بازگشت

بيست و دو قضيه از قضاياي قصار حضرت امير


دوست دارم كه در اين خاتمه ذكر كنم بعضي از قضاياي قصار غريبه حضرت اميرالمؤمنين سلام الله عليه را كه قلب شيعيان و محبين منور و روشن شود.

اول در تهذيب روايت كرده دو نفر در سفر با يكديگر رفيق شدند، وقت غذا خوردن يك نفر در سفره اش پنج قرص نان بود و رفيقش سه قرص، شخص ثالثي از راه عبور مي كرد تكليفش كردند هر سه نفر با يكديگر هشت قرص نان را خوردند بعد از فراغ آن شخص ثالث هشت درهم كنار سفره گذاشت و رفت.

صاحب سه قرص نان گفت اين هشت درهم را نصف كنيم.

صاحب پنج قرص نان گفت سه درهم مال تو كه سه قرص نان داشته اي و پنج درهم مال من



[ صفحه 779]



كه پنج قرص نان داشته ام با يكديگر مخاصمه كردند آمدند خدمت حضرت امير (ع) عرض كردند يا علي بين ما حكم حق بفرما.

حضرت هفت درهم داد به صاحب پنج قرص نان و يك درهم داد به صاحب سه قرص نان فرمود آيا شما هشت قرص نان را به قدر يكديگر نخورديد، عرض كردند، چرا، فرمود پس هر يك از شما سه قرص نان خورده ايد الا ثلثي پس از صاحب سه قرص نان اين شخص وارد يك ثلث نان خورده و از صاحب پنج قرص دو نان و يك ثلث خورده و عوض هر ثلث نان يك درهم داده مي شود.

دوم - ايضا در تهذيب است مردي قيد آهني در پايش بود، قسم خورد كه از جاي خود حركت نكند تا وزن قيد را بداند خدمت حضرت امير (ع) عرض حال خود را نمود حضرت فرمود پايت را با قيد ميان ظرف آب بگذار اندازه آب را نشان كن بعد قيد را بالا بكش و عوض آن آهن بريز تا برسد به اندازه اول و آن آهن را وزن كن تا وزن قيد معلوم مي شود.

سوم ايضا در تهذيب از حضرت باقر (ع) روايت كرده مردي در زمان حضرت رسول (ص) دو كنيز داشت، هر دو در يك شب زائيدند يكي پسر آورد و ديگري دختر، مادر دختربچه اش را گذارد در گهواره پسر و پسر را گذارد به گهواره خود و گفت، «پسر مال من است» مادر پسر مي گفت «پسر مال من است».

پس رفتند به محاكمه خدمت حضرت امير (ع)، آن حضرت فرمود شير اين دو را وزن كنند شير هر كدام سنگين تر است پسر مال او است.

چهارم در فقيه از حضرت امام محمد باقر (ع) روايت كرده مردي در زمان حضرت امير (ع) از دنيا رفت پسري داشت و بنده ي هر يك ادعا مي كردند كه او پسر ميت است و ديگري بنده است، آمدند خدمت حضرت امير (ع) به محاكمه حضرت فرمود در ديوار مسجد دو نقب و سوراخ بكنند بعد امر فرمود هر يك از اين دو سرش را ميان سوراخ كند، به قنبر فرمود، شمشير بكش (آهسته فرمود اطاعت مكن آنچه به تو امر مي كنم) و فرمود بزن گردن بنده را پس بنده سرش را بيرون كشيد حضرت فرمود اين بنده است، ديگري پسر ميت است.

پنجم در ارشاد مفيد است دو زن در خلافت عمر بن خطاب نزاع كردند درباره ي طفلي هر يك ادعا مي كردند كه اين طفل از من است بينه و شاهدي هم نداشتند، محاكمه كردند نزد خليفه خليفه هم متوسل به حضرت امير (ع) شد حضرت آن دو زن را طلبيد، هر قدر موعظه فرمود اثر نكرد چون از اصلاح آنها مأيوس شد فرمود يك اره حاضر كنيد، زنها گفتند اره چه مي كني فرمود اين طفل را دو نيم بكنم و به هر يك از شما نصف او را بدهم.

ناگاه يكي از آنها گفت يا اباالحسن؛ ان كان و لابد كذا من از حصه ي خود گذشتم، حضرت فرمود الله اكبر اين پسر از تو هست كه بر او رقت كردي آن زن ديگر اعتراف نمود كه ولد مال ديگري است نه مال او.

ششم در مطالب السؤل است در خلافت حضرت امير (ع) هفت نفر رفتند به سفر در مراجعت يك نفر با آنها نبود عيال او آمد خدمت حضرت امير (ع) عرض كرد يا اميرالمؤمنين (ع) شوهرم با اين شش نفر به سفر رفته اينها برگشته اند و شوهر من همراه نيست سؤال كردم از آنها به من خبر ندادند از حالش گمان مي كنم كه اينها شوهر مرا كشته اند از شما خواهش دارم كه آنها را بطلبيد و مطلب را كشف كنيد.



[ صفحه 780]



حضرت امر فرمود آنها را حاضر كردند هريك را در يك زاويه مسجد نشانيد و يك نفر به او موكل گردانيد كه مبادا با رفقايش صحبتي بكند بعد حضرت يك نفر از آنها را طلبيد و او از حال آن مرد سؤال كرد او منكر شد بعد حضرت به آواز بلند فرمود الله اكبر.

