز مغرب و جماعت گذاشت و در ركعت اول بعد از حمد سوره ي نصر و در ثاني حمد و توحيد خواند و پيش از ركوع قنوت خواند پس ركعت سيم را به جا آورد و تشهد و سلام گفت و از نماز فارغ شد. پس لحظه اي نشست و ذكر خدا به جا آورد و برخاست و چهار ركعت نافله ي مغرب به جا آورد پس تعقيب نماز خواند و دو سجده ي شكر به جا آورد و بيرون رفت. پس چون مردم نزد درخت آمدند ديدند كه بار داده ميوه ي نيكوئي را پس تعجب كردند و از سدر آن خوردند يافتند شيرين است و دانه ندارد پس مردم با آن حضرت وداع كردند و به مدينه تشريف برد. و در مدينه بود تا زمان معتصم كه آن حضرت را به بغداد طلبيد در اول سال دويست و بيست و پنج و در بغداد توقف فرمود تا آخر ماه ذي القعده ي همان سال كه وفات يافت و در پشت سر مبارك جدش امام موسي عليه السلام مدفون شد. و از شيخ مفيد نقل شده كه فرموده من از ميوه ي



[ صفحه 586]



آن درخت سدر خوردم و يافتم آن را بي دانه.

دوم - قطب راوندي روايت كرده از محمد بن ميمون كه در ايامي كه حضرت جواد عليه السلام كودك بود و جناب امام رضا عليه السلام هنوز به خراسان نرفته بود سفري به مكه نمود من نيز در خدمت آن حضرت بودم چون خواستم مراجعت كنم خدمت آن حضرت عرضه داشتم كه من مي خواهم به مدينه بروم كاغذي براي ابوجعفر محمدتقي عليه السلام بنويسيد تا من ببرم. حضرت تبسمي فرمود و نامه اي نوشت من آن را به مدينه آوردم و در آن وقت چشمان من نابينا شده بود پس موفق خادم، حضرت محمدتقي را آورد در حالي كه در مهد جاي داشت پس من نامه را به آن جناب دادم، حضرت به موفق فرمود كه مهر از نامه بردار كاغذ را باز كن، پس موفق مهر از كاغذ برداشت و آن را گشود مقابل آن جناب پس حضرت آن را ملاحظه كرد آنگاه فرمود اي محمد احوال چشمت چگونه است عرض كردم يابن رسول الله چشمم عليل شده و بينائي از او رفته چنانچه مشاهده مي فرمائي، پس حضرت دست مبارك به چشمان من كشيد از بركت دست آن حضرت چشمان من شفا يافت پس من دست و پاي آن جناب را بوسيدم و از خدمتش بيرون آمدم در حالي كه بينا بودم.

سيم - و نيز روايت كرده از حسين مكاري كه گفت داخل بغداد شدم در هنگامي كه حضرت امام محمدتقي عليه السلام نيز در بغداد بود و در نزد خليفه در نهايت جلالت بود من با خود گفتم كه ديگر حضرت جواد عليه السلام به مدينه برنخواهد گشت با اين مرتبتي كه در اينجا دارد و از حيثيت جلال و طعامهاي لذيذ و غيره چون اين خيال در خاطر من گذشت ديدم آن جناب سر به زير افكند پس سر بلند كرد در حالي كه رنگ مباركش زرد شده بود و فرمود اي حسين نان جو با نمك نيم كوب در حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله نزد من بهتر است از آنچه كه مشاهده مي كني در اينجا.

چهارم - در كشف الغمه از قاسم بن عبدالرحمن روايت كرده است كه گفت من زيدي مذهب بودم وقتي رفتم به بغداد، روزي در بغداد بودم ديدم كه مردم در



[ صفحه 587]



حركت و اضطرابند بعضي مي دوند و بعضي بالاي بلنديها مي روند و بعضي ايستاده اند، پرسيدم چه خبر است؟ گفتند ابن الرضا ابن الرضا يعني حضرت جواد پسر حضرت امام رضا عليهماالسلام مي آيد. گفتم به خدا سوگند كه من نيز مي ايستم و او را مشاهده مي كنم، پس ناگاه ديدم كه آن حضرت پيدا شد و سوار بر استري بود من با خود گفتم لعن الله اصحاب الامامة يعني دور باشند از رحمت خدا گروه اماميه هنگامي كه اعتقاد كردند كه خداوند طاعت اين جوان را واجب گردانيده تا اين خيال در دل من گذشت حضرت رو به من كرد و فرمود:

يا قاسم بن عبدالرحمن

ابشر امنا واحدا نتبعه انا اذا لفي ضلال و سعر.