چون آن پنج نفر ديگر صوت حضرت امير را به تكبير شنيدند اعتقاد كردند كه رفيقشان اقرار كرده و صورت حال را به حضرت عرض كرده بعد آنها را طلبيد تماما اقرار كردند به قتل او (به اعتقاد آنكه رفيقشان به حضرت خبر داده قتل او را) اولي عرض كرد يا اميرالمؤمنين (ع) رفقاي من اقرار كردند و من اقرار نكردم حضرت فرمودند رفقاي تو شهادت دادند پس او هم اقرار كرد كه شريك آنها بوده در قتل او پس چون اعتراف همه كامل شد به قتل او حكم الله را درباره آنها جاري فرمود.

هفتم در تهذيب از حضرت صادق (ع) روايت كرده فرمود زني از طايفه انصار عاشق جواني بود هر چه كرد آن جوان حاضر نمي شد آخرالامر آن زن سفيدي تخم مرغ را گرفت ريخت به جامه ها و به ران خود بعد گريبان آن جوان را گرفته آورد نزد عمر بن خطاب گفت اين مرد مرا در موضع كذائي گرفته و با من عمل قبيحي كرد اين هم علامت اوست عمر قصد كرد كه حد زنا را به آن مرد جاري كند جوان انصاري هم قسم مي خورد به كذب آن زن.

حضرت امير (ع) حاضر بود عمر عرض كرد يا اميرالمؤمنين شما چه مي فرمائيد؟ حضرت نظر فرمود به سفيدي كه در جامه آن زن بود دانست كه آن زن حيله كرده فرمود آب بسيار گرمي كه به جوش باشد حاضر كنيد و بريزيد بالاي آن سفيدي كه در جامه آن زن هست چنين كردند آن سفيدي پخته شد حضرت امير (ع) او را گرفت و به دهان زد طعمش را فهميد از دهان خود انداخت به زن روي آورد و از او سؤال كرد ضعيفه اقرار كرد عقوبت عمر از آن جوان برطرف شد.

در ارشاد است كه حضرت امير (ع) آن زن را به جهت ادعاي باطلش تازيانه زد.

هشتم در بحار از فضائل الشيعه نقل فرموده كه روايت شده در خلافت عمر بن خطاب زني در مدينه طفل شش ماهه خود را بالاي پشت بام گذارد طفل دست و پا به زمين گذارد و رفت سر ناودان نشست مادرش ملتفت شد هر چه كرد آن طفل نيامد به پشت بام نردبان به ديوار گذاردند دست به آن طفل نرسيد چون ناودان بلند بود و طفل هم سر ناودان نشسته بود مادر طفل صيحه ميزد اقارب طفل گريه مي كردند آمدند نزد عمر بن خطاب او هم متحير ماند كه چه بايد كرد.

گفتند ما لهذا الاعلي بن ابيطالب (ع) يعني نجات دهنده اي از براي اين نيست به جز علي بن ابيطالب حضرت امير (ع) حاضر شد نظر به آن طفل كرد آن طفل سخني گفت كه كسي نفهميد سخن او را پس فرمودند طفل ديگري مثل خودش حاضر كنيد بعد كه حاضر كردند آن دو طفل به يكديگر نظر كردند و مثل اطفال با يكديگر سخني گفتند پس آن طفل از بالاي ناودان آمد به پشت بام، اهل مدينه خوشحال شدند كه مثلش در مدينه ديده نشده بود.

بعد از حضرت امير (ع) سؤال كردند آيا اين طفل شما را كه ديد چه گفت؟ و آيا اين دو طفل با يكديگر چه گفتند فرمود اما خطاب طفل به من او سلام كرد بمن بامرة المؤمنين، من هم جوابش را رد كردم و چون صغير بود به او تكليفي نكردم و امر كردم طفل ديگري مثل خودش حاضر كنند تا به لسان اطفال با او سخن بگويد بعد كه آن طفل حاضر شد گفت «يا اخي ارجع الي السطح و لا تحرق قلب امك و عشيرتك بموتك» يعني برادر بيا به پشت بام و قلب مادرت و خويشانت را مسوزان به مردن.

طفلي كه بالاي ناودان بود گفت برادر بگذار مرا كه قبل از آنكه بالغ بشوم و شيطان بر



[ صفحه 781]



من مسلط شود بميرم و هلاك شوم طفلي كه بالاي بام بود گفت بيا به پشت بام شايد تو بزرگ شوي و بالغ شوي خداوند از صلب تو پسري مرحمت بفرمايد كه دوست داشته باشد خدا و رسول و دوست داشته باشد اين مرد را كه علي بن ابيطالب سلام الله عليه باشد.

پس آن طفل به كرامت خداوند به توسط حضرت امير (ع) از هلاكت نجات يافت.

نهم در مناقب ابن شهرآشوب است جواني آمد نزد عمر بن خطاب گفت پدر من وفات كرده و من طفل صغيري بودم و اموال پدرم را نزد تو آورده اند مال مرا رد كن عمر صيحه به وي زد و او را از نزد خود دور كرد آن مرد از نزد خليفه بيرون شد در بين راه شكايت مي كرد.

حضرت امير را ملاقات كرد فرمود بياوريد او را به مسجد جامع تا امر او معلوم شود پس آوردند او را به مسجد و تفصيل از آن مرد سؤال كرد.