دوباره در دل خود گفتم كه او ساحر است، ديگر باره رو كرد به من و فرمود:

ءالفي الذكر عليه من بيننابل هو كذاب اشر.

آن وقت كه حضرت از خيالات من خبر داد من اعتقادم كامل شد و اقرار بر امامت او نمودم و اذعان نمودم كه او حجة الله است بر خلق خدا.

مؤلف گويد كه اين دو آيه ي مباركه در سوره ي قمر است، و معني آيه ي اول بنابر آنچه در تفسير است آنكه تكذيب كردند قوم ثمود حضرت صالح پيغمبر عليه السلام را و گفتند آيا آدمي كه از جنس ما است و يگانه است كه هيچ تبعي و حشمي ندارد پيروي كنيم او را؟ مراد انكار اين معني است يعني تابع شخصي نشويم كه فضلي و مزيتي بر ما ندارد و بي كس و بي يار و بي خويش و تبار است بدرستي كه اين هنگام كه متابعت او كنيم در گمراهي و آتشهاي سوزان خواهيم بود. و معني آيه ي دوم اين است، آيا القا كرده شده است وحي بر او از ميان ما و حال آنكه در ميان ما اولي و احق از وي يافت مي شود؟ نه چنين است كه وحي مختص باشد به او بلكه او دروغگوي است و خودپسند و متكبر.

پنجم - شيخ مفيد و طبرسي و ديگران روايت كرده اند از علي بن خالد كه گفت زماني در عسكر يعني در سر من راي بودم شنيدم كه مردي را از شام در قيد و بند كرده اند و آورده اند در اينجا حبس نموده اند و مي گويند و ادعاي نبوت و



[ صفحه 588]



پيغمبري كرده، گفت من رفتم در آن خانه كه او را در آنجا حبس كرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبت كردم تا مرا به نزد او بردند. چون با او تكلم يافتم او را صاحب فهم و عقل پس از او پرسيدم كه اي مرد بگو قصه ي تو چيست؟ گفت بدانكه من مردي بودم كه در شام در موضع معروف به رأس الحسين عليه السلام يعني موضعي كه سر امام حسين عليه السلام را در آنجا گذاشته يا نصب كرده بودند عبادت خدا را مي نمودم، شبي در محراب عبادت مشغول به ذكر خدا بودم كه ناگاه شخصي را ديدم كه نزد من است و به من فرمود برخيز پس برخاستم و مرا كمي راه برد ناگاه ديدم در مسجد كوفه مي باشم، فرمود اين مسجد را مي شناسي؟ گفتم بلي اين مسجد كوفه است، پس نماز خواند و من با او نماز خواندم. پس بيرون رفتيم و مرا كمي راه برد ديدم كه در مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله مي باشم پس سلام كردم بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و نماز كرد و من هم نماز كردم پس با هم بيرون آمديم پس قدر كمي راه رفتيم ديدم كه در مكه مي باشم پس طواف كرد و طواف كردم با او و بيرون آمديم و كمي راه آمديم ديدم كه در همان محراب عبادت خود در شام مي باشم و آن شخص از نظر من غائب شد. پس من در تعجب ماندم تا يكسال، چون سال ديگر شد باز آن شخص را ديدم كه نزد من آمد، من از ديدن او مسرور شدم پس مرا خواند و با خود برد به همان مواضعي كه در سال گذشته برده بود، چون مرا برگردانيد به شام و خواست از من مفارقت كند با او گفتم كه تو را قسم مي دهم به حق آن خدائي كه اين قدرت و توانائي به تو داده بگو تو كيستي؟ فرمود منم محمد بن علي بن موسي بن جعفر عليهم السلام.

پس من اين حكايت را براي شخصي نقل كردم، اين خبر كم كم به گوش وزير معتصم محمد بن عبدالملك زيارت رسيد فرستاد مرا در قيد و بند كردند و آوردند مرا به عراق و حبس نمودند چنانكه مي بيني و بر من بستند كه من ادعاي پيغمبري كرده ام. راوي گفت به آن مردم گفتم ميل داري كه من قصه ي تو را براي محمد بن عبدالملك بنويسم تا بر حقيقت حال تو مطلع گردد و تو را رها كند؟ گفت



[ صفحه 589]



بنويس، پس من نامه اي به محمد بن عبدالملك نوشتم و شرح حال آن مرد محبوس را در آن درج كردم چون جواب آمد ديدم همان نامه ي خودم است در پشت آن نوشته كه به آن مرد بگو كه بگويد به آن كسي كه او را در يك شب از شام به كوفه و مدينه و مكه برده و از مكه به شام برگردانيد بيايد او را از زندان بيرون برد. راوي گفت من از مطالعه ي جواب آن نامه خيلي مغموم شدم و دلم بر حال آن مرد سوخت روز ديگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امر كنم او را به صبر و شكيبائي چون به در زندان رسيدم ديدم پاسبانان زندان و لشكريان و مردمان بسياري به سرعت تمام گردش مي كنند و جستجو مي نمايند. گفتم مگر چه خبر است؟ گفتند آن مردي كه ادعاي نبوت مي كرد در زندان حبس بود ديشب مفقود شده و هيچ اثري از او نيست نمي دانيم به زمين فرورفته يا مرغ هوا او را ربوده، علي بن خالد گفت فهميدم كه حضرت امام محمدتقي عليه السلام به اعجاز او را بيرون برده است و من در آن وقت زيدي مذهب بودم چون اين معجزه را ديدم امامي مذهب شدم و اعتقادم نيكو شد.

مؤلف گويد كه محمد بن عبدالملك زيات به سزاي خود رسيد. مسعودي گفته چون خلافت به متوكل عباسي منتقل شد چند ماه از خلافت او كه گذشت بر محمد بن عبدالملك غضبناك شد جميع اموال او را بگرفت و او را از وزارت معزول ساخت و محمد بن عبدالملك در ايام وزارت خود تنوري از آهن ساخته بود و او را ميخ كوب نموده بود به طوري كه سرهاي ميخها در باطن بوده و هر كه را مي خواست عذاب كند امر مي كرد او را در آن تنور مي افكندند تا به صدمت آن ميخها و ضيق مكان به سخت تر وجهي معذب بود و هلاك مي شد، و چون متوكل بر محمد غضبناك شد امر كرد تا او را در همان تنور آهن افكندند محمد چهل روز در همان تنور معذب بود تا وقتي كه به هلاكت رسيد و در روز آخر عمر خود كاغذ و دواتي طلبيد و اين دو بيت نوشت و براي متوكل فرستاد:



هي السبيل فمن يوم الي يوم

كانه ما تريك العين في نوم



لا تجر عن رويدا انها دول

دنيا تنقل من قوم الي قوم





[ صفحه 590]



متوكل را فرصتي نبود كه آن مكتوب را به او رسانند روز ديگر كه رقعه به وي رسيد فرمان كرد كه او را از تنور بيرون آورند چون نزد تنور رفتند محمد را مرده يافتند.

بدانكه در باب شهادت حضرت امام رضا عليه السلام نقل كرديم كه ابوالصلت را مأمون در زندان حبس كرد يكسال در حبس بود پس متوسل شد به انوار مقدسه ي محمد و آل محمد عليهم السلام هنوز دعاي او تمام نشده بود كه حضرت جواد عليه السلام نزد او حاضر شد و او را از بند رهانيد.