بعد فرمود هر آينه حكم كند به حكمي كه خداوند در فوق سموات به آن حكم فرموده و حكم نمي كند به آن مگر كسي كه خداوند او را برگزيده باشد از براي علمش بعد به يكي از اصحابش فرمود بيل و كلنگ حاضر كند و تشريف برد سر قبر پدر آن جوان فرمود قبر را بشكافيد و يك استخوان از استخوانهاي پهلوي او را بيرون آوريد چنين كردند به آن جوان فرمود او را استشمام كند چون استشمام نمود خون از دو منفذ دماغش بيرون شد حضرت فرمودند اين جوان اولاد اين ميت است.

عمر گفت از آمدن خون از منفذ بينيش مال به او تسليم مي شود فرمود بلي او احق است به اين مال از همه مردم بعد امر فرمود به حاضرين كه استشمام نمايند استشمام نمودند، خون از بيني هيچ يك جاري نشد دومرتبه به آن جوان فرمود استشمام نمايد همين كه استشمام نمود باز خون از منخر بينيش جاري شد.

فرمودند اين پدر اين جوان است اموال را تسليم به او فرمود بعد فرمود «والله دروغ نگفتم».

دهم - ايضا در مناقب است بنده اي را آوردند نزد عمر بن خطاب كه مولاي خود را به قتل رسانيده بود اميرالمؤمنين (ع) حاضر بود فرمود آيا تو مولايت را به قتل رسانيدي گفت بلي فرمود چرا به قتل رسانيدي گفت با من عمل قبيحي كرد لهذا او را به قتل رسانيدم.

بعد به اولياي مقتول فرمود آيا او را دفن كرديد؟ گفتند بلي فرمود چه وقت؟ گفتند الساعه

حضرت امير به عمر بن خطاب فرمودند اين بنده را تا سه روز، حبس كن بعد از سه روز بگو اولياي مقتول حاضر شوند چون سه روز گذشت و اولياي مقتول حاضر شدند، پس حضرت دست عمر بن خطاب را گرفت برد سر قبر مقتول و به اولياي مقتول فرمود قبر او را شكافتند تا رسيدند به لحد ميت فرمود ميت خود را از قبر بيرون كنيد چون نظر كردند ديد كفن موجود است لكن بدن ميان قبر نيست خبر دادند به حضرت امير (ع).

فرمود الله اكبر الله اكبر والله من دروغ نگفتم، شنيدم از حضرت پيغمبر (ص) كه فرمود هر يك از امت من كه عمل كند عمل قوم لوط را و به همان عمل از دنيا برود بعد از دفن سه روز زيادتر در ميان قبر خود نمي ماند كه ملحق مي شود به قوم لوط و محشور مي شود به آنها».

يازدهم شخصي خدمت حضرت امير (ع) رسيد عرض كرد يا علي «علمني من اقل عدد يتصحح منه الكسور التسعة» حضرت بداهتا فرمود اضرب ايام اسبوعك في ايام سننك.

مخفي نماناد كه حاصل ضرب 7 در 360؛ 2520 مي شود نصفش 1260، ثلثش 840



[ صفحه 782]



ربعش 630، خمسش 504، سدسش 420، سبعش 360، ثمنش 315، تسعش 280؛ عشرش 252 است و همه اينها بدون كسر است و كمتر از اين عددي نيست كه تمام كسور تسعه در آن باشد بدون كسر.

دوازدهم در بحار از جمعي از مفسرين مثل زجاج و غير او نقل كرده و در تفسير قوله تعالي «و لبثوا في كهفهم ثلث مأة سنين و ازدادوا تسعا» گفتند.

جماعتي از يهوديان بعد از رحلت حضرت رسول (ص) آمدند به مدينه گفتند آنچه در قرآن است مخالف است با آنچه در تورات است چون در قرآن مجيد است «و لبثوا في كهفهم ثلث مأة سنين و ازدادوا تسعا» و در تورات است «ثلث مأة سنين» و اين دو با يكديگر مخالف است پس اين امر بر صحابه مشكل شد، مطلب به عرض حضرت امير (ع) رسيد فرمودند اين دو با يكديگر مخالف نيستند زيرا كه معتبر نزد يهود سنه شمسي است و نزد عرب سنه قمري است، تورات نازل شده به لسان يهود و قرآن نازل شده به لسان عرب و سيصد شمسي سيصد و نه سال قمري است.

بيان - بعضي از علماي هيئت گفتند كه سنه شمسي 365 روز و 5 ساعت و 5 دقيقه و 12 ثانيه است و سنه قمري 354 روز است، چون غالبا شش ماه تمام است و شش ماه ناقص و تفاوت بين سنتين تقريبا 11 روز و 6 ساعت است پس تقريبا هر 33 سال قمري 38 سال شمسي مي شود و هر 100 سال قمري 97 سال شمسي مي شود پس 309 سال قمري 300 سال شمسي مي شود تقريبا.

سيزدهم در خرائج روايت فرموده نه نفر برادر بودند در قبيله از قبايل عرب و اينها يك خواهر داشتند: به او گفتند كه هر چه خداوند به ما مرحمت كند از اموال دنيويه به تو مي دهيم كه شوهري اختيار نكني كه به غيرت ما نمي گنجد.

خواهر به اين امر راضي شد و مشغول شد به خدمت برادرها و برادرها هم خيلي احترام مي كردند از او تا آنكه خواهر حائض شد و از حيض طاهر شد رفت ميان چشمه آبي كه نزديك خيمه شان بود غسل كند ناگاه علقه و كرمي از ميان آب رفت به جوف آن زن كم كم بزرگ شد و شكم آن زن بالا آمد برادرها گمان كردند كه خواهرشان آبستن شده و خيانت نموده به آنها خواستند او را به قتل برسانند بعضي گفتند ببريم او را خدمت حضرت امير (ع) كه او حكم الهي را بفرمايد آوردند او را خدمت حضرت و مطلب را عرض كردند.

پس حضرت امر فرمود كه طشتي حاضر كنند و او را پر از حماة و موشك گوشت نمايند و به آن زن امر فرمود كه ميان آن طشت بنشيند همين كه آن علقه و كرم بوي آن موشكهاي گوشت استشمام نمود از جوف آن زن خارج شد.

مردم گفتند يا علي (انت ربنا العلي الاعلي فانك تعلم الغيب)

پس حضرت به آنها صيحه زد و آنها را منع فرمود، فرمود اين مطلب را پيغمبر (ص) به من خبر داده از جانب خداوند كه در چنين ماهي و چنين ساعتي چنين امري واقع خواهد شد.

چهاردهم در بحار از كتاب فضائل الشيعه روايت كرده.

عمار گفت خدمت حضرت امير (ع) بودم ناگاه صداي عظيمي كه تمام مجامع كوفه را پر كرد به گوشم رسيد حضرت فرمود عمار برو ذوالفقار مرا حاضر كن و بعد برو نگذار اين مرد به اين زن ظلم كند اگر ترك ظلم كرد فبها و الا با همين ذوالفقار او را مانع بشو؟ عمار گفت، رفتم ديدم مردي مهار ناقه را گرفته و زني مي گويد اين ناقه از من است و مرد مي گويد از من است به آن مرد گفتم



[ صفحه 783]



اميرالمؤمنين تو را نهي فرموده از ظلم به اين زن.

آن مرد خبيث گفت، علي مشغول كار خودش باشد و دستش را از خون مسلمين كه در بصره به قتل رسانيده بشويد مي خواهد شتر مرا گرفته به اين زن دروغگو بدهد، عمار گفت، برگشتم كه خبر به مولايم اميرالمؤمنين (ع) بدهم ديدم حضرت بيرون شد و آثار غضب به صورت نازنينشان طاهر است فرمود، واي بر تو اي مرد وابگذار شتر اين زن را آن مرد گفت شتر مال من است حضرت فرمود دروغ مي گوئي اي ملعون.

آن مرد گفت كه شهادت مي دهد اين جمل مال اين زن است؟

فرمودند شاهدي شهادت مي دهد كه احدي از اهل كوفه او را تكذيب نمي كند.

آن مرد گفت اگر چنين شاهدي شهادت بدهد من شتر را به اين زن تسليم مي كنم.

حضرت فرمود؛ اي جمل خودت شهادت بده كه مال كيستي؟ آن جمل به لسان فصيح عرض كرد يا اميرالمؤمنين عليك السلام، من مدت نوزده سال است كه مال اين زن هستم حضرت به آن زن فرمود شترت را بگير و برو و به يك ذوالفقار آن مرد را دو حصه كرد.

پانزدهم در فروع كافي از حضرت صادق (ع) روايت كرده.

جواني را در ميان خرابه ديدند كه كارد خون آلوده در دستش بود و كشته اي ديدند آنجا افتاده كه به خون خودش آلوده شده مردم آن جوان را گرفته آوردند خدمت حضرت اميرالمؤمنين (ع) و قضيه را به آن حضرت عرض كردند حضرت به آن جوان فرمود، چه مي گوئي؟ عرض كرد، يا علي من قاتل اين مرد هستم حضرت فرمود حال كه خودش اقرار مي كند او را ببريد و به قتل برسانيد؟ همين كه بردند او را به قتل برسانند مردي به تعجيل آمد گفت، او را نكشيد و برگردانيد خدمت حضرت اميرالمؤمنين (ع) برگردانيدند عرض كرد: يا علي والله اين مرد قاتل او نيست بلكه او را من به قتل رسانيده ام.

حضرت به آن جوان اولي فرمودند، چه وادار كرد تو را كه چنين اقرار كردي عرض كرد يا اميرالمؤمنين با اين شهود و با اين كارد خون آلود در دستم و با اين مقتول به خون آلوده و من هم بر سر او حاضر بودم چگونه مي توانستم انكار نمايم؟ من در پهلوي اين خرابه گوسفندي ذبح كرده بودم و مرا بول گرفت، داخل خرابه شدم ديدم اين مرد به خون خود آغشته است، من به سر او متعجبا ايستاده بودم كه اين جماعت آمدند و مرا گرفته خدمت شما آوردند.

حضرت فرمودند اين دو نفر را ببريد خدمت نور ديده ام حضرت امام حسن تا حكم بفرمايد آوردند و قضيه را نقل كردند حضرت مجتبي فرمود به پدر بزرگوارم عرض كنيد اگر چه دومي قاتل اين مرد است لكن اولي را زنده كرده، خداوند در قرآن مجيد فرموده (من احيا نفسا فكانما احيا الناس جميعا) هر دو را رها كنند و ديه مذبوح را از بيت المال بدهند.