ششم - شيخ كشي روايت كرده از محمد بن سنان كه گفت شكايت كردم به حضرت امام رضا عليه السلام از درد چشم خود پس گرفت حضرت كاغذي و نوشت براي ابوجعفر حضرت جواد عليه السلام و آن حضرت از طفل سه ساله كوچكتر بود پس حضرت رضا عليه السلام آن كاغذ را به خادمي داد و امر كرد مرا كه بروم با او و فرمود به من كه كتمان كن، يعني اگر از حضرت جواد معجزه اي ديدي اظهار مكن آن را، پس رفتم به نزد آن حضرت و خادمي آن جناب را به دوش برداشته بود. محمد گفت پس خادم آن كاغذ را گشود مقابل حضرت جواد عليه السلام حضرت نظر مي كرد در كاغذ و بلند مي كرد سر خود را به جانب آسمان و مي گفت ناج پس اين كار را چند دفعه كرد پس رفت هر دردي كه در چشم من بود و چنان چشمم روشن و بينا شد كه چشم احدي مانند او نبود، پس گفتم به حضرت جواد عليه السلام كه خداوند تو را شيخ اين امت قرار دهد همچنانكه عيسي بن مريم عليه السلام را شيخ بني اسرائيل قرار داد، پس گفتم به آن حضرت اي شبيه صاحب فطرس. محمد گفت پس من برگشتم و حضرت امام رضا عليه السلام به من فرمود كه اين را پنهان كن، من پيوسته چشمم صحيح بود تا وقتي كه فاش كردم معجزه ي حضرت جواد عليه السلام را در باب چشم خود پس ديگر باره درد چشم من عود كرد. راوي گفت به محمد بن سنان گفتم كه چه قصد كردي از آنكه به آن حضرت گفتي اي شبيه صاحب فطرس؟ او در جواب گفت كه حق تعالي غضب فرمود بر ملكي از ملائكه كه او را فطرس مي گفتند پس بال او را



[ صفحه 591]



درهم شكست و افكند او را در جزيره اي از جزائر دريا و او بود تا وقتي كه متولد شد حضرت امام حسين عليه السلام حق تعالي فرستاد جبرئيل را به سوي حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله تا آن حضرت را تهنيت گويد به ولادت امام حسين عليه السلام و جبرئيل صديق و دوست فطرس بود پس گذشت به او در حالي كه در جزيره افتاده بود پس او را خبر داد به آنكه امام حسين عليه السلام متولد شده و حق تعالي او را امر فرموده كه پيغمبر را تهنيت گويد پس فرمود به فطرس ميل داري تو را بردارم به يكي از بالهاي خود و ببرم تو را نزد محمد صلي الله عليه و آله تا شفاعت كند تو را؟ فطرس گفت بلي، پس جبرئيل او را به يكي از بالهاي خود برداشت و او را خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله برد پس تبليغ كرد تهنيت از جانب پروردگار خود را آنگاه قصه ي فطرس را براي آن حضرت نقل كرد. حضرت فرمود به فطرس كه به مال بال خود را به گهواره ي حسين و ميمنت به جوبآن به جهت عظمت و بزرگي، آن فطرس چنان كرد حق تعالي بال او را به او رد كرد و او را به جاي خود و منزلي كه داشت با ملائكه برگردانيد.

هفتم - شيخ كليني و ديگران روايت كرده اند از محمد بن ابي العلاء كه گفت شنيدم از يحيي بن اكثم قاضي سامره بعد از آنكه آزمودم او را و مناظره كردم با او و محاوره نمودم و مراسله كردم او را و سؤال كردم از او از علوم آل محمد عليهم السلام، يحيي گفت كه روزي داخل مسجد پيغمبر صلي الله عليه و آله شدم طواف مي كردم به قبر مبارك ديدم محمد بن علي الرضا عليه السلام را كه طواف مي كند به قبر مبارك پس مناظره كردم با آن حضرت در مسائل كه نزد من بود يعني آنها را خوب مي دانستم پس جواب آنها را فرمود آنگاه گفتم به آن حضرت كه و الله من مي خواهم يك مسئله از شما بپرسم و خجالت مي كشم از آن. حضرت فرمود من خبر مي دهم تو را به آن پيش از آنكه از من بپرسي آن را، و آن اين است كه مي خواهي بپرسي از من از امام، گفتم بلي همين است سؤال من به خدا سوگند. فرمود منم امام، گفتم علامتي مي خواهم، در دست آن حضرت عصائي بود به نطق آمد و گفت همانا مولاي من امام اين زمان است و او است حجة.



[ صفحه 592]