شانزدهم در روض الجنان از ابوالفتوح رازي نقل كرده.

چهل زن رفتند نزد عمر بن خطاب سؤال كردند از شهوت آدمي.

گفت. مرد يك سهم از شهوت دارد و زن نه سهم گفتند چه شد كه به جهت مردان با آنكه يك سهم از شهوت دارند زوجه دائمه و متعه و كنيز حلال شد و به جهت زنها با آنكه نه جزء از شهوت را دارند يك مرد بيش حلال نشد.

عمر از جواب عاجز شد رفتند خدمت اميرالمؤمنين (ع) مشكل را از او سؤال كردند حضرت امر فرمود كه هريك آنها يك شيشه آبي حاضر كنند بعد فرمود يك طشتي هم آوردند فرمود شيشه هاي



[ صفحه 784]



آب را بريزند ميان طشت، بعد فرمود: آبهاي شيشه هاي خود را جدا كنيد عرض كردند، امتياز داده نمي شود آب هيچ يك از شيشه ها.

فرمود: به همين جهت حلال نشد به جهت يك زن زياده از يك مرد تا در نسب و اولاد و ميراث اشتباهي نشود.

هفدهم در مناقب از اصبغ بن نباته روايت كرده.

عمر بن خطاب حكم كرد پنج نفر زاني را سنگسار كنند اميرالمؤمنين (ع) فرمود خطا كردي.

بعد يكي را آوردند، فرمود گردن بزنيد دومي را آوردند فرمود سنگسار كنيد سومي را آوردند فرمود حد بزنيد چهارمي را آوردند فرمود نصف حد بزنيد پنجمي را آوردند فرمود تعزير كنيد.

عمر بن خطاب عرض كرد به چه جهت اين قسم احكام مختلفه فرموديد.

فرمود اما اولي چون مرد ذمي بود كه زنا كرده بود به زن مسلمه و خارج شده بود از ذمه و لذا امر به قتل فرمودم و اما دومي چون مرد محصني بود كه زنا كرده بود لذا امر به سنگسار فرمودم و اما سومي چون زاني غيرمحصن بود لذا امر به حد زنا فرمودم (صد تازيانه) و اما چهارمي چون زاني عبد بود امر به نصف حد فرمودم (پنجاه تازيانه) و اما پنجمي چون ديوانه بود امر به تعزيرش فرمودم عمر گفت حظي نيست در امتي كه در او تو نباشي يا اباالحسن.

هيجدهم در مناقب از حضرت صادق (ع) روايت كرده.

عقبة بن ابي عقبه چون از دنيا رفت اميرالمؤمنين (ع) با جمعي از اصحاب و عمر بن خطاب به جنازه اش حاضر شدند، حضرت به غلام عقبه فرمود عقبه از دنيا رفت عيال تو بر تو حرام است مبادا با او مضاجعت نمائي.

عمر عرض كرد يا اميرالمؤمنين تمام قضاياي شما عجيب است و اين اعجب آنها است كه كسي بميرد و زوجه ي ديگري به زوجش حرام شود.

فرمود: بلي اين غلام زوجه ي حره دارد كه زوجه او وارث عقبه است و اليوم بعضي از شوهرش مملوك اين زوجه شده و تزويج اين زن به عبدش حرام است تا وقتي كه زوجه اش او را آزاد كند بعد زوج آزاد شده او را تزويج كند.

نوزدهم در كافي از حضرت صادق (ع) روايت كرده.

اميرالمؤمنين (ع) با اصحاب نشسته بود مردي خدمت آن حضرت رسيد، عرض كرد، يا اميرالمؤمنين من با غلامي لواط كردم مرا تطهير كن فرمود اي مرد برو به منزل خود شايد تلخه ي زرداب تو به حركت آمده باز نزد وي آمد، همين را عرض كرد - حضرت همان جواب را داد تا سه مرتبه مرتبه چهارم كه آمد حضرت فرمود اي مرد پيغمبر خدا درباره ي مثل تو يكي از سه حكم را فرموده هر كدام را مي خواهي اختيار كن (يكي يك شمشير به گردنت بزنند يا از كوه بلندي پرتت كنند با دست و پاي بسته يا بدنت را به آتش بسوزانند) عرض كرد كدام يك سخت تر است فرمود سوختن به آتش عرض كرد همين را اختيار مي كنم پس برخاست و دو ركعت نماز خواند بعد عرض كرد (اللهم اني قد اتيت من الذنب ما قد علمته و انني تخوفت من ذلك فجئت الي وصي رسولك و ابن عم نبيك فسألته ان يطهرني فخيرني بثلاثة اصناف من العذاب اللهم فاني قد اخترت اشدها اللهم فاني اسئلك ان تجعل ذلك كفارة



[ صفحه 785]



لذنوني و ان تحرقني بنارك في آخرتي بعد گريه كنان برخاست و نشست ميان حفيره آتش در حالتي كه آتشها شعله مي كشيد در اطرافش.

پس اميرالمؤمنين (ع) و اصحابش به حال او گريه كردند پس حضرت به او فرمود برخيز يا فلان كه تو ملائكهاي آسمان و زمين را به گريه درآوردي خداوند توبه تو را قبول كرد.

بيستم مسئله معروفه به ديناريه در مطالب السؤل است اميرالمؤمنين (ع) از منزل خارج شده بود كه سوار شود يك پايش به ركاب بود زني خدمتش رسيد عرض كرد يا اميرالمؤمنين برادر من مرده و از او ششصد دينار بازمانده و به من از مال او يك دينار ارث داده اند استدعا مي كنم كه حق مرا گرفته به من برساني حضرت فرمود برادر تو از او مادري باقي مانده و زوجه اي و دو دختر و دوازده برادر و يك خواهر؟

عرض كرد بلي فرمود حق مادرت سدس است (صد دينار) حق زوجه اش ثمن است (هفتاد و پنج دينار) حق دو دختر ثلثان است (چهارصد دينار) الباقي بيست و پنج دينار، حق هر برادري دو دينار است و خواهرش يك دينار پس حق تو رسيده برگرد به منزل خود.

بيان - گويا اين حكم از آن بزرگوار تقيتا صادر شده چون اگر تركه ميت زياد بيايد از سهام مفروضه اهل تسنن زياده را به عصبه مي دهند كه اقارب پدري باشد - لكن مذهب شيعه آن است كه زائد رد مي شود بر صاحبان سهام سواي زوج و زوجه و مادر اگر ميت پدرش حيات داشته باشد و اخوه متعددي ابي با ابويني داشته باشد و سواي اخوه امي هرگاه جمع بشود با او احدي از جدوده امي يا از اخوه ابويني يا ابي تنها مثل آنكه وارث ميت هم اخوه ابويني باشد و اخوه امي تنها پس زائد رد مي شود به اخوه ابويني دون اخوه امي و چيزي به عصبه داده نمي شود در نزد شيعه.

بيست و يكم - مسئله معروفه منبريه ايضا در مطالب السؤل است.

حضرت امير (ع) بالاي منبر مشغول خطبه خواندن بود شخصي از پاي منبر برخاست، عرض كرد يا علي دختر من شوهرش وفات نموده و بايد ثمن تركه شوهرش را به او بدهند حال نه يك تركه را داده اند استدعا مي كنم حق او را به او برساني فرمود داماد تو دو دختر از او باقي مانده و پدر و مادر عرض كرد بلي فرمود ثمن تو تسع مي شود، مشغول خطبه خواندن شد.

بيان - گويا اين حكم هم از آن حضرت تقيتا صادر شده باشد چون اگر تركه ميت كمتر باشد از سهام مفروضه به مذهب شيعه در اين فرض نقص بر بنت و بنات و اخت و اخوات ابويني يا ابي وارد مي شود نه بر ساير ورثه.

بيست و دوم در شرح شافيه ابي فراس (از شرح بديعيه ابن مقري) نقل فرموده.

سه نفر مخاصمه نمودند در قسمت نمودن هفده شتري كه مال آنها بود به اين تفصيل.

نصف آن مال يكي بود ثلث آن مال يكي، تسع آن مال ديگري و راضي نشدند كه شتري نحر بشود يا درهم و ديناري در عوض بذل شود تا قسمت آنها تعادل بشود.

حضرت فرمود آيا راضي مي شويد كه يك شتر از من داخل شود تا اندازه ي سهام هر يك متعادل بشود عرض كردند بلي پس حضرت يك شتري از خود داخل شترها نمود، مجموع شد هيجده شتر 9 شتر از او به صاحب نصف و 6 شتر به صاحب ثلث و 2 شتر به صاحب تسع و شتر خود را هم برگردانيد.

بيان - مخفي نماناد كه ظاهرا مالك اين هفده شتر منحصر بوده به اين سه نفر و كيفيت ملكيتشان هم به همين نحو بوده الي آخره كه نصف و ثلث و تسع بوده از اين قبيل قضايا از حضرت



[ صفحه 786]



اميرالمؤمنين (ع) زياد نقل شده و اقتصار نموديم به ذكر همين مقدار.

تتميم بدانكه افضليت حضرت اميرالمؤمنين (ع) از صحابه بلكه از جمعيت امت بلكه از جميع ممكنات به غير حضرت خاتم النبيين (ص) از مسلماتي است بين موافق و مخالف.

حتي آنكه سؤال كردند از يكي از علماء از فضائل آن بزرگوار.

گفت چه گويم از فضائل كسي كه دشمنان فضائل او را از حسد و كينه كتمان نمودند و دوستان از خوف و تقيه كتمان كردند معذلك فضائل او خافقين را پر كرده و لنعم ما قيل



لقد كتموا آثار آل محمد (ص)

محبيهم خوفا و اعدائم بغضا



فابرز من بين الفريقين نبذة

بها ملاء الله السموات و الارضا



فاضل متعصب عنيد فضل بن روزبهان در رد (كشف الحق) علامه حلي گفته انكار فضائل آل محمد (ص) كانكار رحمة البحر وسعة البر و نور الشمس وجود السحاب و سجود الملائكة لا ثمرة له سوي الاستهزاء بمنكره و كيف يمكن انكار فضل جماعة هم اهل السداد و خزان معدن النبوة و حفاظ آداب الفتوة و افضلية علي (ع) مسلم باعتراف الصديق و الفاروق و ساير الصحابه و المنفول عن الصديق انه قال اقيلوني فلست بخيركم و علي فيكم و المنقول عن الفاروق انه قال في مواضع لولا علي لهلك عمر و قال ايضا نعوذ بالله من قضية ليس فيها ابوالحسن انتهي.