هشتم - سيد بن طاوس ره در مهج الدعوات روايت كرده از ابونصر همداني از حكيمه دختر امام محمدتقي عليه السلام آنچه حاصلش اين است كه بعد از وفات امام محمدتقي عليه السلام رفتم به نزد ام عيسي دختر مأمون كه زن آن حضرت بود جهت تعزيت او، ديدم كه بسيار جزع و گريه جهت امام مي كرد به مرتبه اي كه مي خواست خود را به گريه بكشد من ترسيدم كه زهره اش شكافته شود از كثرت غصه، پس در بين اينكه ما مذاكره مي كرديم كرم و حسن خلق و شرف آن حضرت را و آنچه حق تعالي به او مرحمت فرموده بود از عزت و كرامت، ام عيسي گفت كه تو را به چيزي عجيب خبر دهم كه از همه چيزها بزرگتر باشد. گفتم آن كدام است؟ ام عيسي گفت من دايم جهت امام غيرت مي كردم و مراقب او بودم و گاه گاه سخنهاي سخت مي شنيدم و من به پدر خود مي گفتم پدرم مي گفت تحمل كن كه او فرزند پيغمبر است و وصله اي است از پيغمبر. ناگاه روزي نشسته بودم دختري از در خانه درآمد و به من سلام كرد، گفتم چه كسي؟ گفت از اولاد عمار ياسرم و زن امام محمدتقي عليه السلام كه شوهر تو است، پس مرا چندان غيرت گرفت كه نزديك بود سر برداشته به صحرا روم و جلاء وطن نمايم و شيطان نزديك بود كه مرا بر آن دارد كه آن زن را بيازارم، قهر خود را فروبردم و با او نيكي كردم و خلعتش دادم.

چون آن زن از پيش من رفت نزد پدرم رفتم و گفتم با او آنچه ديده بودم و پدرم در آن حالت كه مست لايعقل بود اشارت به غلامي كرد كه پيش او ايستاده بود كه شمشير مرا بياور، شمشير گرفت و سوار شد و گفت كه و الله من مي روم و او را مي كشم، چون اين صورت از پدر خود مشاهده كردم پشيمان شدم و انا لله و انا اليه راجعون خواندم و گفتم چه كردم به نفس خود و شوهر خود را به كشتن دادم. بر روي خود مي زدم و پس پدر مي رفتم تا در آمد به خانه اي كه امام بود پيوسته او را با شمشير زد تا او پاره پاره كرد پس از نزد او بيرون آمد من از پي او گريختم و تا صباح از اين جهت خواب نكردم و چون چاشت شد نزد پدر آمدم و گفتم مي داني ديشب چه كرده اي؟ گفت نه، گفتم پسر امام رضا عليه السلام را كشتي، از اين



[ صفحه 593]



سخن متحير شد و از خود رفت و بيهوش شد، بعد از ساعتي به خود آمد و گفت واي بر تو چه مي گوئي، گفتم بلي رفتي بر سر او و او را به شمشير زدي و كشتي. مأمون اضطراب بسيار كرد از اين سخن گفت ياسر خادم را بطلبيد ياسر را حاضر كردند با ياسر گفت واي بر تو اين چه سخن است كه دختر من مي گويد؟ ياسر گفت راست مي گويد، مأمون بر سينه و روي خود زد و گفت انا لله و انا اليه راجعون رسوا شديم تا قيامت در ميان مردم و هلاك شديم، اي ياسر برو و خبر آن حضرت را تحقيق كن و جهت ما خبر بياور كه جان من نزديك است از تن بيرون آيد. ياسر رفت به خانه ي آن جناب و من به رخساره ي خود لطمه مي زدم پس زود مراجعت نمود و گفت بشارت و مژدگاني اي امير، گفت چه خبر داري، گفت رفتم نزد آن حضرت ديدم نشسته بود و بر تن شريفش پيراهني بود و به لحاف خود را پوشانيده بود و مسواك مي كرد، من سلام بر او كردم و گفتم كه مي خواهم اين پيراهن كه پوشيده اي به جهت تبرك به من دهي تا دراو نماز كنم. و مرا مقصود اين بود كه به جسد مبارك امام نظر كنم كه آيا ضرب شمشير هست يا نه، به خدا كه همچون عاج سفيدي بود كه زردي او را مس كرده باشد و نبود بر جسد او از زخم شمشير و غيره اثري، پس مأمون گريست گريستن دراز و گفت با اين آيت و معجزه هيچ چيز ديگر نماند و اين عبرت است براي اولين و آخرين. بعد از آن ياسر را گفت كه سوار شدن و گرفتن شمشير و داخل شدن خود را ياد مي آورم و برگشتن خود را ياد نمي آورم، پس چگونه بوده است امر من و رفتن من به سوي او، خدا لعنت كند اين دختر را لعنت شديد، برو نزد دختر و به او بگو كه پدرت مي گويد به خدا قسم كه اگر بعد از اين آن جناب شكايت كني يابي دستور او از خانه بيرون آئي از تو انتقام مي كشم، پس برو به نزد ابن الرضا و سلام مرا به او برسان و بيست هزار دينار جهت او ببر و اسبي كه ديشب سوار شده بودم كه او را شهري مي گويند براي او ببر پس امر كن هاشميين را كه به جهت سلام بر آن حضرت وارد شوند و بر او سلام كنند. ياسر مي گويد چنان كردم كه مأمون گفته بود و سلام مأمون را رسانيدم و مالي را كه مأمون فرستاده بود در پيش امام عليه السلام نهادم و اسب را عرض



[ صفحه 594]



كردم حضرت بر آن زر نظر كرد ساعتي بعد از آن تبسم نمود و فرمود عهدي كه ميان ما و مأمون بود همچون بود كه هجوم كند به شمشير بر من؟! آيا نمي داند كه مرا ياري دهنده اي است كه ميان من و او مانع است، پس گفتم اي پسر رسول خدا بگذار اين عتاب را به خدا و به حق جدت رسول الله صلي الله عليه و آله كه مأمون چنان مست بود كه نمي دانسته چيزي از اين كار و نذر كرده نذر راستي و سوگند خورده كه بعد از اين مست نشود و چيزي كه مست كننده باشد نخورد زيرا كه آن از دامهاي شيطان است، پس هرگاه نزد مأمون تشريف ببري اين سخنان را به روي وي نياور و عتاب مكن، حضرت فرمود كه مرا نيز عزم و رأي چنين بود. بعد از آن جامه طلبيد و پوشيد و برخاست و مردم تمامي با آن حضرت نزد مأمون آمدند، مأمون برخاست و آن جناب را در كنار گرفت و به سينه چسبانيد و ترحيب كرد و اذن نداد احدي را كه بر او داخل شود و پيوسته با آن حضرت حديث مي گفت، چون مجلس خواست منقضي شود حضرت فرمود اي مأمون من تو را نصيحتي مي كنم قبول كن، مأمون گفت بلي آن كدام است يابن رسول الله. فرمود مي خواهم كه شب بيرون نروي چون من ايمن نيستم از اين خلق نگونسار بر تو و نزد من دعائي است متحصن ساز نفس خود را به آن و حرز كن خود را به آن از بديها و بلاها و مكروهات همچون كه مرا ديشب از شر تو نگاه داشت، و اگر لشگرهاي روم و ترك را ملاقات كني و تمامي بر تو جمع شوند با جميع اهل زمين از ايشان به تو بدي نرسد، و اگر خواهي بفرستم آن را براي تو تا آنكه به واسطه ي آن از همه ي آن چيزها ايمن باشي، گفت بلي به خط خود بنويس و بفرست به سوي من، حضرت قبول نمود.

چون صباح شد حضرت جواد عليه السلام ياسر را نزد خود طلبيد و به خط خود اين حرز را نوشت و فرمود با ياسر كه اين را به نزد مأمون ببر بگو جهت آن از نقره ي پاك لوله سازد و آنچه بعد از اين خواهم گفت بر آن نقره نويسد و چون خواهد كه بر بازو بندد وضوي كامل بگيرد و چهار ركعت نماز كند بخواند در هر ركعت حمد يك مرتبه و آية الكرسي و شهد الله و الشمس و ضحيها و الليل و توحيد هر كدام را



[ صفحه 595]



هفت مرتبه و چون از نماز فارغ شد بر بازوي راست خود بندد تا در محل سختيها تنگيها به حول و قوه ي خدا سالم ماند از هر چه ترسد و حذر كند و مي بايد كه در وقت بازو بستن قمر در عقرب نباشد.

روايت شده كه چون مأمون اين حرز را از آن حضرت گرفت و با اهل روم غزا كرد فتح كرد و در همه غزوات و جنگها همراه داشت و منصور و مظفر شد به بركت اين حرز مبارك، و حرز اين است. بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين.

تا آخر حرز كه معروف است به حرز جواد و نزد شيعه معروف است، و اين موضع جاي نقل آن نيست.

قال العلامة الطباطبائي بحرالعلوم في الدرة.



و جاز في الفضة ما كان وعآء

لمثل تعويذ و حرز و دعآء



فقد اتي فيه صحيح من خبر

عاضده حرز الجواد المشتهر [1] .



نهم - ابوجعفر طبري روايت كرده از ابراهيم بن سعيد كه گفت ديدم حضرت امام محمدتقي عليه السلام را كه مي زد دست خود را بر برگ زيتون پس مي گرديد آن نقره پس من گرفتم از آن حضرت بسياري از آنها را و خرج كردم آنها را در بازار و ابدا تغييري نكرد يعني نقره ي خالص شده بود.

دهم - در بعضي دلائل آن حضرت است: و نيز روايت كرده از عمارة بن زيد كه گفت ديدم امام محمدتقي عليه السلام را پس گفتم به آن حضرت كه چيست علامت امام يابن رسول الله؟ فرمود امام آن است كه اين كار را به جا آورد، پس گذاشت دست خود را بر سنگي پس ظاهر شد انگشتانش در آن. راوي گفت پس ديدم كه آهن را مي كشيد بدون آنكه در آتش آن را بگذارد و سنگ را با خاتم خود نقش مي كرد.

يازدهم - ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند از محمد بن ريان كه



[ صفحه 596]



گفت مأمون هر حيله كرد كه حضرت امام محمدتقي عليه السلام را مانند خود اهل دنيا كند و به لهو و فسوق مايل كند ممكنش نشد و حيله ي او در آن حضرت اثر نكرد تا زماني كه خواست دختر خود را به خانه ي آن حضرت بفرستد و زفاف واقع شود امر كرد صد كنيزي كه از همه ي كنيزان زيباتر بودند هر كدام جامي در دست گيرند كه در آن جواهري باشد به اين هيئت او را استقبال كنند در آن وقتي كه آن حضرت وارد مي شود و مي نشيند در حجله ي دامادي، كنيزان به آن دستورالعمل رفتار كردند حضرت جواد عليه السلام التفاتي به ايشان نفرمود. مأمون طلبيد مخارق مغني را و آن مردي بود خوش آواز و رباب مي نواخت و ريش طويلي داشت. مخارق به مأمون گفت يا اميرالمؤمنين اگر به جهت ميل دادن ابوجعفر است به امر دنيا اين كار در عهده ي من است و من كافيم او را پس نشست مقابل آن حضرت و آواز خود را بلند كرد به نحوي كه جميع اهل خانه به نزد او جمع شدند، پس شروع كرد به نواختن رباب و آواز خواندن، يك ساعت چنين كرد ديد كه حضرت جواد عليه السلام ابدا التفات نكرد نه به سوي او و نه به طرف راست و چپ خود. پس از آن سر مبارك خود را بلند كرد و فرمود اتق الله يا ذا العثنون از خدا بترس اي مرد ريش بلند، تا حضرت اين فرمايش فرمود رباب و مظراب از دست مخارق افتاد و ديگر انتفاعي نبرد به دست خود تا وفات يافت، مأمون از او پرسيد تو را چه شد؟ گفت وقتي كه ابوجعفر به من صيحه زد چنان فزع كردم كه هرگز صحت نخواهم يافت از آن.

دوازدهم - قطب راوندي روايت كرده كه معتصم طلبيد جماعتي از وزراء خود را و گفت كه شهادت دروغ دهيد در حق محمدتقي (ع) و بنويسيد كه او اراده كرده خروج كند. پس معتصم طلبيد آن حضرت را و گفت تو اراده ي خروج كردي بر من، فرمود به خدا قسم كه من بجا نياوردم چيزي از اين امر، گفت كه فلان و فلان شهادت مي دهند بر اين كار تو، پس ايشان را حاضر كردند گفتند بلي اين نامه هاي تو است كه نوشته اي در اين باب، ما گرفته ايم آنها را از بعض غلامان تو. راوي گفت كه حضرت نشسته بود در صفحه ي ايوان پس سر بلند كرد به سوي آسمان و گفت خداوندا اگر اينها دروغ مي گويند بر من بگير ايشان را، راوي



[ صفحه 597]



گفت كه نظر كرديم به آن صفحه ديديم كه سخت به جنبش و اظطراب درآمده مي رود و مي آيد و هر كس كه برمي خيزد از جاي خود مي افتد، معتصم گفت يابن رسول الله من توبه كردم از آنچه گفتم دعا كن كه خدا اين جنبش را ساكن كند، گفت خداوندا ساكن گردان اين جنبش را، همانا تو مي داني كه اين جماعت دشمنان تو و دشمنان منند پس ساكن شد.

سيزدهم - و نيز روايت كرده از اسماعيل بن عباس هاشمي كه گفت روز عيدي خدمت حضرت محمدجواد عليه السلام رفتم و شكايت كردم به آن جناب از تنگي معاش آن حضرت بلند كرد مصلاي خود را و گرفت از خاك سبيكه اي از طلا يعني خاك به بركت دست آن حضرت پاره ي طلاي گداخته شد پس به من عطا كرد بردم آن را بازار شانزده مثقال بود.

چهاردهم - شيخ كشي از احمد بن علي بن كلثوم سرخسي نقل كرده كه گفت ديدم مردي را از اصحاب اماميه كه معروف بود به ابي زينبيه پس سؤال كرد از من از احكم بن بشار مروزي و پرسيد از من قصه ي او و از آن اثري كه در حلق او است، و من ديده بودم او را كه در حلق او شبيه خطي از اثر ذبح بود گفتم كه من چند دفعه از او سؤال كردم از آن اثر به من خبر نداد ابوزينبه گفت كه ما هفت نفر بوديم در بغداد كه در يك حجره بوديم در زمان حضرت امام محمدتقي عليه السلام، يك روز احكم از وقت عصر از ما ناپديد شد و در شب هم نيامد همين كه اول شب شد توقيعي از حضرت جواد عليه السلام آمد كه رفيق شما آن مرد خراساني يعني احكم مذبوح شده و او را پيچيده اند در نمدي و افكنده اند در فلان مزبله برويد او را برداريد و مداوا كنيد او را به فلان و به فلان چيز، پس رفتيم به آن محل او را يافتيم مذبوح و مطروح و همانطور كه حضرت خبر داده بود پس او را آورديم و مداوا كرديم به آنچه حضرت فرموده بود پس خوب شد. احمد بن علي راوي مي گويد كه قصه اش آن بود كه احكم متعه كرده بود در بغداد در خانه ي قومي پس آن جماعت مطلع شدند بر كار او و او را ذبح كردند و در نمد پيچيده در مزبله افكندند.



[ صفحه 598]



مؤلف گويد كه استحباب متعه نزد شيعه ثابت است، بلكه روايت شده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود نيست از ما كسي كه ايمان به رجعت ما نداشته باشد و حلال نداند متعه كردن را.

و عنه عليه السلام: ان الله عزوجل حرم علي شيتنا المسكرمن من كل شراب و عوضهم عن ذلك المتعة.

و روايات در فضل متعه كردن بسيار است از جمله شيخ مفيد ره در كتاب متعه روايت كرده از صالح بن عقبه از پدرش كه گفت به حضرت امام محمدباقر عليه السلام عرض كردم كه براي شخصي كه متعه كند ثوابي هست؟ فرمود اگر در اين كار قصدش خدا و امتثال شريعت باشد و مخالفت آن كس كه منع كرده، تكلم نمي كند با آن زن مگر آنكه حق تعالي مي نويسد براي او حسنه، و هرگاه نزديكي كند با او بيامرزد حق تعالي به سبب اين، گناه او را، و چون غسل كند به عدد هر موئي كه آب بر او گذشته حق تعالي مغفرت به او ارزاني فرمايد. راوي گفت گفتم به آن حضرت از روي تعجب به عدد هر موئي كه در بدن دارد؟! حضرت فرمود آري به عدد هر موئي كه در بدن دارد. و نيز روايت كرده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود نيست مردي كه متعه كند پس غسل كند مگر آنكه حق تعالي خلق فرمايد از هر قطره اي كه از او مي چكد هفتاد ملك كه استغفار نمايد براي او تا روز قيامت و لعنت مي كند اجتناب كننده ي از آن را تا زماني كه قيامت برپا شود. و روايت شده كه حضرت ابوالحسن عليه السلام نوشت به سوي بعضي از مواليان خود كه اصرار نداشته باشيد در متعه كردن، آنچه بر شما است اقامت سنت است يعني متعه كنيد به آن قدر كه اقامت سنت شود و مشغول مكنيد خود را به متعه كردن تا آنكه ترك كنيد زنان و فراش خودتان را و آنها را معطل گذاريد پس ايشان كافر شوند و نفرين كنند بر كساني كه امر كردند شما را بر آن و لعنت كنند ما را.



[ صفحه 599]




پاورقي

[1] المعتبر.