و قال ابوعلي شيخ الرئيس في مقام افضليته عن سائر الصحابه و اما علي بن ابيطالب فكان شمس فلك الحقيقة و قطب سماء المعرفة و كان في بين اصحاب محمد كالمعقول فيما بين المحسوس انتهي.

و في تاريخ الخلفاء للسيوطي قال الامام احمد بن حنبل ما ورد لاحد من اصحاب رسول الله (ص) من الفضائل مثل ما ورد لعلي رضي الله عنه انتهي.

و قال محمد بن طلحه في مطالب السؤل ان عمر بن خطاب جمع اصحاب رسول الله يستشيرهم و فيهم علي بن ابيطالب فقال عمر بن خطاب قل يا اباالحسن فانت اعلمهم و افضلهم و نقل عن عمر بن خطاب انه قال اي معضلة ليس لها ابوالحسن انتهي.

ذكر سبط ابن جوزي في التذكره فصلا في قول عمر بن خطاب اعوذ بالله من معضلة ليس لها ابوالحسن انتهي.

قال ابن ابي الحديد في مقدمة شرح نهج البلاغه استولي بنوامية علي سلطان الاسلام في شرق الارض و غربها و اجتهدوا بكل حيلة في اطفاء نوره و التحريف عليه و وضع المعائب و المثالب له و لعنوه علي جميع المنابر و توعدوا مادحيه بل حبسوهم و قتلوهم و منعوا من رواية حديث يتضمن له فضيلة او يرفع له ذكرا فما زاده الا رفعة و سموا و كان كالمسك كلما ستر انتشر و كلما كتم تضوع نشره و كالشمس لا تستر بالسحاب و كضوء النهار ان حجبت منه عين واحده ادركته عيون كثيره فهو رئيس الفضائل و ينبوعها و سابق مضمارها الخ.

عجب است كه مخالفين منكر نيستند افضليت حضرت اميرالمؤمنين (ع) را از حيث كمالات و فضايل و لكن مي گويند كه افضليت منافي نيست با مفضوليت از حيث كثرت ثواب و اجر و ابوبكر اكثر ثوابا و اجرا بود از اميرالمؤمنين (ع).

و اين سخن تمام نيست چون كثرت ثواب مترتب است بر علم و عمل و اگر معلوم شد كه علي افضل است علما و عملا البته ثوابش هم از غير بيشتر است و آخرالامر كار به جائي رسيد از هوان و





[ صفحه 787]



پستي دنيا كه خود حضرتش فرموده الدهر انزلني ثم انزلني ثم انزلني حتي قالو معاوية و علي مقامات علم و عبادت اين بزرگوار نزد دوست و دشمن مسلم است.

محمد بن طلحه شافعي در مطالب السؤل از علقمة بن عبدالله روايت كرده گفت من در خدمت حضرت پيغمبر (ص) مشرف بودم شخصي سؤال كرد از اميرالمؤمنين (ع) پيغمبر (ص) فرمود قسمت الحكمة عشرة اجزاء فاعطي علي تسعة اجزاء والناس جزءا واحدا.

در موضع ديگر گفته قال ابن عباس اعطي علي تسعة اعشار العلم و انه لاعلمهم بالعشر الباقي از حضرت امير (ع) نقل كرده كه شخصي از آن بزرگوار سؤال كرد از توحيد و عدل فرمودند التوحيدان لا تتوهمه و العدل ان لا تتهمه و اين دو كلام با ايجاز و اختصارشان متضمنند جميع آنچه را كه متكلمين قصد كرده اند در كتب مبسوطه.

ايضا از آن بزرگوار نقل كرده كه آن حضرت فرمود لو شئت لاوقرت سبعين بعيرا من تفسير بسم الله الرحمن الرحيم و مناسب است اين شعر در اين مقام



گر نبودي باي بسم الله به پاي بوتراب

كج كلائيها نكردي بر سر ام الكتاب



و قال آخر



توئي آن نقطه بالاي فاء فوق ايديهم

كه درگاه تنزل تحت بسم الله را بائي



و اين شعر هم در بلندي مضمون نظير اين دو شعر است



سايه پيغمبر ندارد هيچ مي داني چرا

آفتابي چون علي در سايه پيغمبر است



و لنعم ما قيل في حقه



ده عقل ز نه رواق وز هشت بهشت

هفت اخترم از شش جهت اين نامه نوشت



كز پنج حواس و چار اركان و سه روح

ايزد به دو عالم چه تو يك كس نسرشت



و ديگري گفته



اي مصحف آيات الهي رويت

وي سلسله اهل ولايت مويت



سرچشمه ي زندگي لب دلجويت

محراب نماز عارفان ابرويت



در فصاحت و بلاغت اميرالمؤمنين (ع) امام فصحاء و سيد بلغاء بود و حتي آنكه آن بزرگوار جمع فرمود بين فصاحت و بلاغت و حلاوت و ملاحت و از كتاب نهج البلاغه كه مشتمل است بر كلمات شريفه و مواعظ بليغه تعبير مي كنند به اخ القرآن و در حق كلمات شريفه ي آن بزرگوار گفتند آنها دون كلام الخالق و فوق كلام المخلوقين است ما بعضي از كلمات بليغه ي قصار آن بزرگوار را تيمنا ذكر مي كنيم.

منجمله در خصال از عامر شعبي روايت كرده كه اميرالمؤمنين (ع) نه كلمه فرموده است بداهة كه پاك نموده چشمه هاي بلاغت را و يتيم كرده جواهر حكمت را سه كلام در مناجات است.

الهي كفي بي عزا ان اكون لك عبدا و كفي بي فخرا ان تكون لي ربا انت كما احب فاجعلني كما تحب

سه كلام در حكمت است



قيمة كل امرء ما يحسنه

و ما هلك امرء عرف قدره

و المرء مخبو تحت لسانه



سه كلام در آداب است



امنن علي من شئت تكن اميره

و احتج الي من شئت تكن اسيره

و استغن عمن شئت تكن نظيره



منجمله در كلمات قصار حضرت اميرالمؤمنين (ع) است «اعجبوا لهذا الانسان ينظر بشحم و يتكلم بلحم و يسمع بعظم» يعني پاك و منزه است خداوندي كه مردم را با پيه چشم بينا نمود و به گوشت زبان گويا كرد و به استخوان گوش شنوا گردانيد، اما گويا شدن به گوشت زبان معلوم است.



[ صفحه 788]



و اما ديدن به شحم چنانچه بعضي تصريح كرده اند رطوبت جليديه اي است كه شعاع بصري از آن خارج مي شود و به مرئيات اتصال مي يابد و احساس حاصل مي شود يا نقش مبصرات به توسط هواي شفاف در آن رطوبت جليديه منتقش مي شود و احساس حاصل مي شود و اما شنيدن به استخوان مراد استخوانهاي چهارگانه لطيفي است كه در پشت پرده گوش است و مسمي است به عظم سنداني.

در بحار از شيخ صدوق از حضرت رضا (ع) از آباء گرامش روايت كرده اصحاب جمع شدند و مذاكره كردند كه الف اكثر دخولا هست در كلمات از باقي حروف اميرالمؤمنين (ع) حاضر بودند بداهة خطبه اي خواندند بدون الف اين است: حمدت من عظمت منته و سبغت نعمته الي آخرها.

در آخر نهج البلاغه خطبه ي نسبت به آن بزرگوار داده بدون نقطه كه اولش اين است الحمد لله الملك المحمود المالك الودود و مصور كل مولود الخ، در مطالب السؤل است و من بديع كلامه في التصحيف قوله خطابا لمعاويه «غرك عزك فصار قصار ذلك ذلك فاخش فاحش فعلك فعلك بهذا تهدي» بعضي گفتند اين كلمات چون به معاويه رسيد نوشت علي قدري غلا قدري.

در زينة المجالس است كه ابابكر و عمر بلندبالا بودند و اميرالمؤمنين (ع) مستوي الخلقه بود روزي هر سه به راهي مي رفتند اميرالمؤمنين (ع) در وسط بود عمر گفت يا اباالحسن انت في بيننا كنون لنا حضرت بداهة فرمود انا ان لم اكن فكنتم لا.

بدانكه كلمه شريفه علي مطابق است با يمين پس اصحاب علي اصحاب يمينند و ايضا مطابق است با نمك پس «نشناخت نمك هر كه علي را نشناخت».

و ايضا اين اسم شريف مطابق است با كلمه «طاق» اشاره به آنكه اين بزرگوار در ميان تمام مخلوقات الهي طاق و بي نظير است ذاتا و صفاتا.

ايضا مطابق است با مسبح اشاره به آنكه حقيقت ذكر و تسبيح از آن بزرگوار سرزد.

ايضا مطابق است به حق با اشاره به آنكه علي مع الحق و الحق معه يدور كلما دار.

چنانچه علي بن ابيطالب مطابق است با كلمه نايب مناب نبي و با كلمه عطوف اشاره به آنكه مهرباني از او متوقع است و شيعه مطابق است با فرقه ي كه در خصال از حضرت پيغمبر (ص) روايت كرده كه فرمود «و ان امتي ستفترق بعدي عني ثلث و سبعين فرقة فرقة ناجية و اثنتان و سبعون في النار».

ايضا حب علي ابن ابيطالب (ع) مطابق است با دين اسلام و سه نفري كه غاصب خلافت آن حضرت بودند جمعا در حالت رفع اولي مطابق است با آيه شريفه «انا من المجرمين منتقمون» و اولي بالخصوص در حالت رفعي مطابق است با «درد بي دواء» و در حالت نصبي مطابق است با «اول مفسده» و دومي بالخصوص مطابق است با منكر كه مي فرمايد «و ينهي عن الفحشاء و المنكر» و ايضا مطابق است با ميسر كه مي فرمايد «انما الخمر و الميسر و الانصاب و الازلام رجس» الخ و سومي بالخصوص مطابق است با شجره زقوم كه مي فرمايد «ان شجرة الزقوم طعام الاثيم».

كلمه يزيد مطابق است با كلمه «بي حيا» و كلمه ابن زياد مطابق است با «زنازاده».

مخفي نماناد كه بعضي كلمات تطابق زبرشان خيلي مناسبت دارد مثل ديوانگي با آسودگي و عبد با گناه و توبه با پشيماني و علم با عمل و خواب با راحت و پير با بي عقل و مال با عمل صلح با نزاع و صباح با مساء و نخود با كشمش و كلمه عقرب با كاشان و اصفهان با زيرك و لعل با نگين و حساب با سهو و نجف الاشرف با جنت سرا و گورستان با دارالقرار

الحمد لله اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا